44. آنچه گذشت خلاصه وار طولانی!!!

ساعت دوازده و پنجاه و هفت دقیقه ست، بوی غذام تو خونه پیچیده، نشستم بعد مدت ها دوری و دلتنگی از وبلاگم چند خطی بنویسم مستر هم رفته پایین میخ بیاره یه قابی رو وصل کنیم به دیوار... بله میخوام بگم الان من تو خونه خودم هستم و بالاخره فکر و خیالا، دوندگی ها و خستگی ها تم شد.

اینقدر ننوشتم که نمیدونم از کجا بگم؟ روزای قبل عروسی؟ روز عروسی؟ کدومشو بگم نمیدونم...

فکر کنم بهتر این باشه که خلاصه وار تعریف کنم تا بتونم از این به بعد روزانه هامو بنویسم...

از قبل عروسی بگم که برخلاف چیزی که همیشه میگفتم و میخواستم تمام کارای خونه موند برای روزای آخر و اگه خاله هام، داداشام و الی و شوهر خاله کوچیکه نبودن نمیدونم باید چیکار میکردم؟ بی نهایت زحمت کشیدن واسه عروسیم...

خب قرار بود من واسه آرایش برم پیش نامزد پسردایی مستر که قبلا ازش براتون گفته بودم. خودشون انتظار داشتن برم و پیشنهاد دادن و منم کاراشو تو گوشیش دیدم و قبول کردم.

خب من این بین رفتم نمازمو خوندم و نهار خوردیم و جمع و جور کردم گ فتم قبل خواب بیام یکم بنویسم بلکه بشه تا جایی برسونم این پست رو و پابلیش کنم...

خلاصه قرارمون با این خانم اوکی شد و قرار شد تاریخ عروسی رو بهش اطلاع بدم... بعد کش و قوسای فرواوون که فلانی میگفت من این تاریخ نمی تونم اون یکی میگفت من فلان تاریخ نمی تونم قرارمون شد واسه 27 و 28 اسفند... به مستر گفت به سعیده ( نامزد پسرداییش) بگیم تاریخو که مستر گفت من شمارشو از پسرداییم میگیرم خودت باهاش حرف بزن و قراراتون رو بذار. فکر کنم گفته بودم اینا تو شهر خودمون نیستن و یه یک ساعتی تقریبا فاصله هست بین شهرامون و قرار بود اون بیاد اینجا... خلاصه مستر شماره رو گرفت و من زنگ زدم یه خانم جواب داد منم احوالپرسی گرمی کردم که گفت شما؟ خودمو معرفی کردم دیدم نمی شناسه گفتم نامزد مسترم بازم نشناخت !!! که بعد فهمیدم ایشون کارگر این خانوم هستن! بلهههه شماره خودشو نداده بود!!! خیلیییی ناراحت شدم بلافاصله به مستر زنگ زدم و گفتم این کار یعنی چی؟ گفت آنی سعیده اصلا شمارشو به کسی نمیده یه بار قرار بوده نهار برن خونه خالم خیلی دیر کردن و خالم به زنداییم زنگ زده شمارشو بگیره که اون گفته سعیده بهم گفته شماره منو به کسی ندید!!! خیلی عصبی شده بودم... والا طرف آرایشگره کارش با شمارشه که مردم رنگ بزنن نوبت بگیرن اونوقت کلاس میذاره شمارشو نمیده کسی... همون شب خونه مستر اینا بودیم دیدیم در زدن و سعیده و پسردایی مستر بودن! گفت اینجا بودم گفتم بیام باهات حرف بزنک راجب عروسیت و این چیزا و اصلا بروز نداد من غروبش به کارگرش زنگ زدم یعنی از خودش اومده بود... خلاصه بهش گفتم چجوری میخوام و اون اصرار داشت موهامو روشن کنه و من میگفتم نمیخوام دیگه گفت واسه شب اولت خودم کلی تاج گل و لمه و بافت دارم میارم ببینم چی استفاده کنیم واسه شب دومت هم خودم تاج دارم میارم که گفتم من خودمم تاج دارم... شب بعدش هم رفته بودن پیش مستر و گفته بود میخوام جوری آنی رو درست کنم که همه از تعجب انگشت به دهن بمونن مستر هم گفته بود البته آنی نیاز به آرایش نداره خخخخ . دیگه گفته بود کلی وسیله واسه توی مو دارم خودم میارم و یه تاج دارم تا حالا استفاده نکردم و این حرفا آهان گفته بود تنها خواهش که ازتون دارم اینه که آنی اون شب دست منو باز بذاره و اینم بگم مت هررررکاری کردیم پول نگرفت و گفت هدیه عروسیتونه و البته اینم بگم میخواست من یه جواریی مدلش باشم تو شهرمون...

هر چی به عروسی نزدیک میشدیم کارا زیادتر میشد... یه اتفاق خیلییی بد که قبل عروسیم افتاد این بود که مامان هانی فوت کرد... الان رفتم پست قبلی رو نگاه کردم اینا رو اونجا نوشته بودم... خانواده مستر دست به اتاقا نزده بودن و این یکی از موردایی بود که منو به شدت عصبی کرد. خب شما هال رو سرامیک کردیم چی مشد دو تا اتاق که خیلی بزرگ نیستن هم سرامیک می کردین؟ دیگه خودمون سرامیک خریدیم و دوست داداشم گفت من میام براتون میزنم با اینکه کارش این نیست ولی خواست کار ما رو راه بندازه...

*******************************************************************************

 

این پارت سوم نوشتنمه هههههه . خوابم گرفته بود ثبت موقت زدم که مثلا بخوابم ولی خوابم ...

تا کجا گفتم؟ فکر کنم تا سرامیک اتاق... دیگه کمد دیواری هم میخواستیم بدیم دوست داداشم برامون درست کنه چون پول لازم بود و گفتیم حداقل به این بدیم نه غریبه ولی بازم قبول نکرد و ناراحت شد از دستمون. دستش درد نکنه واقعا چند میلیون کمکمون کرد ... یه کمد دیواری بزرگ واسمون درست کرد و اتاق خوابمون رو سرامیک کرد، اون یکی اتاق که استفاده نداریم کلا فرش کردیم که وقتی مهمون میاد بشه ازش استفاده کرد. برای هزینه عروسی هم خیلییییی زیاد کمکون کرد تقریبا بیشتر هزینه ها رو خودش داد بعضیاش بدون اینکه ما بدونیم مثلا پول گروه ارکست قبل اینکه ما بدیم خودش داده بود و خیلی هزینه های دیگه... خانواده مستر همونطور گه گفتم همیش میگفتن خرج عروسی با خودتونه البته جلو من نه، به خودش مستر مامانش چندبار گفته بود. تا اینکه یه شب اومدن خونمون که در مورد عروسی حرف بزنن و بابام گفت من از شما چیزی نمیخوام و هزینه شام و شیرینی مهمونای خودمون رو خودم پرداخت میکنم . مستر خیلی ناراحت شد و اون شب واقعا من رو اذیت کرد سر این موضوع. همش میگفت به بابات بگو من قبول نمیکنم و میخوام هزینه عروسیم رو خودم بدم و منم چند بار به بابام گفتم که بار آخرش دیگه باهام دعوا کرد، منم جرات نکردم دیگه حرفی بزنم خخخخ

از اونور همون شب خونه مستر اینا مامانش برگشته بود گفته بود حالا که بابای آنی اینجوری گفته و تو نمیخوای هزینه ای از اون طرف بکنی پس باید به 1000 نفر از مهمونای من غذا بدی!!!! مستر گفته بود بابای آنی داره این کارا رو میکنه که به من کمک کنه تا نخوام زیاد از پس اندازن خرج عروسی بکنم اونوقت شما اینجوری میگید؟ من عمرا این تعداد مهمون رو قبول نمیکنم. کلا از یکی دو ماه قبل عروسی خانوادش با غرغر کردن سر اینکه کار بالا ( سرامیک و کمد دیواری) دیر شده کی میخواید انجام بدید و کار عروسی بی نهایت سر مستر غر میزدن مخصوصا مامانش و به شددددت عصبیش کرده بود. جوری که مستر از عروسیمون متنفر شده بود و همش میگفت این لعنتی کی میگذره؟ تا اینکه روز بعدش دامادشون گفته بود یه مقدار از هزینه شام رو اون میده اون موقع گفته بود اندازه 140 نفر دیگه نمیدونم چقدرشو داد و باباشم گفته بود اوکی یه مقدار دیگشو خودم میدم . تو پرانتز بگم دامادشون وضع مالی عالی داره و میلیاردر هستش البته ماشاالله خخخخخخ

خلاصه به روزای عروسی که نزدیک شدیم یه عالم کار داشتیم و از طرفی خبری از سعیده نبود. گفته بود قبل عروسی میاد یه سری وسیله با هم بخریم از جمله رنگ مو. تا اینکه من به مستر گفتم داره دیر میشه از پسرداییت بپرس مگه قرار نیست بیان؟یا اگه نمیاد بگه من چه چیزایی رو بگیرم؟ مستر هم بهش زنگ زد و ایشون گفتن الان سعیده نیست و وقتی اومد بهت زنگ میزنم تو گوشی رو بده آنی تا با هم حرف بزنن!!! بابا مگه تو رئیس . جمهوری که شمارتو به کسی نمیدی؟ عجباااا . مستر هم گفته بود من الان میخوام برم جایی و دیگه پیش آنی نیستم و ازش بپرس بهم خبر بده که خبری نشد. گذشت تا چند روز بعد و واقعا کلافه شده بودم مستر باز زنگ زد به پسرداییش و گفت سعیده آرایشگاس و سرش شلوغه شب اومد بهت زنگ میزنم و باز حرفای قبلی که مستر گفت بابا دقعه قبل هم همین گفتی آنی میخواد بره هرچی لازمه بخره تا اینکه باز شماره همون کارگره رو بهم داد زنگ بزنم. البته میگفت شماره آرایشگاس ولی هروقت من زنگ زدم کارگرش جواب داد و انگار خط دست اون بود ( بار اول روز تعطیل زنگ زدم اون جواب داد ) . زنگ زدم خودمو معرفی کردم ولی خانووووم اصلا نیومد گوشی رو بگیره گویا سرشون شلوغ بووود دیگه اون به کارگرش میکفت من چه چیزایی رو بگیرم و کارگرش به من منتقل میکرد. حساااابی از دستش کفری شدم بی تربیت ...

برای کارای خونه هم گفتم که روزای آخر خیلی نفس گیر بود و خاله هام کمکم بودن. یه سری کارای برقی بود که شوهر خالم انجام میداد. بنده خدا با خالم از بعد ظهر تا 2 شب تو خونه ما کار میکردن. هرچی می شستیم باز کثیف میشد و اوضاعی داشتیم... من که خسته بودم از حجم کار و از طرفی سه روز گلاب به روتون اسهال گرفتم. هرکی منو میدید میگفت خستگی و بی جونی از قیافت میباره... یه چیز جالب بگم که هر شب ما میومدیم بالا و کار میکردیم و زندایی های مستر و خواهرش پایین بودن ولی یکی نمیومد کمک کنه. خاله مستر که حامله بود و نمی تونست زندایی هاش میومدن یه چرخی میزدن و نگاه میکردن و میرفتن و تعارف نمیزدن کمک کنیم... فقط مامان همین پسردایی بی عرضش یه شب کمک کرد و مامانش هروقت می تونست ... شبای آخر هم چون پایین مهمون دشات اونم نمی تونست کمک کنه. خواهرش هم که اصلا بالا نمیومد... یه شب که فکر کنم دو یا سه شب قبل عروسی بود و ما تا دو و نیم شب داشتیم کار میکردیم بدجوری بغض داشتم. مثلا عروس بودم ولی خسته از حجم کار و به شدت ناراحتی از بی معرفتی خواهر مستر که نیومد یه تعارف بکنه بگه شما کمک نمیخواید؟ به سمتر همونجا گفتم و خودشم تایید کرد و آخر شب که مامانش اومد بالا پیش ما و گفت ببخشید نیومدم کمکتون زن داداشام مثل مهمون نشستن و یکی کمکم از مهمونام پذیرایی نمیکنه جز خواهرم و دخترم و زن داداش بزرگه ( مامان همون پسردایی) واسه همین نشد بیام بالا پیشتون که مستر بهش گفت این دخترت یه بار نیومد بالا یه تعارف بزنه که بگه کاری دارید یا نه؟ خب راستش دوست ندشاتم جلو خالم و شوهرش به مامانش اینجوری بگه ولی خودشم خیلی ناراحت بود. خب اون شب پایین مهمون زیاد بود یه روز زودتر بیا خونه مامانت که یکم کمک حال ما باشی ... هیییییچ کس جز داداشا و شوهر خاله من تو هجم زیاد کارا به مستر کمک نکرد. حتی باباش به داداشش نکفت تو نرو مغازه من جات میرم کمک داداشت باش. خب مستر رباط پاش تو فوتبال پاره شده و نباید به پاش فشار بیاره قبل عروسی همش لنگ میزد و روزی 4-5 تا مسکن میخورد که سرپا باشه ولی شما بگید یکی از اعضای خانوادش اگه بهش کمک کرد. برعکس مامان بابای من هی به داداشام میگفتم مستر خسته اس حواستوت بهش باشه و کمکش باشید و اون بنده های خدا پا به پاش بودن. یه سری چیزا لازم داشتیم که باباش داشت و حتی تعارف نکرد که بهمون بده واسه دو ساعت چون وسیله شخصیش رو دوست نداره به هیچ کس بده که اینجا جای گفتنش نیست...

با همه سختی ها و خستگی ها عروسیمون شروع شد... بابام برام سنگ تموم گذاشت واسه پذیرایی که همه مهمونا تعریف میکردن... واسه جهیریه ایی که بهم داده بود و عروسی که برام برگزار کرده بود تا چند روز حتی تا همین الان که به گوشم میرسه شده بودیم نقل حرفای مردم و من بیش از اندازه شرمندشون بودم و همش بغض داشتم... از اینکه بابای مهربونم ،مامانم، اینقدر برام زحمت کشیدن... الانم چشمام اشکی شده از نوشتنش... روز عروسیم هر دوشب بغض داشتم و کلی گریه کردم، به مهمونا خوش آمد میگفتم و اشکم میریخت و نمکی همش دنبالم بود و دستمال دستم میداد...

آه روز عروسیم... میدونید چی شد؟ از ماه ها قبل برای عکسامون برنامه داشتیم ... روز اول سعیده گفت شب بعد جشن میری خونه خودت رو مهات سه سصفر بذار فرداش 8 صبح بیا من برات رنگ بزنم و بعد موهاتو و آرایشت رو بکنم برو عکساتو بگیر و برگرد مدل مو و آرایشت رو عوض کنم بعد وقتی دوستت عکسای سرمجلسیت رو چاپ کرد زودتر بفرسته تو جشن همه فکر کنن این مدای میخوای بری ولی با یه مو و آرایش دیگه ای بری همه سورپرایز بشن...خب این چیزا جزو برنامه چند ماه قبل من بود منتها بهش گفتم جشن من شب اول دیر تموم میشه تا من دوش بگیرم، موهامو خشک کنم و رنگ سه صفر ( چون نمیخواستم دکلره کنم و موهام رنگ دشات پاییینش سه سصفر که خیلی ضعیف تر از دکلرس واسه یه دست شدن موهام قرار بود بذارم) بذارم صبح میشه چجوری 8 اینجا باشم و تا آخر شب سرپا بمونم؟ ولی زیر بار نرفت و اینقدر گفت تا راضی شدم... تا 5 صبح درگیر بودم و 8 رفتم خونه خالم آخه اونجا آمادم میکرد ولی خانوم نیومد تا 30/10... رنگ موهامو درست کرد و با نامزدش رفت بیرون که یه کار کوچیک داریم و میایم و نشون به اون نشون نیومد تا 1 ظهر و من به شدت کلافه بودم. ( اینم بگم که رنگ رو خودم گرفتم و نذاشتم رنگی که اون میخواد بذارم و کارگرش برام گذاشت و خیلییی خوب شد ) . ظهر اومد و گفت میخوام پیشونیت رو یکم مرتب کنم با قیچی خطشو مشخص کرد و به کارگرش گفت تو بزن و باز خودش رفت!!!

کارگرش پیشنونیم رو با تیغ زد! و بعد گفت وااای خودتو بببنی می ترسی گفتم مگه چیکار کردی؟ گفت هیچی ، به زور بلند شدم خودمو تو آیینه دیدم و دق کردم ... موهای جلومو با تیغ زده بود بی شعور عوضی!!!! اندازه یه بند انگشت و نصقی موهای منو زده بودن باورتون میشه؟؟؟؟ دعواش کردم، زنگ زد به سعیده گفت عوضیا میگن تو چطور تا الان همچین چیزی ندیدی ما واسه همه عروسا این کارو میکنیم!!!!! از اون لحظه به بعد همش گریه و بغض ذاشتم دلم میخواست عروسیمو بهم بزنم... خدایا داشتم می مردم واقعا... از اونور پسر دایی بی عرضه مستر بهش گیر داده بود بیا برات پنکیک و رژ لب بزنم!!!! مستر به زور دست به سرش کرده بود... میدونید خانوم کی برگشت سراغ من؟ ساعت 3 بعد از ظهر .

دیگه نمیشد به برنامه هامون برسیم تند تند آمادم کرد و رفتم عکسای آتلیمو گرفتم و بعدم رفتیم تو مجلس... از حق نگذریم هر دوشب خوب شده بودم و همه کلی تعریف کردن ولی من نمیخواستم بهای قشنگی اون شبم خراب شدن موهام باشه... همه سعی میکردن ذهنمو منحرف کنن ولی نمی تونستم بهش فکر نکنم...

عروسیم به همه خیلی خوش گذشت، هانی نیومد و جاش حسابی خالی بود ، سالی هم نتونست بیاد ایران ولی نمکی تمام لحظه ها کنارم بود... غیر اذیت هایی که از طرف سعیده شدم عروسیم به خوبی پیش رفت... همه میگفتن عالی بوده همه چیز از خودت بگیر تا مکان عروسی و پذیرایی و همه چیز ... وقتی وارد مجلس شدم و سمت جایگاه میرفتم همه با اشاره و لب خونی بهم میگفتم عالی شدی و با ذوق نگام میکردن ولی کااااش موهامو خراب نمیکرد. اون شب کچلی موهامو با کرم پوشوند ولی الان در اومده و کوچیکه و من همش باید موهامو فرق وسط کنم تا پیدا نشه معلوم نیست کی رشد کنه و مثل قبل بشه...خیلی ناراحتم

موقع عروس کشون خیلی سخت بود... من از قبلش گریه بودم به قول بقیه تو کل عروسی داشتی گریه میکردی ههه و اون لحظه دیگه خیلییی زیاد. جدایی خیلی برام سخت بود ... همون شب موقع خواب کلی تو بغل مستر گریه کردم، حتی دلم برای اتاقم تنگ شده بود. هرکس هررررقدر هم خوب باشه ولی بازم خانواده خودت نمیشه ، پدر و مادر و برادر یه چیز دیگه ان و هیچ مشابهی ندارن ان شاالله سایشون همیشه بالای سرمون باشه.

+ اینو یادم رفت بگم که مثلا قرار بود واسه توی موهام یه چیزی بیاره ولی اصلا چیز خاصی نیاورده بود وهمش حرف بود... ببخشید طولانی شد

43. رمز همیشگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

42.

سلام ، بعد از ظهر پاییزیتون بخیر

امروز یکشنبه تقریبا اول هفته ست و ساعت 16:26 یکم واسه نوشتن شاید دیر باشه ولی گفتم چند خط هم شده بنویسم. الانا دیگه زود هوا تاریک میشه شهر ما تقریبا یک ساعت دیگه غروب میشه... الانم سیب زمینی رو گازه واسه شام که سالاد االویه درست کنیم و مامان سپرده خاموش کنم منم گوشیم رو واسه یه بع به پنج گذاشتم آخه ترسیدم یادم بره بس که بی حواسم ههه.

خب این چند روز تعطیلی واسه من تقریبا معمولی بود چون مستر باید صبح ها سرکار میرفت ولی شباش خوب بود و میرفتیم بیرون. روز سه شنبه قرار بود شوهرخالم بره طبقه بالا رو برق کشی کنه آخه اون بلده و چون قبلا برق کشی شده بود در واقع میخواست خرابکاری نفر قبلی رو دریت کنه و جاهای جدید رو واسه پریز اینا برق کشی کنه. دیگه چون کسی نیمومد کار نصفه نیمه انجام بده اینه که شوهرخاله زحمت کشید و گفت من انجام میدم براتون. اون روز قرار بود مستر نهار بیاد خونه ما ولی ظهر زنگ زد و گفت مامانم نهار درست کرده و اجازه نمیدیم شوهر خالت برگرده خونه این شد که نیومد در عوض خاله چون تنها بود با خاله ریزه اومدن خونمون ... دیگه شوهرخاله گفت حالا که اونجاست دیگه یه سره کار میکنن تا تموم بشه اما گویا سیم کم اومده و اینه که هنوز یه کم از کار مونده... عصر هم مستر اومد دنبال من و گفت کار آخراشه بیا اونجا بعدش من دوش میگیرم و با هم فوتبال بازی ایران و کره رو نگاه کنیم منم قبول کردم.

وقتی من رفتم مامان مستر آماده شده بود که خاله مستر بیاد دنبالش با هم برن مراسم خاله نمکی که فوت شده بود. به من گفت توام بیا گفتم دوست دارم ولی قرار شده با هانی با هم بریم اونم بهم خبر نداده گفت خب الان با ما بیا تا خیالت راحت بشه که رفتی گفتم آخه مانتوم خوب نیست گفت اشکالی نداره بیاد بریم. منم دیدم معلوم نیست هانی کی بگه بریم الان برم تا دیر نشده دیگه قبول کردم . تا خاله مستر بیاد غروب شد دیگه اون اومد و رفتیم خونه دایی مستر دنبال خانمش که همونجا نماز مغرب رو هم خوندیم. خاله مستر ازم در مورد تاریخ عروسی پرسید که گفتم والا هنوز مشخص نیست دایی خودم از آخر اسفند تا 8 فروردین شرکت شیفته و نیست گفته می تونه 4و5 فروردین رو مرخصی بگیره فقط که اون موقع باشه از طرفی ام خانواده زنداییم گفتن میخوان بیان اونا هم آخر اسفند میان و هرکی یه چیزی میگه. تازه دایی مامانم هم میگه من آخر اسفند نمی تونم و ... اونام گفتن تو نوروز نباشه و خیلی سخته و ما کلی مهمون داریم و از این حرفا منم گفتم خودمم اصلا دوست ندارم نوروز باشه ولی هرکی یه چیزی میگه وگرنه دوست داشتم قبلش عروسیم باشه و نوروز رو با خیال راحت بگردم. حالا چیزی که خیلی حرصم میده اینه دایی مامانم گفته 5ام عروسی یکی از فامیلای خانومشه و مامان بزرگم و خاله بزرگم اینا همه میگن تو عروسیت رو عقب بنداز و 6 ام یا 7 ام باشه تا اونا هم بیان یه روز که چیزی نمیشه!!!! نمیدونم به چه زبونی بگم من نمیخواااام اینقدر دیرر باشه میخوام یکم از نوروزم استفاده کنم. اووووف

خلاصه بعدش رفتیم خونه خاله نمکی و خوب شد که رفتم چون هانی نرفت کلا میگفت وقت نکردم اصلا... بعدش برگشتیم خونه و نیمه دوم فوتبال رو دیدم و قرار شد شام بریم خونه ما که خالم زنگ زد کجایید؟ میایید بعد شام بریم کنار دریا؟ گفتیم بلهههه و این شد که رفتیم شام خوردیم و پیش به سوی دریا...

موقع برگشت هم یکم با مستر دور دور کردیم و آهنگ مرتضی پاشایی پلی شد ، قشنگ یاد دورانی افتادم که تازه اومده بود و چقدددررر گوش میدادم دیگه یکم فیلم گرفتم که یه تیکش رو تو اینستا گذاشتم...

چهارشنبه نهار مستر خونه ما بود و بعدشم رفت سرکار منم عصرش بعد مدت ها تنبلی خواستم بازم طراحی کنم طرح اولیه که کشیدم مامان زنگ زد رو گوشیم سریع پماد آلفا رو بردار بیار خونه مادر بزرگ که چای ریخته رو پسرداییت و دستش سوخته منم کسی نبود پماد رو بدم دستش فقط سریع پانچم رو بلوز شلوار خونگیم پوشیدم و تا خونه مادر بزرگم دویدم. با پیاده تقریبا 5 دیقه راهه غیر یه تیکه که باید از این سمت خیابون بری اون سمتش بقیش کوچه است و این شد که راحت تونستم بدوم... این پسردایی همون عشق جان منه که قبلا یه بار عکسش رو گذاشتم ماشالله الان خیلی شیطون شده... عزیزم کلی گریه میکرد البته سریع براش وازلین زده بودن آخه وازلین بزنی اصلا تاول نمیزنه دیگه ...

تا بعد غروب اونجا بودیم و بعد گفتیم چیکار کنیم؟ تصمیم گرفتیم شام بریم دریا  دیگه با خاله بزرگه و شوهرش و خاله کوچیکه و مامان همه جا رفتیم که شام از بیرون بگیریم ولی دریغ از یه جا که باز باشه دیگه خاله کوچیکه گفت چه کاریه؟ مگه همیشه باید یه غذای مفصل بخوریم؟ نون سنگک می گیریم با پمیر می بریم مهم اینه تو هوای خوب بشینیم کنار دریا و خوش بگذرونیم دیگه تصویب شد و شام ما شد نون و پنیر و خیار و گوجه و هندوونه خخخخخخ

موقع برگشت باز دور دور کردیم و این بار آهنگ انتخاب شادمهر که پلی شد مستر گفت باید از این فیلم می گرفتی منم که حرف گووووش کن سریع دست به کار شدم و فیلم گرفتم که بعدا تو اینستا هم گذاشتم خخخ

پنجشنبه دیگه دریا نرفتیم  مستر گفت شام بریم بیرون که ساندویچ گرفتیم و چون خونشون کسی نبود رفتیم اونجا خوردیم بعدشم دور دور کردیم و کلی آهنگ گوش دادیم اماااا جمعه دریا رفتیم  آخه خانواده مستر خواستن برن دیگه نوبت اونا بود باهاشون بریم باید اصل عدالت رعایت بشه دیگه خخخخ تازشم بابام اینا هم اومدن با خاله اینا که اونا یه سمت دیگه نشسته بودن ... بعدا ما هم رفتیم پیششون بعد که خاله و خواهر مستر رفته بودن خونه چون بچه مدرسه ایی داشتن مامان و بابای مستر هم اومدن این سمتی سر زدن خخخ

دیروز مستر نهار خونه ما بود و بعدم طبق معمول رفت سرکار و شب هم یه دور کوچیک زدیم. آهااان دیروز کتاب من پیش از تو رو تموم کردم صفحه های آخرش خیلییی گریه کردم تازه بعدش هم حس میکردم هنوز خالی نشدم و کلی دیشب حالم گرفته بود. راستش من رمان خارجی رو دوست ندارم ولی چون خیلی زیاد تعریف این کتاب رو شنیدم خریدمش و واقعا دوست داشتم حالا فیلمش هم میخوام ببینم. قشنگ متاب که تموم شد داداشم و الی اومدن و منو گریون دیدن ایییششش ... حالا الی میگه بده منم بخونم لابد بعدا میخواد بگه این که چیز خاصی نبود. نمیدونم خاص از نظرش چجوریه ههه دیگه پس از تو رو شروع میکنم به خوندن ...

امروزم مستر زنگ زد منم خواااب بودم گفت مامان گفته آنی نهار بیاد اینجا دیگه رفتم و مستر خواست بره سرکار منو آورد خونه ظهرم خوابم نبرد دیگه گفتم پست بذارم...  همینا بود

یه چیزی بگمممم؟ بابای مستر خودش رفته کاشی سرامیک دیده ولی فعلا نخریده. اینجور که بوش میاد قصد نداره منو ببره تا انتخاب کنم نمیدونم حالا چی میشه ممکنه هم بگن بیا ولی خب تو حرفاش نبود همچین چیزی می ترسم خودش بره بخره و من دوست نداشته باشم :(

مستر یه برنامه هایی داره خدااااا کنه عملی بشه در این صورت دستمون خیلی باز میشه و زوتر خونه خودمون رو میسازیم. کاااااش بشه تنها امیدم به خداست و بس ...

+ دوستای گلم کنار وبلاگم یه پیج تو اینستا هم دارم واسه وبلاگم دوست داشتید می تونید اونجا هم ببینید : miss_ani69

41. رمز ثابت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

40. رمز همیشگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.