36.

سلام، بعد از ظهر یکشنبه تون بخیر، خوبید؟

ساعت 16:12 دیقه اس که خواب آلود و کمی تا قسمتی با کوفتگی بدن دارم می نویسم. خواب آلود چون دیشب تا 7 صبح که ساعتو دیدم خوابم نبرد دیگه نمیدونم کی تونستم بخوابم واسه همین تصمیم گرفتم امروز هرجور شده جلو خودمو بگیرم و نخوابم واسه همین پا شدم اومدم بنویسم تا سرگرم بشم. کوفتگی بدن هم میگم حالا...

چهارشنبه دیگه نشد پستم رو کامل کنم و سریع بستمش البته یه چیزایی در مورد زمین و اینا هم نخواستم عمومی بنویسم. حالا سرفرصت می نویسم در موردش...

پنجشبه رو روزه بودم و با اینکه سحری نخورده بودم خیلی اذیت نشدم. البته آخراش گشنم شد که طبیعی بود. یه روز فقط داشتم از ماه رمضون که همونم قضا آوردم و راحت شدم. با مامان افطار کردیم و شام هم گفته بود بگو مستر بیاد. دختر داییم هم که از چهارشنبه اومده بود باز البته قرار بود پنجشنبه بره خونشون واسه خواب. دیگه خاله کوچیکه هم اومدن و پای شام بودیم که خاله بزرگه و شوهرش هم اومدن . آهان منم بعد اینکه روزمو باز کردم کیک خیس درست کردم واسه جمعه که مستر خونه ما بود و سرکار نمیرفت که عصر بیدار شدیم بخوریم.

دو تا خواهر زاده های مستر هم به عشق قندعسل باهاش اومده بودن خونه ما و همگی بودیم خلاصه... شام خوردیم و خالم گفت کیکت رو بیار که آوردم و همه خیلی دوست داشتن و نصفش خورده شد. بعدشم مستر بچه ها رو برد منم سریع آماه شدم بهش زنگ زدم برگشتی نیا تو که بریم بیرون. مستر زنگ در رو زد منم با بقیه خداحافظی کردم و رفتیم دور دور. خاله مستر مشکل معده داشت و یه مدت خیلی اذیت میشد و اصلا نمی تونست چیزی بخوره، حتی موهاشم ریزش پیدا کرده بود. دیگه زیر نظر دکتر بود و دارو مصرف میکرد و اون روز رفته بود جواب آزمایش های که دکتر گفته بود بعد یک ماه انجام بده رو نشون بده که دکتر بهش گفته بود تو خانوادتون کسی سرطان معده داشته؟ بیچاره ها شوک شده بودن و فهمیدن یک ماه پیش که رفتن معدش در مرحله اولیه تشکیل سرطان بوده یعنی هنوز سرطان نشده بوده ولی اگه دیر میرفتن دور از جونشون این اتفاق میفتاد. بعد دکتر چیزی بهش نگفته و دارو داده خاله مستر پیش یه دکتر دیگه هم میره که میگه این داروها رو نخور یه چیز دیگه می نویسه ولی خاله به حرف دکتر اولی گوش میده و با اینکه داروها قوی بوده و بعدش گیجش میکرده مصرف میکرده و همون داروها کمکش کرده و از شکل گیری سرطان جلوگیری کرده... واقعا خدا بهش رحم کرده به حرف دکتر دومی گوش نداده واقعا آدم گاهی میمونه بین دکترا. خدا رو شکر الان وضعیت معدش خوبه و مشکلی نداره ولی یه رژیم داده بهش که تا اونجایی که من میدونم خوردن ته دیگ قدقن شده واسش و مستر هم اون شب بهم گفت اگه دیگه ته دیگ بخوری من میدونم و تو  اینا رو مستر برام تعریف کرد و جز مامان مستر و یکی از دایی هاش کسی نمیدونه.

مستر منو رسوند خونه و دیدم بلهههه دختر دایی نرفته و باز میخواد شب بمونه  از این اخلاق داییم و زنش متنفرمممم. واسه چی اینقدر بچتون رو در خونه مردم میذارین؟ بابا شاید ما حوصله بچه نداشته باشیم. من بدممممم میاد یکی تو اتاقم بخوابه و هی تو دست و پام باشه. اینم رو زمین میخوابه و جاشو جمع نمیکنه هی باید من جمع کنم شبا هم یه تشک و پتو زیر پاش و یه پتو دو نفره سنگین رو خودش میندازه . اووووووف

جمعه مستر بیکار بود ( یه هفته در میون جمعه ها هست) نهار اومد خونه ما و بعدش با خیال راحت خوابیدیم بدون اینکه چشممون به ساعت باشه که مستر باید بره. البته من اصلا خوابم نبرد . عصر پاشدیم، نماز خوندیم چای تازه دم و کیک خوردیم و من آماده شدم یه سر رفتیم خونه عمه مستر که دو تا دختر عمش و زن پسرعمش اونجا بودن. من فقط یکی از دختر عمه هاشو میشناختم  از انجیر تو حیاطشون برامون آوردن که خیلی خوشمزه بود. نزدیک غروب بود بلند شدیم؛ خیلی نمونده بودیم بعد هی مستر میگفت پاشیم بریم من میگفتم بابا زشته یکم دیگه بشینیم بعد موقعی که پاشدیم عمه اش گفت چرا زود میخواید برید؟ نکنه خانمت داره میگه بریم ؟!!!!!  تو راه به مستر میگم چرا خانواده شوهر اینجوووورین؟ همه چی از چشم زن بدبخت می بینن البته عمش به شوخی گفتاااا :)

بعدش یکم دور زدیم و رفتیم خونه ما نماز مغربمون رو خوندیم و هی گفتیم کجا بریم؟ مستر میگفت ببرمت کیف بگیری، از این کیفای دستی مجلسی میخواستم بعد من هی دو دل بودم چون دور بود جایی که میخواستیم بریم بگیریم. بالاخره رفتیم و من دیدم طرف چند روز پیش جنس آورده ولی همش دو تا کیف از اونی که میخواستم مونده بود. دیگه تنوعی نبود که انتخاب کنم منم یکیشو خریدم و دوباره برگشتیم. تو مسیر رفتن آهنگای قدیمی شادمهر مال موقعی که ایران بود هنوز گذاشتیم خیلییی خوب بود و کلی خاطره و حس نوستالوژی داشت :) مسیر رفت خیلییی طولانی بود به مستر میگم تا ما بریم تعطیل شده و چرا اینقدر دور شده اونجا و اینقدرام نبود دیگه ... مسیر برگشت یه جا سرم و گذاشتم رو شونه مستر و بهش گفتم عزیزم اگه خواستی فلان جا بریم ؛باز بود بریم ببینیم جنساشو مستر هم گفت باشه. چند ثانیه بعد دستشو گذاشت رو پیشونیم میگه ببینم تب نداری؟ میگم چرااا؟ بعد سرمو بلند کردم دیدم عههههه ما خیلیییی وقته از اونجا رد شدیم ، اصلا مسیر برگشت با اینکه همون راه بود خیلیییی نزدیک تر شده بود. زمانش نصف یا کمتر شده بود اصلا

دیگه اومدیم خونه ما، داداشم با تعجب  اندازه کف دستشو نشون میده و میگه شما این همه راه رفتین همین یه دونه کیف رو بگیرین؟ بابام میخنده و جوابش میده وقتی شوهرش اینقدر گوش به فرمان زنش باشه همین میشه دیگه  منم تو دلم کلی ذوق و خدا رو شکر میکنم بابت مستر که همیشه برام وقت میذاره و خوشحالی و خواسته من براش تو اولویت قرار داره. نه تنها واسه خرید و جایی بردن من واسه هرچیزی حتی روحی :)

دختر دایی بالاخره برگشته بود ولی به مامان گفته بود عمه من دوباره چهارشنبه تا جمعه میام

دیروز نهار خونه مستر اینا بودم و بهش گفتم از امشب بریم پیاده روی ، اونم پایه این چیزا گفت باشه. دیگه طرفای 4 منو رسوند خونه منم خوابیدم تا 5/5 بعدش رفتم حموم بیرون اومدم یه کافی میکس واسه خودم درست کردم با کیک خوردم و کتاب خوندم... یکم طناب زدم و حلقه که هی میفته و هنوز درست بلد نیستم :) نزدیک غروب ماری اومد پیشم بهش میگم میخوام برم پیاه روی میگه آنی تو دیگه چیزی ازت نمیمونه که :(

آخه گفتم که من لاغرم و بخاطر مصرف قرص واسه کیستم یکم شکم و س ی ن ه آوردم که میخوام حتما از بین برن. بعد این قرصای که من میخورم خیلی بدن و دیگه میخوام قطعشون کنم و واسه مشکل کیستم باید حتما اگه قرص نخورم برم پیاده روی. یعنی جنبه درمان هم داره واسم...

زودتر از مامان اینا شام خوردم و مستر اومد و رفتیم بیرون... نمیدونم چرا اولاش پاهام بدجوووور خارش پیدا کردم داشتم می مردم دیگه از خارش :(

در کل خیلی خوب بود از اونور رفتیم خونه مستر اینا، صورت من حسااابی قرمز شده بود. یکم دراز نشست تمرین کردم و رفتیم دور دور. بعدش باز خونه ما و عکس تمرین شکم از داداش کوچیکه و الی گرفتم که تو گوشیشون داشتن از امروز عصر تمرین کنم. آخر شب یه دوش کوچولو گرفتم و تا صبحم که خوابم نبرد... اینم دلیل کوفتگی که اول پستم گفتم... پیاده روی دیشب :)

35.

 

 سلام، بعد از ظهر چهارشنبه تون بخیر

از دوشنبه بگّم که بعد از نوشتن پستم رفتم پای تی وی و شرافت رو نگاه کردم و بعدشم شبکه 3 پریا رو . فعلا که چیز خاصی نیست تا بعد ببینیم چی میشه داستانش؟

مستر زنگ زد و گفت مامان گفته شام ماکارونی پختم بگو آنی هم بیاد دور هم باشیم مثل اینکه خواهر شوهر هم از ظهر اونجا بوده. دیگه منم طرفای 9/15 کم کم آماده شدم تا مستر اومد دنبالم و رفتیم. خواهر شوهر زود ازدواج کرده و الان تو 30 سالگی دو تا بچه داره یه دختر 5 ساله و پسر 3 ساله. پسرش همش من و مستر رو کمین کرده مبادا بیرون بریم و اون نبینه عزیزم خیلی ذوقِ خونه ما رو داره و از ظهر که میان منتظرِ بیاد خونه ما.

دختر خاله مستر هم اونجا بود و دیگه شام رو کشیدیم و چقدررم که خوشمزه شده بود. من که یه عالمه خوردم یعنی مادرشوهر تا ببینه بشقابم آخراشه بازم برام پر میکنه و من چون ماکارونی بود نتونستم نه بگم دیگه  بعد از شامم با خواهرشوهر ظرفا رو شستیم و یکم نشستیم و چون به بچه قول داده بودیم می بریمش خونمون جفتشون رو برداشتیم و رفتیم خونه ما. خاله اینا هم خونمون بودن و قند عسل کلی با دیدن بچه ها ذوق کردم و هی پسر خواهر شوهر رو بغل میکرد و فشارش میداد و می بوسید. ناقلا از الان وارده این چیزا رو

بعد از اینکه یکم موندیم بچه ها رو رسوندیم خونه مادربزرگ مستر و همزمان با ما مادرو خواهر شوهر رسیدن و تحویلشون دادیم و رفتیم دور دور.

دیروز که سه شنبه باشه هرکی خونه خودش بود. شب قبلش اصلا نتونسته بودم بخوابم واسه همین واسه نهار بیدار نشدم گرچه مامان دو بار اومد صدام زد و خواب شیرینم بهم خورد. دیگه تا 4 خوابیدم البته بینش هی بیدار میشدم و دیدم مستر پیام داده و بعد که فهمید بدخواب شدم گفتش بخواب، منم دیگه بهت پیام نمیدم تا بخوابی. منم هی غلت زدم دیدم خوابم نمیبره رفتم دوش گرفتم. بعدش به مستر پیام دادم و بعد 18 دیقه جواب داد و من نمیدونم چرا عصبانی شدم!!! البته من هورمونام که بهم میریزه از چند روز قبل پ و یکی ، دو روز بعدش قاطی ام و دیروز قشنگ میدونستم بهانه الکی بخاطر همین هست.

دیگه جواب مستر رو ندادم از لجم!!! و هی وبلاگا رو باز کردم دیدم نخیر کسی چیزی ننوشته الکی دور خودم چرخیدم تا ساعت 8 که سریال بیاد و کلی حوصلم سر رفته بود و کلافه بودم. از دست مستر هم حرررص میخوردم چرا پیام نمیده؟

در واقع دلخوری الکیم بابت همین بود و منم لج بودم. تا اینکه طرفای 8/30 پیام داد با شوهر خواهرش در مورد فروش زمینمون صحبت کرده و اون یه پیشنهاد عالی داده ( آخه به مستر پیشنهاد داده شده بود! که زمین خودمون که قیمت بالایی رو بفروشیم و یه جا یه زمین ارزون تر و بزرگتر بگیریم که هم با پولش بتونیم خونمون رو تا یه جا برسونیم هم یه تیکه دیگه زمین داشته باشیم) .

گفتی چه پیشنهادی؟ گفت مفصله بعدا با هم حرف میزنیم منم گفتم باشه. نزدیکای ساعت 9 هم پیام داد پریا داره شروع میشه چون من یام میره بهم میگه منم دیگه خوب شدم و گفتم باشه عزیزم و تشکر کردم. بعدشم پا شدم واسه خودم نهار!!! کشیدم. مامان میگفت خب روزه میگرفتی تو که از صبح چیزی نخوردی. ان شاالله شاید فردا یه روز قضامو بگیرم.

چون این پست رو دیر شروع کردم و الان باید برم و چیزای که الان میخوام بگم ترجیح میدم رمزی باشه ،پس الان این پست رو میبندم و بعدا ادامشو تو یه مطلب رمزی می نویسم. فعلا

34.

سلام، بعد از ظهر گرمِ دوشنبه تون بخیر

میدونم بازم خیلیییی دیر شد نوشتنم ولی خب واقعا ماه رمضون آخراش بی رمق بودم و دختر دایی بازم بود و اعصابم بهم ریخته بود. از روز عید هم مهمون برامون اومد دوستای خانوادگیمون بودن خدا رو شکر باهاشون خیلییی راحتیم ( زی زی اینا بودن) وگرنه خیلی سخت میگذشت. آخه ماه رمضون تو خونه ما همگی تا صبح بیدار بودیم و من دیگه 5/5-6 خوابم میبرد و خب روزا باید تا دیروقت میخوابیدیم و این شد که سیستم بدن ما کاملا بهم ریخته بود دیگه مهمونداری واقعا سخت بود. منم که پ شدم از عید و کلا داغون بودم دیگه...

پست قبل رو با دلخوری نوشتم... بعد پستم مستر پیام داد و از شهرداری گفت که گیر الکی به نقشه خونمون داده، منم سرد جوابشو دادم و البته اعصابم بابت نقشه بهم ریخت. بی سوادا گفته بودن بالکن جزو زیر بنای خونه اس !!!!! خب چرا باید یه عده بی سواد که تا این حد هم نمیدونن به پست و مقام برسن و کار مردم دستشون بیفته؟؟ و جالبه که تحصیل کرده های این رشته باید بیکار باشن!!

دیگه پیامی ندادیم تا نزدیک غروب که اومد دنبالم و رفتیم خونشون فکر کنم تو راه هم ساکت بودیم. مامان و داداش مستر نبودن، با خاله اس و خواهر شوهر رفته بودن شهر مجاور و من و بابا و مستر سه تایی افطار کردیم. بیچاره بابا سفره رو آماده چیده بود منتظر ما ... زیاد با مستر حرف نمیزدم فقط بنا به ضرورت البته اون بهتر از من بود ولی قشنگ مشخص بود که خیلی فکرش درگیره. دیگه موقع سریال برادر شام هم خوردیم و بعدش مستر منو رسوند خونه خودشم رفت خونشون چون اصلا حالش خوب نبود. هی به بابا میگفت حالت تهوع دارم ولی من چیزی نمی گفتم ( چقدر بدجنسم ) . اون شب خونه دایی علی مستر بودیم ( هر چند شب یه بار خونه یکی دور همی می گرفتن) . منم آرایش کردم و کلی به خودم رسیدم . طرفای 10/5-11 اومد دنبالم تقریبا با هم حرف میزدیم دیگه ولی من با دلخوری حرف میزدم  خاله میخواست بره جایی کار داشت قند عسلش پیش من بود ( دختر خالم که تقریبا یک سال و نیمشه ). مامان هم خواست بره خونه مامان بزرگم. دیگه قند عسل دنبال ما اومد و من گفتم یکم دورش میزنیم و میاریم خونه مادربزرگ تحویلش میدیم. سوییچ ماشین بابا هم برداشتم و دادم مستر گفتم با این بریم  خب گفتم شاید بازم تو خیابون باشن و ما ببینیمشون که اصلا نمیخواستم باز برم باهاشون.

رفتیم یکم دور زدیو و مستر هی ازم پرسید چی میخوری ؟ گفتم هیچی؟ رفت واسه قند عسل بستنی گرفت و من میدادمش که پرسید میخوای همینجور ناراحت بمونی؟ گفتم بریم بچه رو ببریم خونه مامان بزرگم. دیگه رفتیم محموله رو تحویل دادیم . باز پرسید تا کی میخوای ناراحت باشی؟ من یه عادت بردی که دارم اینه که موقع ناراحتی اصلااااا نمی تونم حرفمو بزنم. مستر همیشه ازم میخواد تمام حرفامو بگم و چیزی تو دلم نذارم ولی من نمی تونم اصلا

به هر جون کندنی بود بهش گفتم وقتی میدونی من دوست ندارم باهاشون بریم توقع نداشتم گوشی رو جواب بدی و آدرس بدی ما کجاییم ! گفت آنی وقتی من گوشی رو از جیبم در آوردم وصل شده بود متوجه نشدی گفتم وصل شده؟ گفتم نه! دیگه توضیح داد که من اگه میخواستم بریم قبلش گوشیمو خاموش نمیکردم و اون موقع هم چون وصل  شده بود مجبور بودم جواب بدم. بهش گفتم پیش خاله آنی هستیم و نمی تونیم بیایم گفته چی میشه ده دیقع با ما بیاین و دیشب هم نیومدین. بعد که رفتم پیششون هم گفتم آنی داره کمک میده و وضعش مناسب نیست و خاکی شده و اصلا نمیاد ولی نامزد پسر دایی از ماشین پیاده شده من میرم دنبالش ! خلاصه تمام حرفامون رو زدیم و مستر گفت از ناراحتی تا 6 صبح بیدار بودم و قسم خوردم دیگه باهاش هیچ جا نریم. وقتی آرامشون رو خراب میکنن ارزش نداره این رفت و آمد. بالاخره آشتی شدیم و دلخوری از بین رفت و چون مستر حالش خیلی بد بود رفتیم خونه. یکم تو اتاق من دراز کشید تا حالش جا بیاد و بعد رفت خونشون. ساعت 2 شب زنگ زد آنی خوابم نمیبره هنوز مامان اینا خونه دایی هستن و هی میگن آنی رو بیار میای یه سر بریم؟ گفتم بابا زشته دیر وقته گفت زشت نیست خودشون میگن. دیگه منم هنوز آرایشم رو پا نکرده بودم خوشبختانه قند عسلم کول کردیم بردیم. زنداییش خیلی خوشحال شد ، خوب شد رفتیم. یکم نشستیم و با بقیه بلند شدیم قند عسل هم آخر کاری قر دادنش اومد و همه دورش جمع شده بودن این حرکات موزون انجام میداد.  یکی از دایی های مستر و دخترش که سنش هم کمه چشمشون خیلی شوره و من همش می ترسیدم بچه رو چشم بزنن...

بقیه ماه رمضون هم به خوبی و خوشی گذشت ، شب بعد آشتی مستر از مغازه خاله اینا یه دامن خیلی خوتاه خوشگل و یه تاپ و دو تا شلوار خرید و من بسی ازش تشکر کردم. البته همه رو گذشاتم تو چمدونم واسه بعد عروسیم. بعله

عید فطر هم که مهمون داشتیم تا جمعه و این دو سه روز هم شبا باز تا دیروقت بیدارم و روزا خواب آلود و کسل . خدا کنه زودی بدنم تنظیم بشه.

33.

سلام

طبق معمول همیشه فاصله نوشتنام اینقدر شده که باید فقط به دو تا موضوعی که میخوام حتما ثبت بشه برسم و اونا رو بنویسم. قبلا گفته بودم بخاطر حضور دختر دایی نمیشه بیام بنویسم. حالا دو روزه رفته خونشون والا ما بچه بودیم عمرا مامانمون میذاشت خونه کسی بمونیم نمیدونم چرا الان ملت اینقدر بی ملاحضه شدن؟

خب یکم برگردیم عقب و بریم به یک تیر ، تولد من دو تیر هستش و تولد نمکی دوستم یک تیر. دوستای قدیم کاملا اخلاق نمکی رو می شناسن و یه مرور کلی میکنم فقط. این دوستم از اولش شوهرش رو جوری بار آورد و حالیش کرد که برای تماام مناسبت ها براش هدیه بگیره یعنی روز زن، روز دختر، تولد، سالگرد، عید نوروز، عید فطر، عید قربان اینا رو دوره آشناییشون حالیش کرده و حتی همون موقع اینم غیر مستقیم گفته وقتی زایمان کرد باید براش یه چیزی بگیره!!

خب هدیه بگیره ، نوش جونش منتها عادت بدی که داره اینه که سریع عکس هدیشو می گیره و می فرسته تو گروه و می نویسه مثلا اینم هدیه تولد من و بعد شروع میکنه به تعریف که شوهرم خیلییییی سورپرایزم کرده، هدیم خیلییییی قشنگه و ... روز تولد بقیه هم از قبلش اعلام میکنه ببینیم شوهرت چی برات میخره؟ ببینم برات چیکار میکنه؟ و روز تولد که میرسه میگه عکس هدیت رو بگیر و بفرست تو گروه بقیه مناسبت ها هم همینطور و ما سه تا ( من، هانی ؛ سالی) از این اخلاق متنفریم. خلاصه کنم واسه تولد هانی که تو خرداد بود همینکارو کرد و گفت تعریف کن چیکارا کردین روز تولدت و هدیه چی گرفتی و اینا؟

تولد خودش هم کلیییی تعریف کرد و عکس فرستاد بعد نوشت آنی تو هم فرداشب منتظر سورپرایزی! و از اونجا که من از این کاراش متنفرمممم اول که واسه تعریفاش فقط نوشتم مبارکه عزیزم در جواب این حرفشم به خنده نوشتم فکر کنم تو بیشتر از من منتظر تولدمی ، نمیدونم چرا من واسه این چیزا ذوق ندارم و فقط مهم اینه که مستر تولدم رو یادش باشه.

اونم شروع کرد که منم توقع هدیه نداشتم و اینا مه دروغ گفت چون چند شب قبلش بهم گفته بود صبرم نیست کی تولدم بیاد ببینم شوهرم میخواد واسم چیکار کنه و میدونم یکم دستش تنگه این روزا و ... .

شد روز تولد من و خب قرار بود من خودم به مستر بگم چی لازم دارم که بعد اینکه فکرام رو کردم دیدم دستگاه شمع خوبه، خب من بلد نیستم خودم اصلاح کنم و وقتی موی صورتم یا پشت لبم بیرون میاد عزا میگیرم نمیشه هم ابروم مرتب باشه و واسه یه پشت لب برم آرایشگاه که!!!  چون قرار بود من از آرایشگرم بپرسم چه نمونه از دستگاه رو بگیرم که خوبه این شد که زودتر نگرفته بودیم و همون شب تولدم رفتیم با هم دستگاه رو گرفتیم و بعد رفتیم خونه مستر اینا که دیدیم مامانش اینا خونن و نشد تنهایی جشن بگیریم ، خونه ما هم اون شب شلوغ بود شهر ما هم کوچیکه رستوران یا کافی شاپ درست و حسابی هم که نداره آدم بره بشینه دیگه نشد کاری کنیم. فقط موقعی که از خونشون اومدیم بیرون مستر بهم یه بسته کادو پیچ شده داد که یه کتاب بود و دویست تومن پول بینش. کلی ازش تشکر کردم که میدونه چقدر کتاب دوست دارم و تو هر مناسبت کنار هدیه اش بهم میده و بهش گفتم اصلا لازم نبود پول رو بدی ولی گفت میخواستم خیلی بهتر از این باشه ولی نشد. دیگه کلی با هم دور دور کردیم و مستر کلیییی حرفای عاشقانه زد و ازم تعریف کرد شب خوبی بود...

جالب اینکه نمکی تولدم رو تبریک نگفت برخلاف تمام سالهای دوستیمون تا بعد از نماز صبح که هانی تو گروه تبریک گفت بازم و اینم گفت ببخشید اکشب اصلا دور گوشیم نیومدم و دیر شد. عجیب تر اینکه نپرسید هدیه چی گرفتی و ... احتمالا فکر کرده چیزی نگرفتم منم هیچی نگفتم چون برام مهم نیست چه فکری میکنه. البته یکم زورم میاد که به نظرش فقط شوهر خودش از این کارا میکنه و بقیه مردا هیچ ولی مهم نیست.

خب بیایم به این چند روز... قبلا از پسردایی مستر و نامزدش نوشتم ، همون که دختره آرایشگر بود ...

مستر و این پسرداییش از بچگی با هم بودن و مث دو تا برادر صمیمی و بینشون رابطه خیلی عمیقی بوده ولی بعد عقد این پسردایی با این خانوم که شهر دیگه ای هستن و محل کار پسردایی هم اوونجاست رابطه کمرنگ تر میشه و اصلا ایشون تغییر میکنن کلا. از دوستاش وخانواده کناره می گیرن و کلا از اینان که بدون اجازه خانمش آب هم نمیخوره. خانمش هم هروقت میاد خودشون یه شکل درست میکنه و انگار با بقیه متفاوته. حالا از اینا بگذریم...

مستر چند بار پش اومده که به پسرداییش زنگ زده و اون گوشی رو جواب نداده و با اینکه قطعا شماره رو دیده باز زنگ زده بهش. چند شب پیش مستر گفت دلش واسه پسرداییش تنگ شده من بهش گفتم خب زنگ بزن تا اینکه چهار روز پیش زنگ زد و تا سلام کرده پسرداییش گفته مستر 5 دیقه دیگه بهم زنگ بزن!!! بعد که مستر از تلفن دفترش زنگ میزنه ( شماره اونجا رو میدونسته پسرداییش) جواب نمیده و بعدم خودش زنگ نمیزنه. گرچه از همون اولش هم ادب حکم میکرد پسرداییش میگفت من الان کار دارم خودم بعدا باهات تماس می گیرم.

بعد ما فهمیدیم پسرداییش و نامزدش اینجان، سه  شب پیش با مستر داشتیم دور میزدیم تو خیابون که دیدیم یه ماشین قشنگ که نمیدونم چه مدلیه اومد کنارمون و پسرداییش و نامزدش بودن... خانمش به من سلام نکرد و فقط سرشو تکون داد!!! البته مستر گفت خیلی آدوم گفته سلام ولی من نشنیدم اصلا ، پسرداییش هم خیلی سرد و معمولی حرف زد و گفت دیشب دیگه زنگ نزدی؟ مستر گفت چرا زدم با فلان شماره ببعد اونم لبخند زد و گفت آهان ... خب خیلییی ضایع بود رفتارش که شماره رو شناخته ! رفتارشون خیلی بد بود و اصلا خوشم نیومد بعدم که رفتن مستر گفت هدفشون فقط نشون دادن ماشین بود نه چیز دیگه. مثل اینکه قبلا هم با این ماشین اومدن شهر ما و گفتن ماشین دخترس که بعدا اون یکی پسردایی مستر یعنی داداش این آقا به مستر گفته بود دروغ گفتن و ماشین یکی از همکارای داداشش بوده، بعد یه بارم مامان مستر اینا رفتن شهر اینا و دیدن ماشینه نیست اونا هم گفتن حیاط خودمون جا نداشته تو حیاط همسایه اس!!!! این وسط نمیدونم کی راست میگه کی دروغ ولی مهم نیست واسه من این چیزا ، تنها چیزی که برام اهمیت داره اینه که کسی ارزش و احترام منو ببره زیر سوال .

شب بعدش یعنی پریشب خاله و دایی های مستر همه خونه مستر اینا بودن و مامان و بابای منم دعوت بودن. پسرداییش زنگ زد که بیاین با هم بریم بیرون که مستر گفت نمیشه امشب مهمون داریم و اونم اصرار کرده بود اما مستر گفته بود خانواده آنی هم هستن و نمیشه. قطع کرد بهش گفتم من تا صد سال دیگه هم با اینا جایی نمیام، من هیچ حرفی با زن این ندارم و اصلا از رفتارشون هم خوشم نمیاد. هنوزم یادمه که دیشب فقط سرشو برام تکون داد...

خلاصه رفتیم خونه مستر اینا و جالب اینه که با اینکه دعوت بودن نیومدن و بعد زنداییش گفت عروسش سرش درد میکرده نشده بیاد خیلی ضایع بود دروغش ولی بیچاره چی بگه؟ بعدم حرف شد و من جریان سلام نکردنش رو به خواهرشوهر گفتم و خاله مستر هم شنید و گفتن اصلا هیچ جا باهاشون نرو، معلوم نیست ماشین کی رو برداشتن و حالا اینجوری خودشونو می گیرن . اون شبم گذشت و مامان مستر هم آش درست کرده بود و من بسی خوشحال بودم و دلی از عزا در آوردم.

دیشب مستر شام خونه ما بود و بعد گفتن آنی فعلا گوشیم رو خاموش میکنم شاید باز پسرداییم زنگ بزنه و دیگه نمیشه بهانه آورد که نریم باهاشون منم باز تکرار کردم من با اینا هیچ جا نمیام و وقتی تو زنگ میزنی و اون جواب نمیده زشت نیست، ولی برعکسش زشته؟ البته فکر کنم واسه یکی دو ساعت مستر گوشیش رو خاموش کرده بود. ما هم رفتیم بیرون و با هم خوب بودیم و یسرم رفتیم خونه مستر اینا که مامانش اینا نبودن و یکمی استفاده کردیم از تنهاییمون و زودی اومدیم که بریم بیرون که من ماشین پسرداییش اینا رو دیدم که رد از خیابون ولی ما رو ندیدن. منم گفتم بریم وسیلمون رو عوض کنیم تا نشناسنمون و با خیال راحت دور بزنیم چون من ابدا اینا بیرون نمیام. دیگه رفتیم ماشین بابا رو برداشتیم و یکم دور زدیم و رفتیم پیش خالم اینا که میخوان یه بوتیک بزنن و گفتیم بریم کمکشون. تو مغازه بودیم و کارا رو میکردیم که پسردایی مستر زنگ زد و جواب داد! من اون لحظه نفهمیدم با کی داره حرف میزنه و آدرس بهش داد که من فلان جام و بیا بعد که قطع کرد گفت بهم و منم بهش گفتم مسترررر من نمیاااام ...

خلاصه رفت دم در و اومد گفت خیلی اصرار میکنن ده دیقه بیاین بریم بیرون گفتم تو برو ولی من نمیام از اول بهت گفته بودم هنوز کار زنش یادم نرفته حالا بیام باهاشون بیرون؟ بگو آنی داره به خالش اینا کمک میده و سر و وضعش مرتب نیست و نمیاد. مستر رفت بعد چند دیقه دیدم نامزد پسرداییش اومد تو !!!! منم پا شدم سلام کردم و گفت ببین منم با لباس تو خونم سر و وضعم رو بببین بیا اشکال نداره و اینا ... اندازه یه عروس آرایش داشت، موهاشو مدل داده بود ، یه مانتو جلو باز رو بلوزش پوشیده بود بعد سر و وضعش تو خونه ای بود !!!! من با یه تونیک ساده و یه رژ کمرنگ و موهایی که وقت نکرده بودم روز قبلش برم حموم و بی حالت شده بود شبیه کارگرا بودم در برابرش.

خب شما که غریبه نیستین کدم زنی دوست داره با ظاهری که آراسته نیست بره بیرون با دوستا یا فامیلای شوهرش اونم اینااااا که من دومیش باشم؟ واقعا سختم بود ولی دیگه مجبووووور شده بودم. رفتیم دور زدیم با ماشین قشنگ اونا! و منم با مستر و اونا خیلی خوب برخورد کردم ولی تو دلم برا مستر داشتم. اینم بگم من و مستر پست نشستیم . خب من بدم میاد اینجوری وقتی یه آقایی تو ماشین باشه من ترجیح میدم بیام عقب بشینم حالا نهایتش یک ساعت تو ماشین کنار شوهرت نشینی چیزی از دست دادی؟

دختر خونگرمی بود ولی خب تو حرفاش خیلی مودبانه یه چیزایی میگفت که خودشون رو بالا نشون بدن و من از یه سری حرفاشون خوشم نیومد فقط حیف که جوابشون ندادم همون موقع

ساعت دو و نیم بود که این دور زدن اجباری تموم شد و خداحافظی کردیم. همین که تو ماشین خودمون نشستیم به مستر گفتم دیگه هیچ وقت منو تو عمل انجام شده قرار نده. اونم گفت فکر میکنی من مقصرم؟ من گفتم آنی نمیاد سر و وضعش مناسب نیست ولی خودش گفت من میرم میارمش منم با لباس تو خونه ایم میرم بهش نشون میدم که بیاد اون موقع چیکار میکردم؟ خلاصه که با قهر منو رسوند خونه و رفت.

رسید خونه خیلی سرد پیام داد خونم و میخوابم منم همونجور سرد جواب دادم. نزدیک سحر پیام داد و کلی گله کرده بود که چرا اونو مقصر دونستم و گفته بود پسرداییش دو شبه داره زنگ میزنه بریم بیرون و نمی تونسته به کسی که براش احترام قائل شده !!!! و چند بار زنگ زده و اومده تا جایی که اون هست دنبالش چیزی بگه... نامزدش گفته میخوام با آنی در ارتباط باشم و اون سری هم اونا میخواستن و من نرفتم و ...

من خیلییییی ناراحت و گریم گرفت و جواب دادم الان با حرفات یعنی اونا خوب ، اونا واسه ما ارزش قائلن و فکر کنم من مقصرم! پسرداییت اصلا تلفن های تو رو جواب نمیداد حتی وفتی تو خیابون ما رو دید زنش به زن تو سلام هم نکرد ... از جواب ندادن جواب تلفن های مستر گفتم و اینکه تا الان اینقدر میومدن اینجا و هیچ وقت یه زنگ به ما نمیزدن و این دو شب که دارن اصرار میکنن حتما بخاطر رفتار بد اون شبشون بوده و ... و در نهایت گفتم دیگه هیییچ وقت هیییچ حرفی در مورد اونا نمیزنم .

از این ناارحت بودم که مستر دیشب با یه بیرون رفتن تماااام رفتارای پسرداییش رو فراموش کرد و حتی طرفش هم گرفته بود. اووووف

امروز یه چندتایی پیام دادیم بهم ولی سرد بودیم. من به هیچ عنوان واسه این موضوع پیشقدم نمیشم که ناراحتی بینمون از بین بره چون توقع داشتم مستر جواب پسرداییش رو نده نه اینکه حتی آدرس هم بده که کجاییم. امشب هم افطار خونشون هستم و میاد دنبالم و متنفرم از سردی و سکوتی که میدونم تو راه و حتی خونشون بینمون هست.