-
44. آنچه گذشت خلاصه وار طولانی!!!
شنبه 26 فروردین 1396 13:05
ساعت دوازده و پنجاه و هفت دقیقه ست، بوی غذام تو خونه پیچیده، نشستم بعد مدت ها دوری و دلتنگی از وبلاگم چند خطی بنویسم مستر هم رفته پایین میخ بیاره یه قابی رو وصل کنیم به دیوار... بله میخوام بگم الان من تو خونه خودم هستم و بالاخره فکر و خیالا، دوندگی ها و خستگی ها تم شد. اینقدر ننوشتم که نمیدونم از کجا بگم؟ روزای قبل...
-
43. رمز همیشگی
جمعه 17 دی 1395 18:20
-
42.
یکشنبه 25 مهر 1395 17:13
سلام ، بعد از ظهر پاییزیتون بخیر امروز یکشنبه تقریبا اول هفته ست و ساعت 16:26 یکم واسه نوشتن شاید دیر باشه ولی گفتم چند خط هم شده بنویسم. الانا دیگه زود هوا تاریک میشه شهر ما تقریبا یک ساعت دیگه غروب میشه... الانم سیب زمینی رو گازه واسه شام که سالاد االویه درست کنیم و مامان سپرده خاموش کنم منم گوشیم رو واسه یه بع به...
-
41. رمز ثابت
یکشنبه 18 مهر 1395 18:40
-
40. رمز همیشگی
سهشنبه 23 شهریور 1395 17:36
-
39.
پنجشنبه 4 شهریور 1395 17:56
سلااااااام، خوووووبید؟ وااااای چقدر دلم هواتون رو کرده بود . یه مدت لپ تاپم دستم نبود و نمیشد بیام ، حالا تو این مدت کلی دلم میخواست بیام و حرف بزنم ولی خب نشد دیگه ... بسسس که نبودم نمیدونم از چی بنویسم اصلا؟ پس تیتر وار یه چیزایی رو میگم تا بعدا دیگه روزانه ها رو بنویسم . باااشه؟ + یادتونه گفتم میخوام برم کلاس...
-
38.
چهارشنبه 13 مرداد 1395 19:05
سلام، خوبید؟ اینقدر بیکارم و کار خاصی واسه انجام دادن ندارم که حتی نیومدم اینجا و بنویسم. خب چی بگم؟ نهار مستر اومد خونمون یا من رفتم اونجا برگشتم بعد شب اومد رفتیم بیرون... هر روز و هر روز همین... زندگی خیلی تکراری شده؛ تو شهر کوچیک ما نه جای تفریحی درستی داره، نه کافی شاپی و حتی سینمایی خب آدم می پوسه تو خونه دیگه....
-
37.
جمعه 1 مرداد 1395 18:58
-
36.
یکشنبه 27 تیر 1395 16:43
سلام، بعد از ظهر یکشنبه تون بخیر، خوبید؟ ساعت 16:12 دیقه اس که خواب آلود و کمی تا قسمتی با کوفتگی بدن دارم می نویسم. خواب آلود چون دیشب تا 7 صبح که ساعتو دیدم خوابم نبرد دیگه نمیدونم کی تونستم بخوابم واسه همین تصمیم گرفتم امروز هرجور شده جلو خودمو بگیرم و نخوابم واسه همین پا شدم اومدم بنویسم تا سرگرم بشم. کوفتگی بدن...
-
35.
چهارشنبه 23 تیر 1395 19:34
سلام، بعد از ظهر چهارشنبه تون بخیر از دوشنبه بگّم که بعد از نوشتن پستم رفتم پای تی وی و شرافت رو نگاه کردم و بعدشم شبکه 3 پریا رو . فعلا که چیز خاصی نیست تا بعد ببینیم چی میشه داستانش؟ مستر زنگ زد و گفت مامان گفته شام ماکارونی پختم بگو آنی هم بیاد دور هم باشیم مثل اینکه خواهر شوهر هم از ظهر اونجا بوده. دیگه منم طرفای...
-
34.
دوشنبه 21 تیر 1395 19:13
سلام، بعد از ظهر گرمِ دوشنبه تون بخیر میدونم بازم خیلیییی دیر شد نوشتنم ولی خب واقعا ماه رمضون آخراش بی رمق بودم و دختر دایی بازم بود و اعصابم بهم ریخته بود. از روز عید هم مهمون برامون اومد دوستای خانوادگیمون بودن خدا رو شکر باهاشون خیلییی راحتیم ( زی زی اینا بودن) وگرنه خیلی سخت میگذشت. آخه ماه رمضون تو خونه ما همگی...
-
33.
سهشنبه 8 تیر 1395 18:41
سلام طبق معمول همیشه فاصله نوشتنام اینقدر شده که باید فقط به دو تا موضوعی که میخوام حتما ثبت بشه برسم و اونا رو بنویسم. قبلا گفته بودم بخاطر حضور دختر دایی نمیشه بیام بنویسم. حالا دو روزه رفته خونشون والا ما بچه بودیم عمرا مامانمون میذاشت خونه کسی بمونیم نمیدونم چرا الان ملت اینقدر بی ملاحضه شدن؟ خب یکم برگردیم عقب و...
-
32.
شنبه 29 خرداد 1395 18:02
-
31.
دوشنبه 24 خرداد 1395 18:18
سلام؛ نماز و روزه هاتون قبول والا نمیدونم از کجا بگم؟ اووووم از اینجا شروع کنم که بنده ، آنی خانوم تصمیم داشتم تو ماه رمضون شبا دراز نشست و طناب و ورزشای شکم انجام بدم و هرشب با مستر بریم پیاده روی بسیار هم مصمم بودم واسه خودم ولی نشون به اون نشون که فقط شب اول دو سه تا طناب زدم و دو دونه دراز نشست رفتم و رگم گرفت و...
-
30.
جمعه 7 خرداد 1395 19:20
-
29.
شنبه 1 خرداد 1395 19:13
سلام عزیزان دلم، خوبید؟ این چند روز حال من خیلی بالانس داشت و اصلا یکنواخت نبودم... همونجور که گفتم کاری که پیشنهاد شده بود سختی هایی داشت و چون رییس اونجا با دایی و پسرخاله آشنا بود می تونستم راحت از مصاحبه بگذرم البته قرار بود بخونم خودمم. همههه می گفتن موقعیت خوبی هستش و شانس فقط یه بار در خونه آدمو میزنه، خالم...
-
28.
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 18:56
میدونم خیلی وقته ننوشتم؛ امروز هم اینقدر ذهنم درگیره که نمیدونم پستم چجوریه میشه؟ اول بگم که این مدت نقشه خونمون یا همون طرح کلیش آماده شد ، اونی نشده بود که من میخواستم ولی این طرحم قشنگ بود و مستر خیلی دوست داشت. متراژ خونه رو کردیم 138 متر و هال و اتاق خودمون بزرگ شد. دو تا اتاقای دیگه هم یکیش 12 متر و یکیش یکم...
-
29. متشکرم که به دنیا اومدی...
شنبه 11 اردیبهشت 1395 19:31
سلام عزیزانم ، خوبید؟ بازم اومدنم دیر شد، واقعا امکان اومدن به نت نداشتم و خرابی های این مدت اینترنت و دستگاه و اینا هم مزیت بر علت شده بود. پنجشنه تولد مستر بود و همونطور که گفته بودم میخواستم شام بپزم و با هم بریم بیرون. روز چهارشنبه مستر بعد از ظهر نرفت سرکار و با هم بیرون بودیم و نشد کاری انجام بدم و تمام کارهام...
-
28. یک عاشقانه ی آرام ...
جمعه 3 اردیبهشت 1395 19:07
چقدر این روزا رو دوست دارم، روزایی که دوباره بعد از یکم درگیری ذهنمون بابت خونه و این چیزای گذرا بازم مثِ روزای اول عاشقی میکنیم... دوشنبه ساعت 18:28 دیقه یهویی پیام دادی عزیزم ببخش گاهی خوب نیستم بخاطر مشکلات خونه درکم کن... خب تعجب کردم اینجوری گفتی، آخه تو همیشه خوبی و این منم که بخاطر اینکه تو لوسم کردی گاهی الکی...
-
27.
دوشنبه 23 فروردین 1395 18:07
سلام، بعد از ظهر دوشنبه همگی بخیر ساعت 17:16 دیقه اس که شروع کردم به نوشتن؛ مثلا ساعت 3 خواستم بنویسم! خب خلاصه این مدت رو تعریف کنم که زیاد طولانی نیشه و حوصلتون سر بره. سه شنبه پست گذاشتم، چهارشنبه بیکار بودم ولی نیومدم نت یکم از دستتون دلخور بودم. چون اصلا آمار بازدید روزانه با تعداد دوستانی که کامنت میذارن یکی...
-
26.
سهشنبه 17 فروردین 1395 17:08
-
25.
دوشنبه 16 فروردین 1395 17:53
باورم نمیشه بلاگ اسکای پست 23 منو خورده باشه پست قبلی یعنی 24 عکس از دریای شهرمون گذاشتم و تو پست خورده شده کلی حرف زده بودم از عید گفته بودم که مستر یه روز در میون از ساعت 2 به بعد بیکار بود و می رفتیم بیرون، از اینکه عیدی برام یه کتاب ( از حال بد به حال خوب) و یه نیم ست گرفته بود و اینکه روز سوم عید برام کفش خرید و...
-
23.
دوشنبه 16 فروردین 1395 17:41
عکسها حذف شد...
-
22.
شنبه 29 اسفند 1394 19:01
باورم نمیشه امسال اینقدر زود گذشت و الان من میخوام آخرین پست سال 94 رو بنویسم. امسال بزرگترین اتفاقی که برام افتاد آشنایی با مستر و عقدمون بود، میشه گفت بهترین اتفاق زندگیم بود. الان معنی عشق واقی رو میدونم، نه چیزی که از جهت وابستگی اشتباها عشق نامیده میشه. این روزای آخر کمتر شد بیام بنویسم، حتی جریانات عقد داداش رو...
-
21.
پنجشنبه 27 اسفند 1394 19:23
امروز همین که چشمام رو باز کردم حس کردم روز کسالت آوری خواهم داشت ولی بعد به خودم نهیب زدم که به خودت انرژی منفی نده، البته بهم ریهتگی هورمونا هم بی تقصیر نیست. این مدت درگیر عقد داداش بودیم، با اینکه قرار بود جشن ساده ای باشه ولی بازم خیلی کار رو سرمون ریخته بود انگار... از شنبه بگم که 9 صبح با استرس رفتم آرایشگاه تا...
-
20.
پنجشنبه 20 اسفند 1394 18:11
اصلا باورم نمیشه هرچی نوشته بودم پرید !!! ووردم رو بستم یهو هرچی صفحه باز بود رفت!!!! خلاصه وار بازم می نویسم... تا 5شنبه 6 اسفند نوشته بودم تو پست قبلی. جمعه 7ام انتخابات مجلس بود. اولش نمیخواستم رای بدم ولی بعد پشیمون شدم و با مستر تصمیم گرفتیم بریم و به نماینده ا.صلاح.طلب رای بدیم. اون روز نهار خونه مستر اینا بودم...
-
19.
پنجشنبه 6 اسفند 1394 19:34
الان دقیقا ساعت 18:36 دیقس که شروع کردم به نوشتن اصلا نمیدونم این پست رو تا آخرش می نویسم یا نه؟ دلیل اینکه دیر شد اینه که قبل پست گذاشتنم گفتم اتاقم رو گردگیری و جارو کنم. موقع گردگیری گفتم بزار کمد میز آرایشم رو خالی کنم آخه فکر می کردم وقتی فندق جعبه ساعتم رو از اونجا برداشته اون تیکه بند ساعتم تو کمد افتاده ولی...
-
17.
سهشنبه 4 اسفند 1394 16:36
سلام، بعد از ظهر سه شنبه همگی بخیر میگم اسفند چقدر رو دور تنده و زود میگذره هااا دقیقا برعکس فروردین که خیلی کش داره خب از یکشنبه بگم که بعد از نوشتن پستم به مستر زنگ زدم ، عزیزم خیلی سرفه میکرد دیگه گفتش مامان و خالم رفتن بیرون بهشون زنگ بزنم از اونور بیان دنبالت بیای اینجا؟ گفتم نه؛ میخوایم بریم پسش سالی گفت خب از...
-
16.
یکشنبه 2 اسفند 1394 16:40
سلام، بعد از ظهر روز یکشنبه تون بخیر ، امیدوام هفته خوبی رو شروع کرده باشین. خب آخرین پستم که سه شنبه بود گفته بودم که مستر پیام داده احتمالا امشب هم همدیگه رو نمی بینیم که همینجورم شد و دوستش موند پیشش و نیومد خونه ما . خمون شب هم نمکی پیام دا که اگه می تونم فردا برم خونشون تا با هم بریم پیش پسردایی مامان من تا براش...
-
15.
سهشنبه 27 بهمن 1394 17:20
بعد از ظهر سه شنبه همگی بخیر . ساعت بیست دیقه به پنجه که شروع کردم به نوشتن ، از یکشنبه بگم که بعد از نوشتن پستم تا غروب تو نت چرخیدم و بعدشم نشستم پای تی وی و بازم سرم تو گوشیم بود. اون شب مستر به خاط مهمونش نتونست بیاد که اینم خودش یه ماجرا داره که میگم حالا. این آقا همکلاسی مستر تو دانشگاه بوده و با یه آقایی که یه...