38.

سلام، خوبید؟

اینقدر بیکارم و کار خاصی واسه انجام دادن ندارم که حتی نیومدم اینجا و بنویسم. خب چی بگم؟ نهار مستر اومد خونمون یا من رفتم اونجا برگشتم بعد شب اومد رفتیم بیرون... هر روز و هر روز همین...

زندگی خیلی تکراری شده؛ تو شهر کوچیک ما نه جای تفریحی درستی داره، نه کافی شاپی و حتی سینمایی خب آدم می پوسه تو خونه دیگه. این مدت هیچ اتفاق خاصی نیفتاد فقط یه موردی بود که بدجور کلافم کرد چند روز که الان میگم بهتون...

روز جمعه مستر رِست بود و اومد خونه ما منم همون روز پ شدم  مستر میگفت وای خدا بهم رحم کنه این چند روز  یه چند تا مورد ریز هم پاچه گرفتم که گفت شروع شد و من خندم گرفت و ختم بخیر شد  ظهر هرکاری کردم خوابم نبرد و خب از سر بیکاری تصمیم گرفتم برم کلاس نقاشی!!! یعنی خیلی بی مقدمه و یهویی این تصمیم رو گرفت. از شما چه پنهون من نقاشیم افتضاحه!!! یعنی یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید

چند وقت نی نی یک سال و نیمه خاله یه کاغذ و مداد داد دستم گفت موش، منم چه موشی براش کشیدم!!! اینقدهههه خوشگل بووود!!!!!  بعد مستر میگفت آنی موش که خیلی راحته، چیزی نداره که

الان یکی بهم بگه بیا نقاشی بکش یه کوه میکشم که خورشید از پشتش بیرون اومده، با یه خونه و درخت کنارش و یه گل! نفر دوم بگه بکش همینو ولی خونشو یه جور دیگه میکشم با درختشو ولی واسه نفر سوم دیگه چیزی ندارم بکشم همینارم به سبک آنی چهار ساله از ناکجاآباد میکشم!

دیگه الان فهمیدید من در چه حدی ام دیگه؟ خلاصه از بی خوابی با خودم فکر کردم و گفتم من که نقاشی رو دوست دارم و به نظرم کلی آدمو سرگرم میکنه و حال روحیشو تغییر میده. وقتی آدم از زندگی خسته و کلافه شد باید یه هنری بلد باشه که یکم سر خودشو گرم کنه یا من باید یه چیزی بلد باشم که به بچه طفلکم ( مامان قربونش بره ) یاد بدم یا نه؟ دیگه تا مستر چشماشو باز کرد سریع رفتم تو بغلش و گفتم خوابم نبرده گفت چیکار میکردی پس؟ منم گفتم واسه جیبت نقشه کشیدم  دیگه بهش گفتم و مستر هم موافق بود که برم کلاس.

دیگه پا شدیم و کیک و شربت خوردیم و رفتیم بیرون یه دور زدیم و برگشتیم خونه! قرار بود شام از بیرون بگیریم که مامان زنگ زد خونه شام هست و بیاید اینجا دیگه برناممون موند واسه یه شب دیگه.

شنبه هم مستر نهار خونه ما بود آخه مامان میخواست ماهی تو فر بذاره و مستر غذای دریایی خیلی دوست داره و گفته بود بیاد، بعد ظهر موقع خواب به مستر گفتم این سری از پ آروم ترم هم درد ندارم هم حالت عصبی بعد مستر هم انگار خیالش راحت شده باشه گفت چند روزه میخوام یه چیزی بهت بگم ولی نمیدونم چجوری بگم؟ دیروز خواستم بگم که پ شدی و دیگه نتونستم و نخواستم یه روز که پیش همیم ناراحتی پیش بیاد. دیگه به زووور بهش گفتم بگو ... میگفت مامانم چند روز پیش بهم گفته واقعا شما میخواید اسفند عروسی کنید؟ منم گفت آره گفته که ما اسفند نمیرسیم کارامون رو جمع و جور کنیم و نمیشه و اینا ... اینا رو که گفت من دیگه حتی یادم رفت بپرسم تو چی گفتی؟

بهش گفتم من خیلی وقته به مامانت گفتم ما میخوایم اسفند عروسی بگیریم. دقیقا یادمه تو زمستون بود و تو مریض بودی من اومدم خونتون و به مامانت گفتم اسفند میشه یک سال و هفت ماه از عقد ما و بعدشم هوا گرمه و نمیشه عروسی گرفت ( ما دانشجو زیاد داریم تو فامیل یا یکی از دایی های مامان یه شهر دیگن اینه که همه عروسی های فامیل ما اواخر اسفند یا اوایل نوروز هستش که همه باشن ) و اگه اسفند نباشه میفته واسه سال بعد که خیلی دیر میشه و من نمیخوام اینقدر عقد بمونیم. مامانت هم قبول کرد و چیزی نگفت. اون موقعی که من گفتم بهشون اینا بیشتر از یک سال واسه کاراشون وقت داشتن چرا هیچ کاری نکردن تا الان که میگن نمی تونیم و نمیرسیم؟ من به هیچ عنوان کوتاه نمیام.

دیگه یکم حرف زدیم و به مستر گفتم با مامانت اینا حرف بزن و بگو اسفند عروسی میکنیم اگر هم گفتن نمی تونن طبقه بالا رو آماده کنن بگو خونه اجاره می گیریم.

خیلییی اعصابم بهم ریخت ظهرش هم خوابم نبرد و بعد که مستر رفت سرکار من همینجور دور خودم می چرخیدم و سرش غرغر میکردم حوصلم سر رفته. بعدشم پا شدم خمیر کیک مرغ درست کنم که هانی زنگ زد با نمکی میایم پیشت منم از خدا خواسته تندی کارامو کردم. دیگه بچه ها اومدن و کلییییی حرف زدیم. خیلییی خوب بود و دلم باز شد . دیگه حرف عروسی من شد و بهشون گفتم مستر چی گفته کلی دلداریم دادن و گفتن این چیزا واسه همه پیش میاد و طبیعیه حتی واسه اونا هم شده...

بعد که بچه ها رفتن به مستر پیام دادم که شبش با مامانش اینا حرف بزنه و بعد بازم گفتم من به هیچ عنوان کوتاه نمیام که مستر گفت یعنی نظر خانواده من اهمیتی نداره؟ مه از این حرفش ناراحت شدم و گفتم نظر من مهم نیست؟ من که از خیای وقته گفتم تاریخو و ...

از استرس احساس لرز میکردم ب هم بودم بدتر یخ کرده بودم. بعدش هم رفتم مغازه خالم اینا جنس جدیداشو ببینم که دو تا بلوز و دو تا لباس کوتاه خوشگل خریدم واسه بعد عروسی تو خونه بپوشم

خلاصه اون شب نشد مستر حرف بزنه ولی پریشب بهم گفت حرف زده و اونا گفتن ما از خدامونه که هرچه زودتر عروسی باشه ولی ما اگه طبقه بالا رو آماده کنیم دیگه دستمون واسه خرج عروسی و خرید طلا خالی میمونه و این حرفا . منم گفتم خودمون خرج عروسی رو میدیم البته بابام همیشه میگفت نصف خرج عروسی منو میده ولی خانواده مستر نمیدونن اینو گرچه من راضی نیستم بابام بنده خدا داره تمام وسایلم رو می گیره و من دیگه واقعا توقع ندارم خرج عروسیم هم بده البته مستر که اصلا راضی نیست.

خلاصه که بابای مستر گفته هوا بهتر بشه بالا رو آماده میکنه ببینیم دیگه چی میشه ان شاالله به خوبی بگذره. طلا هم که خیلییی گرون شده و واقعا استرس گرفتم . خدا کنه تا اسفند ارزون تر بشه والا.

راستی مستر سه تا برنامه آموزش نقاشی رو گوشیم نصب کرده که فعلا خودم تمرین کنم تا دستم یکم راه بیفته خیلی خوبه. خیلی ساده و راحت یاد داده مثلا با چند تا دایره و خط شروع میکنی و هی کاملش میکنی تا یه تصویر بیرون بیاد. الانم برم تمرین کنم دیگه

روزتون خوش

37.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.