22.

باورم نمیشه امسال اینقدر زود گذشت و الان من میخوام آخرین پست سال 94 رو بنویسم.

امسال بزرگترین اتفاقی که برام افتاد آشنایی با مستر و عقدمون بود، میشه گفت بهترین اتفاق زندگیم بود. الان معنی عشق واقی رو میدونم، نه چیزی که از جهت وابستگی اشتباها عشق نامیده میشه.

این روزای آخر کمتر شد بیام بنویسم، حتی جریانات عقد داداش رو هم نتونستم اونجوری که باید بنویسم چون به خاطر بهم خوردگی هورمونام اصلا شرایطم مساعد نبود.

امیدوارم سال جدید برای هممون سال خوب و پربرکتی باشه و با دلی شاد شروع بشه و به انتها برسه

دوست دارم امسال برای خودم برنامه و هدف هایی رو مشخص کنم تا پایان سال حس کنم واقعا امسال با همیشه فرق می کرد، دلم میخواد زندگیم از حالت سکون خارج بشه و تو یه زمینه هایی که تو ذهنم هست اطلاعاتم رو ببرم بالا. دوست ندارم وقتی 50 سالم شد حسرت روزای الانم رو بخورم کخ چرا واسه پیشرفت خودم کاری انجام ندادم؟

یکی از اتفاقاتی که دوست دارم تو سال 95 برام بیفته بدست آوردن کار دلخواهم هست، نه فقط برای جنبه مالی که خب اونم به نظرم هر زنی دوست داره استقلال داشته باشه بلکه در کنارش برای تو اجتماع بودن هست. از وقتی درسم تموم شده اونجور که باید در اجتماع نبودم و اسن باعث شده حس کنم رو اعتماد به نفسم تاثیر گذاشته. البته حسم میگه تو سال 95 حتما کاری که میخوام رو بدست میارم. ان شاالله

قصد داریم بعد از نوروز خونه عشمون رو مطابق سلیقه خودمون بسازیم و این برای من یعنی نهایت شادی ، بی صبرانه منتظر رسیدن این لحظه ام و هر روز به مستر میگم کی میریم پیش دوستت که نقشه خونمون رو بکشه برامون؟ البته چیزی که تو ذهنمه رو کاغذ کشیدم که بهشون نشون بدم و بگم اینجوری میخوام همه میگن خونه ساختن خیلی سخته، خیلیییی پول میخواد و ممکنه گاهی به جایی برسین که حسابتون صفر بشه و اصلا حالا حالاها آماده نمیشه خونتون حداقل تا 5سال!!! ولی من گوش نمیدم و میدونم که ما می تونیم و حتما خونمون رو می سازیم و زود هم آماده میشه .مطمئنم خدا جونم کمکمون میکنه و تنهامون نمیذاره...

یادتونه من سالای قبل هر شب عروسی بودم؟ خب امسالم همینجوره و تا الان جز یکی دیگه نرفتم عروسی ها رو و ما تا 8ام هر شب عروسی دعوتیم دوست دارم کنار مستر باشم نه تو عروسی ها پس یا نمیرم یا فقط مال اونایی که آشنا هستن یه سر میزنم فقط و بعد جیم میشم با مستر میریم دور دور  آهاااان مستر تو نوروز یه روز صبح ها میره تا 2 و بعدش بیکاره یه روز هم 2 میره تا 9 شب یعنی یه روز در میون بعد از ظهر بیکاره و میتونیم حسابی بریم بیرون امااا مشکلی که هست قراره برامون مهمون بیاد و خب این برنامه هامون ُحسابی بهم میریزه ولی چه کنیم دیگه؟ فقط خدا کنه بازم مهمون نیاد غیر از اینایی که احتمال زیاد بیان حالا اینا هم مهمون دوستمون هستن و ما تا الان ندیدیمشون ولی چون دوست دارن شهر ما رو ببینن با دوستامون احتمال خیلی زیاد چند روز بیان شهر ما من که اصلاااا حوصله مهمون غریبه رو ندارم مخصوصا که 2 تا پسر بزرگ خک دارن گویا و من راحت نیستم اینجوری ولی مجبوریم تحمل کنیم.

6ام تو فامیل خودمون عروسی هستش و مامان مستر قراره پارچه ای که مامانم آورده رو برام بدوزه گفتم مدل ماهی ساده و یقه چشت و جلو هفت باز بدوزه دیگه مدلی که بهش بیاد پیدا نکردم چون پارچم قشنگه مطمئنم خیلی شیک میشه.

هوووووم دیگه نمی دونم چی بگم، فکر کنم بهتره دیگه این پست رو ببندم...

برای همتون بهترین آرزوها رو دارم، ممنونم که همیشه در کنارم بودید و با محبت هاتون شرمندم می کردین . بی نهااایت دوستتون دارم

امیدوارم سال خوبی رو همراه با شادی و سلامتی و رسیدن به خواسته هاتون داشته باشید. سال نو همگی پیشاپیش مبارک

21.

امروز همین که چشمام رو باز کردم حس کردم روز کسالت آوری خواهم داشت ولی بعد به خودم نهیب زدم که به خودت انرژی منفی نده، البته بهم ریهتگی هورمونا هم بی تقصیر نیست.

این مدت درگیر عقد داداش بودیم، با اینکه قرار بود جشن ساده ای باشه ولی بازم خیلی کار رو سرمون ریخته بود انگار... از شنبه بگم که  9 صبح با استرس رفتم آرایشگاه تا موهامو رنگ کنم. ابروهامم حسابی پر شده بود و کلا قیافم تغییر کرده بود فقط لحظه شماری می کردم زودتر ازشون راحت بشم... اونجا هرکی فهمید میهوام موهامو رنگ کنم گفت حیفِ مشکیِ موهات خیلی قشنگه و بهت میاد ، نکن. منم استرس داشتم و بدتر دو دل میشدم ولی تصمیم خودمو گرفته بودم و رنگ هم خریده بودم حتی. اول صورتمو شمع زدم و ابروهامو برداشت، قیافم کامل باز شد و ابروم همونی شد که میخواستم. بعد نوبت رنگ رسید ... وقتی رنگ رو موهام گذاشت گفت فکر نمی کردم موهای به این مشکی ای اینقدر زود رنگ بگیره... آهان اینم بگم براتون که من و دوست جان معرف حضورتون نمکی قرار بود با هم موهامونو رنگ کنیم و بریم خودمون یه رنگ خوب بگیریم . خب وقتی رفتیم کاتالوگ رنگا رو دیدیم نمی دونستیم کدومو انتخاب کنیم تا من زنگ زدم و از آرایشگرم پرسیدم و .... البته طولانی بود مبحث انتخاب رنگ و چند ساعت طول کشید. خلاصه من خواستم رنگی که آرایشگر گفت رو بگیرم ولی یهو نمکی گفت من نمیخرم اول تو بذار ببینم چجوری میشه بعد من میخرم!!! روزی که رفتم آرایشگاه هم گفت سر راهت اول بیا خونه ما تا من موهات رو ببینم بعد برم رنگ بگیرم و عصر دختر خالم برام بذاره!!!

برگردیم به آرایشگاه... بالاخره رفتم موهامو شستم و وقتی خودمو تو آیینه دیدم حس کردم آدم جدیدی شدم. رنگ موهام عالی شده و عاشقشونم، البته کارم تا یک ظهر طول کشید و بعد داداشم اومد دنبالم و اصلا نشد برم پیش نمکی اونم گفت عکست رو برام بفرست. استرس داشتم مامان و بابا که می گفتم حیفه موهاتو رنگ نکن چی میگن؟  وقتی رسیدم خونه مامان بابا تو آشپزخونه بودن، تا منو دیدن مامان گفت چقدررر قشنگ شده موهات و همین جمله خیال منو راحت کرد، بابا هم کلی خوشش اومد.

عکسمو فرستادم ولی خوب نشد... منتظر بودم زودی شب بشه و مستر بیاد ببینه ، عزیزم اون شب شام نخورده و زودی اومد که منو ببینه و کلی خوشش اومد و گفت بهتر از اونی شده که فکرشو می کردم. امااا نمکی آخر شب بهم گفت رفته یه رنگ دیگه گذاشته و فکر کرده موای اون مث مال من مشکی نیست خوب در نیاد ( بعد به هانی گفته مال آنی روشن بوده من اینقدر روشن نمی خواستم) و موهاش خیلیی طبیعی شده ( یعنی خیلییی تیرس) ولی پشتش رنگ نگرفته. بماند که بعد از نزدیک منو دید شوکه شد و فهمید چقدر موهام خوش رنگ شده ولی ما اون انگار رنگ موی خودشه و فقط تو نور معلوم میشه رنگ کردهو فقط کمی موهاش از سیاهی بیرون اومده.

شب عقد داداش رفتم پیش هانی موهامو فر کردم و میکاپ خوش رنگ، عالی شده بود همه چیزم اینقدر اون شب تعریف شنیدم از لباس و موهام و اینکه چقدر خوشگل شدم کلی اعتماد به نفس گرفتم. کلی هم جواب پس میدادم موهامو کجا و چه رنگی و چه شماره ای گذاشتم؟

عروس ناز شده بود و لباسشم تو تنش خیلی قشنگ بود، بالاخره داداش هم داماد شد  شب خوبی بود و البته تا 4 صبح بیدار بودیم . دوستای خانوادگیمون اومده بودم از شهر دیگه ( مامان بابای زی زی و داداشش) تازه ساعت 3 شب سفره انداختیم و شام برنج و مرغ خوردیم!!!

دلم میخواد باز بنویسم ولی نمیتونم خیلی کمرم درد میکنه و چشمم خسته اس همین چند خط به زور نوشتم تا فاصله نوشتنام زیاد نشه. دوستتون دارم. فعلا

20.

اصلا باورم نمیشه هرچی نوشته بودم پرید !!! ووردم رو بستم یهو هرچی صفحه باز بود رفت!!!! 

خلاصه وار بازم می نویسم...

تا 5شنبه 6 اسفند نوشته بودم تو پست قبلی. جمعه 7ام انتخابات مجلس بود. اولش نمیخواستم رای بدم ولی بعد پشیمون شدم و با مستر تصمیم گرفتیم بریم و به نماینده ا.صلاح.طلب رای بدیم. اون روز نهار خونه مستر اینا بودم و خواهرش هم بود بنده خدا سرماخورده بود و حال نداشت. ما هم بعد نهار تا خلوت بود رای مون رو دادیم و مستر رفت سرکار و منم خونه... تا صبح همه بیدار بودن و هی تو گروها شمارش آرا میومد رقابت اصلی بین نماینده ما بود و یه ا.صول.گرا که نماینده دوره قبل هم بود تا 4صبح که معلوم شد نماینده ما با اختلاف به مجلس راه پیدا کرده و مردم کلی جشن گرفتنو البته من که خونه بودم ولی تعریفشو شنیدم و کلیپا رو دیدم. دیگه خوابیدیم و صبح پا شدیم گفتن رفته دور دوم!!! گویا یهو دو سه تا صندوق پیدا شده و جریان تکرار همیشگی.

یکشنبه مامان اینا رفتن سفر دو سه روزه البته بیشتر به خاطر نامزد داداش تا یه سری خرید بکنه واسه عقدش چون ما رسم داریم کلی لباس و مانتو و همه چی از لباس زیر گرفته تا لوازم آرایش و حتی برس!! واسه عقد می بریم واسه عروس. من و داداش کوچیکه تنها بودیم و شب اول خیلی ترسیدم دیگه از شب دوم مستر خوابید خونمون یعنی بابام گفت بمونه پیشمون و نهار و شام هم من بهش گفتم بیاد. اولین بار شب تا صبح با هم بودیم و خیلییی خوب بود.  یه روز مرغ تنوری درست کردم که دستورش از آنی عزیز بود یه روزم ماکارونی و یه روز تن ماهی سرخ کردم با برنج و روز اولم که نهار از قبل داشتیم. بابا صبح بیدار شدن و نهار پختن ستمه بخدااا .

چهارشنبه مامان اینا اومدن منم از ذوق سریع خریدا رو نگاه کردم. مامان واسه من مانتو، کفش، بلوز و یه پارچه مجلسی خیلی شیک آورده بود به اضافه یه چادر خیلی قشنگ. بهش میگم چرا چادر آوردی مگه من سرم میکنم؟ میگه خیلی قشنگ بودن چادراش دلم نیومد نیارم خیلییی خوشرنگه. نامزد داداش واسه شب عقدش لباس آماده ای نگرفته بود مث اینکه خوشش نیومده پارچه گرفته بود تا بدوزه ولی نه خیاط داشت نه مدل!!! پارچش هم متری پونصد تومن بود و خیلی قشنگ. حالا چرا قیمتشو گفتم؟ چون خانوم بعدش رفت یه لباس آماده ای گرفت که اصلا قبال مقایسه با پارچش نیست و به نظرم اصلا واسه عروس قشنگ نیست. مامان خیلی ناراحت شد ولی چیزی نگفتیم یعنی چی بگیم اصلا؟ البته دختر قانع و خوبیه ولی اینجا اصلا با برنامه کار نکرد و حرف منم گوش نداد که چقدررر گفتم اگه میخوای لباس بدوزی مدل انتخاب کن بعد پارچه بخر. مدل هم بهش دادم که خیلی به پارچش میخورد ولی بازم گوش نداد.

منم پارچمو دادم تا مامان مستر برام بدوزه واسه عید که عروسی داریم هرکی دیده کلی خوشش اومده . آهااان یه چیییییزی ! شنبه میخوام واسه اولین بار موهامو رنگ کنمممم. بالاخره تصمیم گرفتم که واسه تنوع رنگ کنم و مستر هم با اینکه موهای خودمو بیشتر دوست داره ولی گفت هرجوری خودت دوست داری از اینکه درکم میکنه و به خواسته هام احترام میذاره واقعا خوشحالم . راستش یکم استرس دارم که خوب میشه یا اینکه بهم میاد یا نه ولی خب امتحان میکنم دیگه. مطئنم هرجوری بشه باز مستر تعریف میکنه خوب شدی

خب سه شنبه عقد داداش هستش و شاید نتونم درست پست یا کامنت بذارم ولی موقع خوب با گوشی همتون رو میخونم. امیدوارم روزای آخر سالتون با خوبی و خوشی سپری بشه عشقای من

19.

الان دقیقا ساعت 18:36 دیقس که شروع کردم به نوشتن اصلا نمیدونم این پست رو تا آخرش می نویسم یا نه؟

دلیل اینکه دیر شد اینه که قبل پست گذاشتنم گفتم اتاقم رو گردگیری و جارو کنم. موقع گردگیری گفتم بزار کمد میز آرایشم رو خالی کنم آخه فکر می کردم وقتی فندق جعبه ساعتم رو از اونجا برداشته اون تیکه بند ساعتم تو کمد افتاده ولی زهی خیال باطل هرچی گشتم نبود هر گوشه اتاقم که فکر می کردم انداخته گشتم ولی نبود. به شدت عبصی و ناراحت شدم و اشکام بی اختیار میومد پایین آخه ساعت عقدم بود و دوستش داشتم :( از شانس بدم دو تا نگیناش هم تازه افتاده بود و من خوشحال بودم که تیکشو دارم تا عوض کنم. ساعتم گارانتی داره ولی فکر نکنم واسه نگین قبول کنن. میکنن؟ البته از شهر خودمون نگرفتم ولی مامان اینا یکشنبه میخوان برن  اون شهر تنها راه اینه که بدم ببرن شااااید بشه کاری کرد :(((

از این بیشتر حرررررص میخورم که اگه به خالم چیزی بگم به جای شرمندگی یه چیزی هم طلبکار میشه و اصلا واسش مهم نیست این موضوع!!! والا ضررش مال ماست این رفت و آمدای بیش از حد همیشگی. بگذریم خیلییی عصبیم و مستر هرکاری کرد آرومم کنه موفق نشد. هی میگفت فدای سرت مهم نیست بهترشو برات میخرم ولی من میگفتم بهتر نمیخوام الانم داره پیام میده که از عصر تا الان داری حرص میخوری فدات سرت مهم نیست اصلا هووووم واسه من مهمه با ذوق و شوق خریدمش اینقدر گشتم تا یه ساعت پیدا کنم تا به حلقم بیاد بگذریم.

بعد از نوشتن پست قبل تا شب خونه و بیکار بودم و مستر هم باز حالش بد شده بود و از سرکار رفت خونه و گفت شب نمی تونه بیاد. منم اون شب خیلی بیحال بودم از طرفی خالم میخواست بره کلاس و فندق  رو گذاشت خونه ما بعدم که داییم اینا اومدن و بعدترشک خالم اینا از کلاس برگشتن. خونه شلوغ شد و من بی حوصله دیگه زود یه کاسه سوپ خوردم و به خالم گفتم منو ببره خونه مستر اینا و وقتی ام میخوان برن خونه خودشون بیاد دنبال من بیارتم خونه... خونه مستر اینا هم داداشش باز از صبح مریض شده بود و خوابیده بود. نمیدونم چه ویروسیِ که امسال مردم اینقدر مریض بودن ،مامانشم داشت شامو آماده میکرد. دیگه شام کشیدن و هرکاری کردن من نخوردم بعدشم مامانش اینا رفتن خونه مادربزرگ مستر خودم بهش گفتم وقتی من اونجام تعارف نکنه و بره وگرنه من میرم خونمون. خب بدم میاد برنامه کسی رو بهم بزنم تااازه اینجوری یکم با مستر هم تنها می مونم  گرچه اون شب داداشش تو اتاق خوابیده بود. دیگه یکم حرف زدیم و مستر گفت شاید تو یه کار سرمایه گذاری کنه و هنوز هیچی معلوم نیست و اینا دیگه گوزل هم اونجا دیدم و تقریبا آخراش بود مامان زنگ زد میای خونه بیایم دنبالت؟ گفتم آره بیاید. دیگه مامان و خاله و شوهرش که رفته بودن دور دور اوندن دنبالم و یکم هم اومدن داخل حیاط مستر اینا پیشش وایستادن و مامان عذرخواهی کرد که میخواستن بیان عیادت ولی چون بابا نبوده این چند شب نشده . رفتیم خونه ما و حرف این شد که آرایشگری که نامزد داداشم میخواد بره پیشش بهش گفته اون شب سه تا عروس دارم و دیر تحویلت میدم و اینا و من به داداشم گفتم بهش بگو اگه میشه یه جا دیگه انتخاب کنه آخه وقتی از الان میگه دیر تحویل میدم دیگه خدا میدونه اون شب عروس کی بیاد؟؟؟ من که نمی تونم چیزی بگم ممکنه ناراحت بشه و فکر کنه دارم خواهر شوهر بازی در میارم.

دیروز که چهارشنبه باشه مستر بعد چند روز نهار اومد خونمون و خدا رو شکر بهتر شده البته با قرصا وگرنه باز حالش بد میشه. موقع خواب نمیذاشت پیشش بخوابم به زور خودمو تو بغلش جا دادم ولی آقا همش روش اونور بود تا نفسش بهم نخوره و منم سرما نخورم البته بازم خوب بود و کاچی به از هیچی  منم حس سرما خوردگی داشتم و مستر میگفت بدنت داغه منم میگفتم خوبم آخرش گفت وای به حالت اگه مریض شدی دیگه منم موقعی که مستر رفت سرکار یه قرص خوردم و دراز کشیدم ولی خوابم نبرد. عصر خواستم برم حموم ولی قرار شد بریم با عروس خانوم لباس ببینیم .دیگه اون با خالم اومد ( همسایه خالم هم میشن) من و مامان و داداش که جایی که مدنظرمون بود لباس خوب نداشت. بعدش یه جایی من معرفی کردم واسه حلقه رفتیم و یکی رو پسندید. حلقه سفید که وسطش حالت مسی رنگ داشت ساده و قشنگ بود. اونجا عروس خانوم خواست بدونه اگه حلقش کامل سفید باشه چجوری میشه تو دست بعد من دستمو گرفتم کنار دستش که حلقه انتخابیش توش بود و گفتم ببین مال من سفیدِ اگه میخوای مقایسه کن که یه نگاه انداخت و یهو دستشو کشید و گفت حلقه خودم خیلی قشنگ تره اون لحظه واقعا شوک و ناراحت شدم. شاید چون من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم یا یکی یه چیزی بخره  حتی کوچیک که اصلاا مطابق سلیقه من نباشه بهش بگم قشنگ نیست در عوض میگم وای خیلی قشنگه، مبارک باشه چه برسه در مورد حلقه یکی بخوام اینجوری بگم که قضیش فرق داره و پشتش کلی ذوق و شوق و عشق هست . بعدشم اومدیم خونه ما هوا هم که عالی بود و قبلش بارون اومده بود.

نماز خوندیم و رفتیم پلاسکو یکم چرخیدیم . من فقط دو تیکه وسیله برداشتم که 44 تومن شد !!! واقعا همه چی گرونه حالا خوبه خرید کلی رو نکردم و گذاشتم واسه بعد عید که کلا تمام وسیله هامو با هم و یه رنگ بگیرم. بعدشم برگشتیم خونه ما و داداش ونامزدش نیومدن تو و خواستن یه دور بزنن ، منم تو اون فاصله نماز خوندم و دوش گرفتم دیگه اونا هم با کباب اومدن گرچه شام داشتیم. یه قرص دیگه خوردم و بعدشم شام. تا جمع کردیم مستر هم اومد عزیزمممم ریشاشو کوتاه کرده بود دلم میخواست بپرم بغلش و کلی بوسش کنم. البته مستر ته ریش داره و هیچ وقت ریش کامل نمیذاره آهان داداش و نامزدش هم بعد شام رفتن تو اتاق داداش و یه ذره قبل رفتنشون اومدن بیرون. ما هم نشستیم پای تی وی و بابا هم که نبود دیگه خاله زنگ زد به مامان خیابونا غلغلس و بیایم دنبالت یکم دور بزنیم. مامان اول چون ما بودیم نمیخواست بره و به زور مستر رفت داداش هم چون نامزدش تو ماشین خاله اینا بود رفت دیگه من موندم و مستر و داداش کوچیکه که یکم بعد من و مستر هم رفتیم بیرون البته اون موقع دیگه خلوت شده بود تقریبا. بعد یکم دور زدن منو رسوند خونه و خودش رفت.

آهان دیروز کتابام رسید که گذاشتمش یکشنبه که مامان و داداش نیستن بخونم. اول قرار بود بابا هم نباشه و لی خب الان برنامه عوض شد و هست و من باید آشپزی کنم سه روز :((((

هرکاری میکنم چرا یادم نمیره موضوع بند ساعت رو؟؟؟

17.

سلام، بعد از ظهر سه شنبه همگی بخیر

میگم اسفند چقدر رو دور تنده و زود میگذره هااا دقیقا برعکس فروردین که خیلی کش داره

خب از یکشنبه بگم که بعد از نوشتن پستم به مستر زنگ زدم ، عزیزم خیلی سرفه میکرد دیگه گفتش مامان و خالم رفتن بیرون بهشون زنگ بزنم از اونور بیان دنبالت بیای اینجا؟ گفتم نه؛ میخوایم بریم پسش سالی گفت خب از اینور برو دیگه قبول نکردم. راستش خیای دوست داشتم برم ولی چون روز قبلش کلا اونجا بودم روم نشد. از طرفی مامانش میخواست بره خونه مامان بزرگش ( هر شب میره) بعد من میرفتم شاید نمی رفت و اینکه مستر چون مریض بود نمی تونست منو ببره خونه و باید با باباش میرفتم از طرفی مامان گفته بو کیک بپزم میخواست واسه یکی ببرههمه اینا باعث شد قبول نکنم برم. خلاصه کیکم رو درست کردم، نمازمو خوندم و موهام سشوار زدم و یه آرایش خیلی ملایم کردم و منتظر نشستم تا هانی اومد دنبالم و رفتیم پیش سالی وقتی رفتیم نمکی هم تازه رسیده بود. اونا هم مهمون داشتن دوست خانوادگیشون و عمه و دو تا دختر عمه هاش بودن. جالب بود که زنِ دوست خانوادگشون پذیرایی میکرد و دختر عمه هاش نشسته بودن!!!! آخه مامان سالی چشمشو عمل کرده و نمی تونست سالی هم بارداره و خانومه نمیذاشت بلند بشه. یکم بعد خواهر سالی اومد و من و نمی و هانی هی سرمون تو هم بود و جیک جیک می کردیم. حالا من هی می گفتم بریم بعد نمکی و هانی چون شوهراشون پیش دوستاشون بودن نشسته بودن تا دیگه بقیه دختر عمه های سالی اومدن و ما پا شدیم و خداحافظی کردیم.

خونه مستر و سالی اینا نزدیکه و موقع اومدن از جلو خونشون رد شدیم هانی گفت میخوای وایستم بری سورپرایزش کنی؟ گفتم نه ، بریم. بعد هانی گفت من دستشویی دارم و چند تا وسیله جدید واسه خونم گرفتم بریم خونه ما تا نشونتون بدم دیگه ما هم رفتیم. دو تا چهار پایه متوسط و کوچیک گرفته بود کنار در ورودی گذاشته بود و روش وسایل تزیینی گذاشته بود و دو تا قاب عکس و یه چیز گرد سینی مانند دکوری و این چیزا. راستش من مثلا  چهارپایه ها رو می دیدم عمرا می خریدم چون نمی دونستم واسه چی خوبن ولی به خونش جلوه داده بود . دیگه یکی از دوستای هانی  اینا اومد و نشتیم چهارتایی حرف زدن . من همش دلم پیش مستر بود و بهش پیام دادم خونه هانی ام و دلم میخواد زودتر برم خونه ولی هانی ما رو گیر انداخته گفت باشه. حسم میگفت ناراحته ولی چاره ای نبود. دیگه حرف رنگ مو شد منم تا الان موهامو رنگ نکردم، موهام مشکیِ و گفتم نمیدونم واسه عقد داداشم واسه تنوع رنگ کنم یا نه؟ بذارم واسه عروسیم  که سال آیندست و نمکی چند روز پیش گفته رنگ کن و اینا بعد هانی هم همینو گفت. خودم دو دلم هنوز آخه موی مشکی هم بهم میاد و هم اینکه گفتم بذار واسه عروسیم یه دفعه رنگ کنم و تغییر و تحولی باشه اون موقع.

طرفای 11/20 رفتم خونه و به مستر زنگ زدم از بس سرفه میکرد نشد درست حرف بزنیم. بهش پیام دادم ناراحته؟ اول انکار میکرد ولی بالاخره گفت دلش تنگه و دوست داشته یه سر برم پیشش واسه همین ناراحت و یجورایی سرد بود. منم اعصابم بهم ریخت از دست خودم و همون لحظه اشکام سر خورد پایین و چون خالم اینا بودن و توجمع بود سریع پاکش کردم. خب منطقی ببینم مستر حق داشت اون مریض بود و حتی سرکارم نرفته بود و من باید میرفتم دیدنش خلاصه اون شب با حال خراب خوابیدم. دیروز طرفای 9 صبح بهم پیام داد و خدا رو شکر دیگه خوب شده بود :) بهم گفت مامانش گفته  نهار برم خونشون و باز حلش بد بود و نتونسته بود بره سرکار از طرفی مامان منم غذای مورد علاقه مستر رو پخته بود گفت شاید بهتر بشه و بیاد دیگه به مامان گفتم و بنده خدا گفت اشکال نداره برو اگه بهتر شد شام بیایدو البته گفت واسه مستر ببرم ولی قبول نکردم چون سرخ کردنی بود گفتم نمیخوره حالش خوب نیست.

قرار بود باباش بیاد دنبالم که من گفتم نمیخواد با داداشم میام حالا از شانس من دیروز داداشم دیر میومد خونه و مونده بودم چیکار کنم. مامان گفت بگو باباش بیاد گفتم روم نمیشه بنده خدا خواست بیاد من قبول نکرم با آژانس میرم مامانم میگفت باباش بفهمه زشته ناراحت میشه دیگه نهایتش مستر گفت بابام میاد دنبالت ، دیگه تو راه هی حرف ا.نتخاب.ات زدم تا یه چیزی گفته باشم خخخخخخ.

وقتی رفتم دیدم باز تب داره و حالش خوب نیست ولی به من میگفت خوبم پشت تلفن دیگه بهش سه عسل و آبلیمو دادم در طول روز که خدا رو شکر با لیوان دوم گلو دردش خوب شد. واسه کوفتگی بدنش هم گفتم دیکلوفناک بخوره که زنگ زد دوستش براش آورد اونم خورد خیلی بهتر شد. دیگه ساعت 12 شب هم بابا و مامانش منو برگردوندند خونه البته مامانش گفت بمونم شب رو ولی قبول نکردم.

امروز خدا رو شکر بهتره و رفته سرکار منم که خونم و کار خاصی هم نکردم. الانم این پست رو بفرستم اگه بشه یه سر به وب شماها بزنم