42.

سلام ، بعد از ظهر پاییزیتون بخیر

امروز یکشنبه تقریبا اول هفته ست و ساعت 16:26 یکم واسه نوشتن شاید دیر باشه ولی گفتم چند خط هم شده بنویسم. الانا دیگه زود هوا تاریک میشه شهر ما تقریبا یک ساعت دیگه غروب میشه... الانم سیب زمینی رو گازه واسه شام که سالاد االویه درست کنیم و مامان سپرده خاموش کنم منم گوشیم رو واسه یه بع به پنج گذاشتم آخه ترسیدم یادم بره بس که بی حواسم ههه.

خب این چند روز تعطیلی واسه من تقریبا معمولی بود چون مستر باید صبح ها سرکار میرفت ولی شباش خوب بود و میرفتیم بیرون. روز سه شنبه قرار بود شوهرخالم بره طبقه بالا رو برق کشی کنه آخه اون بلده و چون قبلا برق کشی شده بود در واقع میخواست خرابکاری نفر قبلی رو دریت کنه و جاهای جدید رو واسه پریز اینا برق کشی کنه. دیگه چون کسی نیمومد کار نصفه نیمه انجام بده اینه که شوهرخاله زحمت کشید و گفت من انجام میدم براتون. اون روز قرار بود مستر نهار بیاد خونه ما ولی ظهر زنگ زد و گفت مامانم نهار درست کرده و اجازه نمیدیم شوهر خالت برگرده خونه این شد که نیومد در عوض خاله چون تنها بود با خاله ریزه اومدن خونمون ... دیگه شوهرخاله گفت حالا که اونجاست دیگه یه سره کار میکنن تا تموم بشه اما گویا سیم کم اومده و اینه که هنوز یه کم از کار مونده... عصر هم مستر اومد دنبال من و گفت کار آخراشه بیا اونجا بعدش من دوش میگیرم و با هم فوتبال بازی ایران و کره رو نگاه کنیم منم قبول کردم.

وقتی من رفتم مامان مستر آماده شده بود که خاله مستر بیاد دنبالش با هم برن مراسم خاله نمکی که فوت شده بود. به من گفت توام بیا گفتم دوست دارم ولی قرار شده با هانی با هم بریم اونم بهم خبر نداده گفت خب الان با ما بیا تا خیالت راحت بشه که رفتی گفتم آخه مانتوم خوب نیست گفت اشکالی نداره بیاد بریم. منم دیدم معلوم نیست هانی کی بگه بریم الان برم تا دیر نشده دیگه قبول کردم . تا خاله مستر بیاد غروب شد دیگه اون اومد و رفتیم خونه دایی مستر دنبال خانمش که همونجا نماز مغرب رو هم خوندیم. خاله مستر ازم در مورد تاریخ عروسی پرسید که گفتم والا هنوز مشخص نیست دایی خودم از آخر اسفند تا 8 فروردین شرکت شیفته و نیست گفته می تونه 4و5 فروردین رو مرخصی بگیره فقط که اون موقع باشه از طرفی ام خانواده زنداییم گفتن میخوان بیان اونا هم آخر اسفند میان و هرکی یه چیزی میگه. تازه دایی مامانم هم میگه من آخر اسفند نمی تونم و ... اونام گفتن تو نوروز نباشه و خیلی سخته و ما کلی مهمون داریم و از این حرفا منم گفتم خودمم اصلا دوست ندارم نوروز باشه ولی هرکی یه چیزی میگه وگرنه دوست داشتم قبلش عروسیم باشه و نوروز رو با خیال راحت بگردم. حالا چیزی که خیلی حرصم میده اینه دایی مامانم گفته 5ام عروسی یکی از فامیلای خانومشه و مامان بزرگم و خاله بزرگم اینا همه میگن تو عروسیت رو عقب بنداز و 6 ام یا 7 ام باشه تا اونا هم بیان یه روز که چیزی نمیشه!!!! نمیدونم به چه زبونی بگم من نمیخواااام اینقدر دیرر باشه میخوام یکم از نوروزم استفاده کنم. اووووف

خلاصه بعدش رفتیم خونه خاله نمکی و خوب شد که رفتم چون هانی نرفت کلا میگفت وقت نکردم اصلا... بعدش برگشتیم خونه و نیمه دوم فوتبال رو دیدم و قرار شد شام بریم خونه ما که خالم زنگ زد کجایید؟ میایید بعد شام بریم کنار دریا؟ گفتیم بلهههه و این شد که رفتیم شام خوردیم و پیش به سوی دریا...

موقع برگشت هم یکم با مستر دور دور کردیم و آهنگ مرتضی پاشایی پلی شد ، قشنگ یاد دورانی افتادم که تازه اومده بود و چقدددررر گوش میدادم دیگه یکم فیلم گرفتم که یه تیکش رو تو اینستا گذاشتم...

چهارشنبه نهار مستر خونه ما بود و بعدشم رفت سرکار منم عصرش بعد مدت ها تنبلی خواستم بازم طراحی کنم طرح اولیه که کشیدم مامان زنگ زد رو گوشیم سریع پماد آلفا رو بردار بیار خونه مادر بزرگ که چای ریخته رو پسرداییت و دستش سوخته منم کسی نبود پماد رو بدم دستش فقط سریع پانچم رو بلوز شلوار خونگیم پوشیدم و تا خونه مادر بزرگم دویدم. با پیاده تقریبا 5 دیقه راهه غیر یه تیکه که باید از این سمت خیابون بری اون سمتش بقیش کوچه است و این شد که راحت تونستم بدوم... این پسردایی همون عشق جان منه که قبلا یه بار عکسش رو گذاشتم ماشالله الان خیلی شیطون شده... عزیزم کلی گریه میکرد البته سریع براش وازلین زده بودن آخه وازلین بزنی اصلا تاول نمیزنه دیگه ...

تا بعد غروب اونجا بودیم و بعد گفتیم چیکار کنیم؟ تصمیم گرفتیم شام بریم دریا  دیگه با خاله بزرگه و شوهرش و خاله کوچیکه و مامان همه جا رفتیم که شام از بیرون بگیریم ولی دریغ از یه جا که باز باشه دیگه خاله کوچیکه گفت چه کاریه؟ مگه همیشه باید یه غذای مفصل بخوریم؟ نون سنگک می گیریم با پمیر می بریم مهم اینه تو هوای خوب بشینیم کنار دریا و خوش بگذرونیم دیگه تصویب شد و شام ما شد نون و پنیر و خیار و گوجه و هندوونه خخخخخخ

موقع برگشت باز دور دور کردیم و این بار آهنگ انتخاب شادمهر که پلی شد مستر گفت باید از این فیلم می گرفتی منم که حرف گووووش کن سریع دست به کار شدم و فیلم گرفتم که بعدا تو اینستا هم گذاشتم خخخ

پنجشنبه دیگه دریا نرفتیم  مستر گفت شام بریم بیرون که ساندویچ گرفتیم و چون خونشون کسی نبود رفتیم اونجا خوردیم بعدشم دور دور کردیم و کلی آهنگ گوش دادیم اماااا جمعه دریا رفتیم  آخه خانواده مستر خواستن برن دیگه نوبت اونا بود باهاشون بریم باید اصل عدالت رعایت بشه دیگه خخخخ تازشم بابام اینا هم اومدن با خاله اینا که اونا یه سمت دیگه نشسته بودن ... بعدا ما هم رفتیم پیششون بعد که خاله و خواهر مستر رفته بودن خونه چون بچه مدرسه ایی داشتن مامان و بابای مستر هم اومدن این سمتی سر زدن خخخ

دیروز مستر نهار خونه ما بود و بعدم طبق معمول رفت سرکار و شب هم یه دور کوچیک زدیم. آهااان دیروز کتاب من پیش از تو رو تموم کردم صفحه های آخرش خیلییی گریه کردم تازه بعدش هم حس میکردم هنوز خالی نشدم و کلی دیشب حالم گرفته بود. راستش من رمان خارجی رو دوست ندارم ولی چون خیلی زیاد تعریف این کتاب رو شنیدم خریدمش و واقعا دوست داشتم حالا فیلمش هم میخوام ببینم. قشنگ متاب که تموم شد داداشم و الی اومدن و منو گریون دیدن ایییششش ... حالا الی میگه بده منم بخونم لابد بعدا میخواد بگه این که چیز خاصی نبود. نمیدونم خاص از نظرش چجوریه ههه دیگه پس از تو رو شروع میکنم به خوندن ...

امروزم مستر زنگ زد منم خواااب بودم گفت مامان گفته آنی نهار بیاد اینجا دیگه رفتم و مستر خواست بره سرکار منو آورد خونه ظهرم خوابم نبرد دیگه گفتم پست بذارم...  همینا بود

یه چیزی بگمممم؟ بابای مستر خودش رفته کاشی سرامیک دیده ولی فعلا نخریده. اینجور که بوش میاد قصد نداره منو ببره تا انتخاب کنم نمیدونم حالا چی میشه ممکنه هم بگن بیا ولی خب تو حرفاش نبود همچین چیزی می ترسم خودش بره بخره و من دوست نداشته باشم :(

مستر یه برنامه هایی داره خدااااا کنه عملی بشه در این صورت دستمون خیلی باز میشه و زوتر خونه خودمون رو میسازیم. کاااااش بشه تنها امیدم به خداست و بس ...

+ دوستای گلم کنار وبلاگم یه پیج تو اینستا هم دارم واسه وبلاگم دوست داشتید می تونید اونجا هم ببینید : miss_ani69

نظرات 4 + ارسال نظر
طلوع سه‌شنبه 11 آبان 1395 ساعت 14:51

چند بار اومدم خوندمت ک برات کامنت بذارم,اما نمیشد...
.
عزیزززم,امیدوارم هرچی خیره,ولی تاریخ عروسیتو هروقت که برای خودتون و خانواده هاتون امکانش هست بذار.دیپه چکار به بقیه فامیل دارید....
برای خونه ام,حرص نخور.اونم امیدوارم هرچی خیره
اااای وااااای شما دریا دارید؟؟؟خوش بحالتون

آوا دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 08:19

کامنتت رو خوندم آنی جان.
میگم اگه ناراحت نشی من الان حق رو به مامان بابات میدم..
به نظرم این از خوبی و بزرگواریشونه که میخوان تو خرید جهیزیه ی الی کمک کنن..
خوب آخه من خودم دیدم که مامان بابای میثم برای خریدن یه جهیزیه ی آبرومند برای مینا چه طور به هر دری زدن و به هر کس و ناکسی رو انداختن تا مبادا دخترشون شرمنده بشه..
حقوق بازنشستگی هم که فقط کفاف خورد و خوراک رو میده دیگه چیزیش نمیمونه که بشه باهاش کار خاصی کرد..
خلاصه که مامان بابات آدمای خوب و مهربونین.قدرشونوو بدون.من مطمئنم که خدا براشون جای دیگه جبران میکنه.
توام دیگه حساس نباش عزیزم..
فدات.روزت خوش.فالوت میکنم تو اینستا.

آوا دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 08:14

سلام عزیزدلم خوبیی؟
خوندمت گلم.خوب کردی نوشتی.
میگم منم تعریف این کتابه رو زیاد شنیدم.باید بخرم بخونم.دلم لک زده واسه خوندن یه کتاب قشنگ..
خدا کنه برای انتخاب کاشی ببرتت..اگه هم نبرد یه چیز خوشگل بگیره که تو دوس داشته باشی.
ایشالا خونه ی خودتون ساخته بشه زودتر.

loving_69 یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 19:40 http://dokhii.bep.co.id

وب متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم به وب منم سر بزنین ممنون
8986

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.