32.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

31.

سلام؛ نماز و روزه هاتون قبول

والا نمیدونم از کجا بگم؟ اووووم از اینجا شروع کنم که بنده ، آنی خانوم تصمیم داشتم تو ماه رمضون شبا دراز نشست و طناب و ورزشای شکم انجام بدم و هرشب با مستر بریم پیاده روی بسیار هم مصمم بودم واسه خودم ولی نشون به اون نشون که فقط شب اول دو سه تا طناب زدم و دو دونه دراز نشست رفتم و رگم گرفت و ولو افتادم وسط خونه  البتههه اینم بگم که من دو روز قبل ماه رمضون پ شدم و اصلا قرار نبود اینجوری بشه و چون خیلی از وقت قبلی نمگیذشت من فقط روز اولو خوردم و واسه روز دوم که بشه همون شبی که ورزش کردم دوش گرفتم و نماز عشامو خوندم که از فرداش روزه بگیرم منهت به دلیل ورجه وورجه کردنم یکم لک شدم که باز آخر شب رفتم دوش گرفتم و فرداش شد روزه بگیرم منتها دیگه از ترسم تا یه هفته نخواستم ورزش کنم. این شد که تنبلی بر من مستولی گشت و تا الان هیچ کاری نکردم

ماه رمضون هم میگذره و خدا رو شکر تا الان اصلا اذیت نشدم. دخترداییم که چهارم دبستانه اکثرا شبا اینجا میخوابه و همش تو دست و پامه و این یکی از دلیلای ننوشتن این مدت بود چون جلوش که نمیشد بیام وب دیشبم رفت خونشون و امروز استفاده کردم از نبودنش و گفتم بیام تا غیبتم کبرا نشده

ماه رمضون به روال قبل میرم خونه مستر اینا منتها واسه افطاری و شام. خونه ما داداشم اینا اصلا سوپ و این چیزا نمیخورن اینه که شام و افطارمون یکیه ولی خونه مستر اینا جداس ، شبیایی که من اونجام من و مستر و داداشش فقط شام میخوریم بعد افطار و مامان و باباش دیرتر میخورن. من قبلا به مستر گفته بودم من ماه رمضون باااید برنامه ماه عسل ببینیم گفته بود باشه اومدی خونمون نگاه کن مامان هم می بینه . اولین باری که رفتم خونشون دم غروب بود یعنی کلا تا مستر بیاد دنبالم و بریم دم اذان میشه و من دیگه تا رفتم خواستم کمک کنم مامانش سفره و بندازه چون نشسته بود پای ماه عسل و زمان از دستش بیرون رفته بود ( شهر ما موقعی که هنوز ماه عسل داره اذان میگه) بعد دیدم یهو باباش گفت موقع اذان چیه تی وی روشنه و درست نیست و در کمال تعجب من خاموش کرد مامانش هرکاری کرد خاموش نکن و آنی میخواد ببینه ولی خب عادتشه همیشه موقع اذان خاموش میکنه و میگه الان وقت عبادته نه تلویزون دیدن!!! خیلییییییییی ناراحت شدم مستر متوجه شد و از ناراحتی سرش رو تکون داد. دیگه کسی تی وی رو روشن نکرد تا موقعی که رفت مسجد و منم از عصبایتم ظرفای افطاری رو بردم آشپزخونه بشورم و هرکاری مامانش کرد بیا ادامشو ببین گفتم نمیخواد. مستر اومد کنارم معذرت خواهی کرد گفتم اشکال نداره . بعدشم نمازمو خوندم و آخرای ماه عسل رو دیدم.

خب بابای مستر اخلاقش اینه و باید باهاش کنار اومد. موقعی که عصبانی بودم تو دلم میگفتم به مستر میگم از این به بعد افطاری نمیام خونتون و فقط واسه شام میام ... من به یه برنامه ای علاقه دارم که فقط سالی یه بار میاد حقمه بببینم و ماها دوست داریم ببینیم چرا باباش به نظ بقیه احترام نمیذاره و فقط نظر خودش مهمه؟ از نظر ون درست نیست اون لحظه تلویزون روشن باشه باید تق بزنه خاموش کنه؟ و ... هزار فکر از عصبانیت به ذهنم رسید. ولی بعدا که با خودم فکر کردم گفتم چرا الکی مستر رو ناراحت کنم؟ اون چه گناهی داره؟ خب تو خونشون عادت دارن هیچ وقت به باباشون نمیگن نه و کلا خیلی احترامشو نگه میدارن و باباش هم الان عادت کرده. تو خونه بنده خدا بابام الویت همه چی اول با ماس حتی دیدن برنامه مورد علاقمون و این تفاوت ما و مستر ایناس واسه همین گفتم وقتی مستر معذرت خواهی کرد باز بگم برنامه مهم نیست، مهم اینه که موقع افطار کنار هم باشیم. بالاخره هر کسی یه عادت و اخلاقی داره و این به منزله بد بودن اونا نیست فقط تفاوت ما آدماس و باید با تفاوت ها هم کنار اومد. الانم دو روز در میون که میرم خونه مستر اینا موقعی که میاد دنبالم فلش رو میزنم به دستگاه که ماه عسل رو ضبط کنم و آخر شب که بیکارم اون قسمتی که ندیدم رو ببینم البته فعلا ضبط نکردم چون دو روز پیش که رفتم برنامشو دوست نداشتم زیاد حالا امشب که اونجام اگه قشنگ بود ضبط میکنم.

دیشب که دور دور میکردیم مستر با کلی مقدمه چینی اینکه میخوام یه چیزی بهت بگم خواهش میکنم قبول کن؛ میدونم عرفش اینجوری نیست و شاید خوشحال نشی و ... منم ترسیده بودم هی میزدم به بازوش بگوووو چی شده؟  آخرش گفت یه شب بریم فلان شهر و تو هرچی دوست داشتی بخر از فردا تا 1 تیر هرشبی که خواستی بریم وقتی اینو گفت تازه دوزایم افتاد و خندم گرفت... گفتش هرچی فکر میکنم واسه تولدت چی بگیرم اصلا نمیدونم چیکار کنم اصلا سلیقم واسه خرید زنونه خوب نیست. منم هرچی اصرار کردم نیازی نیست قبول نکرد و گفت اگه قبول نکنی باز باید فکر کنم که چیکار کنم؟

خب من سوپرایز شدن رو ترجیح میدم و این که اصلا ندونم پی برام گرفته تا روز تولدم ولی بهش حق میدم. مستر قبلا کسی تو زندگیش نبوده تا واسه خرید زنونه چیزی بلد باشه و ما دوره دوستی طولانی هم نداشتیم تا یاد بگیره . پارسال که آشنا شده بودیم و اولین روزای عاشقی بود برام دستبند گرفت. یادش بخیر دو شب بعدشم (4تیر) اومدن خواستگاری و تو ماه رمضون بود.

قصد دارم از این به بعد لباس و هرچیزی که با سلیقم جوره نشونش بدم تا کم کم بیاد تو دستش چه چیزای قشنگه و چه چیزایی نه خلاصه که باید روش حسابی کار کنم

دوستای گلم من با گوشیم نمی تونم درست کامنت بذارم جدیدا داره اذیتم میکنه اگه خبری ازم نیست بخاطر بی معرفتی نیست و همتون رو میخونم. الانم وقت بشه میام وبلاگاتون چون ماری پیام داد میاد بهم سربزنه شاید یهو بیاد و نتونم بیام پیشتون.

30.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

29.

سلام عزیزان دلم، خوبید؟

این چند روز حال من خیلی بالانس داشت و اصلا یکنواخت نبودم...

همونجور که گفتم کاری که پیشنهاد شده بود سختی هایی داشت و چون رییس اونجا با دایی و پسرخاله آشنا بود می تونستم راحت از مصاحبه بگذرم البته قرار بود بخونم خودمم. همههه می گفتن موقعیت خوبی هستش و شانس فقط یه بار در خونه آدمو میزنه، خالم میگفت آنی اصلا بیمه اونجا به هرچیری می ارزه آخه یه شرکت خیلییی عالی بود . تنها کسی که راضی نبود مامان بود که میگفت قبول نکن واقعا سخته و خسته میشی. تا روز بعدش که پسرخاله زنگ شد و گفت چی شد؟ مدارک رو نفرستادی؟ منم گفتم از دیشب دارم فکر میکنم چیکار کنم؟ گفتش آنی یه ندت برو بعد اگه نخواستی و سخت بود دیگه بیا بیرون گفتم زشت نیست تو سفارشمو کردی بعد نرم؟ گفتش نه، مدارک رو بفرست. دیگه به مستر گفتم و فرستاد برام، خودمم اولش آروم بودم ولی بعد کلی بهم ریختم.

بدماشینی من یه طرف که خیلییی اذیت میشم و تا مقصد فقط خدا خدا میکنم حالم بد نشه ، فکر اینکه وقتی برسم خونه خستم و باید همش تو فکر باشم شب زود بخوابم تا فردا 5صبح بیدار بشم و اینجوری فقط روزی یه ساعت مستر رو می بینم، بعد عروسی من بح تا عصر سرکار باشم و مستر وقتش آزادتر باشه و موقع نهار خونه باشه و من پیشش نباشم . می ترسیدم خستگی کار و نبودن درست پیش هم خلا تو زندگیمون ایجاد کنه... این فکرا خیلی رو نِروّم بود. اصلا حس میکردم یه چیزی رو دلم سنگینی میکنه و هنوز هیچی نشده بود دلم واسه مستر تنگ شده بود  کلییی گریه کردم ولی نمیخواستم کسی بدونه. حتی اون روز سر نهار هم چشمام اشکی شد و سریع پا شدم و مامان دید گفت چی شد؟ الکی گفتم تو گلو گیر کرد و رفتم تو آشپزخونه آب بخورم و مامان گفت نه تو یه چیزیت شد اشک تو چشمت جمع شد بگو چی شده؟ ترسیده بود که نکنه حالم بده و نمیخوام بگم و پشت سرم اومد. منم آب خوردم و گفتم چیزی نیست فقط غذا تو گلوم گیر کرد البته بغض گرفته بود گلوم رو مامان بنده خدا از ترس می لرزید و گریه میکرد و دیگه نهار نخورد. اون روز کلی دعا کردم و با خدا حرف زدم، گفتم تو میدونی من چرا نمیخوام برم سراین کار و از تنبلی نیست، دعا کردم یجوری از طرف خودشون بهم بخوره یکی دیگه رو بیارن سرکار تا من نخوام بگم نمیام ازش خواستم یه کار خوب تو یکی از اداره های شهرمون پیدا بشه واسم... خیلیییی دعا کردم اون روز و اون شب...

شبش هم خیلی ناراحت بودم... روز چهارشنبه نهار خونه مستر اینا بودم، بعد نهار تو اتاق که خوابیده بودیم و مستر بغلم کرد باز اشکام سر خورد پایین، حس دلتنگی شدیدی بهش داشتم، اولش نذاشتم ببینه ولی بغضم بیشتر شد و با گریه گفتم من نمیخوام برم این شرکتِ دلم برات تنگ میشه مستر هم میگفت نرو عزیزم میدونی منم از ته دلم راضی نیستم خودمم دلم تنگ میشه به پسرخالت بگو نمیری گفتم روم نمیشه یکم باهام حرف زد و آروم شدم. اصلا انگار گریه اون روز لازم بود چون بعدش دیگه سبک شدم و تازه داشتم خودمم قانع میکردم برم و اگه سخت بود بیام بیرون. واقعا گاهی لازمه آدم خودشو سبک کنه و حرف بزنه تا بتونه آروم بشه و بعد تصمیم بگیره من اگه باز خودخوری میکردم بدتر میشد حالم.

پریروز مستر یکی از دوستاش که اونجا کار میکنه رو دیده بود و ازش در مورد شرایط اونجا و رفت و آمد پرسیده بود. گفته بود اصلا ساعت 5 سرویس نیست و ساعت 6/30 صبح سرویس میاد و پژو هست سرویسش و به خانمت بگو حتما حتی شده واسه دو سال بیاد . حداقل 70 میلیون دستشو می گیره تو این دوسال بعد بیاد بیرون البته من فکر نمی کنم دیگه تا این حد باشه ولی ایشون گفته بود من تضمین میکنم!!!!

بعد همون شب خالم از دوستش که تو اداره ای که من گفتم دوست دارم کار کنم هستش در مورد نیروی جدیدی که گرفتن پرسیده و ایشون گفتن ما یه نیرو لازم داشتیم ولی اداره اعلام نیاز نکرده و این خانمی که الان اومده دختر شهید هستش که واسه شهر خودشون امتحان داده و سازمان سنجش ایشون رو فرستادن اینجا و دیگه نیرو نیاز نداریم. خب آدم حرصش می گیره... شما وقتی نیرو لازم دارید چرا اعلام نمی کنید که یکی که این همه درس خونده و زحمت کشیده امتحان بده و بیاد سرکار؟ چرا یه غریبه از شهر دیگه بیاد؟ خب معلومه اعلام نمیکنن تا با پارتی یکی رو ببرن  

منم همچنان سعی میکردم غر نزنم و خودمو راضی به کار تو شرکت کنم امروز پسرخالم فرم استخدام رو فرستاد تا پر منم و تا فردا تحویل بدم منم گفتم باشه منتها ظهر پیام داد : آنی خیلی بدشانسی گفتم چرا؟ گفتش الان همکارام بهم پیام دادن که یکی از مهندسای فلان پروژه کارش تموم شده و میخوان اینجا بگیرنش که دیگه نیروی جدید استخدام نکنن ... خب اونجوری که فکر میکردم خوشحال نشدم ناراحت هم نشدم فقط ترسیدم... البته یه حس غریبی هم داشتم... حسم به این خاطر که خدا صدامو شنید و دقیقا همونجوری شد که ازش خواسته بودم ، اینکه دقییییقا همونی شد که دعا کرده بودم برام حس خوبی بود بهم نشون داد من حواسم بهت هست، من بهت گوش میدم و بابت این کلی شکر کردم. ترسیدم... گفتم نکنه دیگه کاری پیدا نشه نکنه خدا این موقعیت رو برام پیش آورد ( من این مدت که از بیکاری خسته شده بودم مرتب دعا میکردم یه کار خوب  تو یکی از اداره های شهرمون پیدا کنم که این پیشنهاد داده شد) و بعد من اینجوری کردم دیگه بهم گوش نده ، نکنه فقط همین شانسو بهم داده و صد تا فکر دیگه...

ولی بعد به خودم گفتم آنی وقتی خدا صداتو شنید ، گریه هاتو دید و چیزی که خواستی شد حتما خودش هواتو داره؛ حواسش بهت هست، خدا هیچ وقت روشو از بنده هاش برنمی گردونه. مگه تو نخواستی مگه دعا نکردی اینجا خودشون بگن نه و یه کار خوب تو یه اداره پیدا کنی؟ شاید خدا میخواد همینو به موقع اش بهت بده . الان بهت ثابت شد که اون بهت گوش میده پس نترس و ناامید نشو ازش تازه الان باید کلی امیدوار باشی که بهت توجه کرده و اون روزای پریشونیت داشته نگاهت میکرده و منتظر فرصت بوده تا خواستت رو بهت بده. خدایا من ازت ناامید نمیشم، میدونم چیزی که میخوام بهم میدی تو مهربون تر از اون چیزی هستی که ما درک می کنیم. خیلیییی دوستت دارم و شکرت، شکر ...

اینم از ماجرای کار پیشنهادی من ... ان شاالله هرچی به خیر و صلاحمه اتفق بیفته و یه روز با خوشحالی پست بذارم از کار جدیدی که برام پیدا شده و حتما بشه که برم... آمین.