29.

سلام عزیزان دلم، خوبید؟

این چند روز حال من خیلی بالانس داشت و اصلا یکنواخت نبودم...

همونجور که گفتم کاری که پیشنهاد شده بود سختی هایی داشت و چون رییس اونجا با دایی و پسرخاله آشنا بود می تونستم راحت از مصاحبه بگذرم البته قرار بود بخونم خودمم. همههه می گفتن موقعیت خوبی هستش و شانس فقط یه بار در خونه آدمو میزنه، خالم میگفت آنی اصلا بیمه اونجا به هرچیری می ارزه آخه یه شرکت خیلییی عالی بود . تنها کسی که راضی نبود مامان بود که میگفت قبول نکن واقعا سخته و خسته میشی. تا روز بعدش که پسرخاله زنگ شد و گفت چی شد؟ مدارک رو نفرستادی؟ منم گفتم از دیشب دارم فکر میکنم چیکار کنم؟ گفتش آنی یه ندت برو بعد اگه نخواستی و سخت بود دیگه بیا بیرون گفتم زشت نیست تو سفارشمو کردی بعد نرم؟ گفتش نه، مدارک رو بفرست. دیگه به مستر گفتم و فرستاد برام، خودمم اولش آروم بودم ولی بعد کلی بهم ریختم.

بدماشینی من یه طرف که خیلییی اذیت میشم و تا مقصد فقط خدا خدا میکنم حالم بد نشه ، فکر اینکه وقتی برسم خونه خستم و باید همش تو فکر باشم شب زود بخوابم تا فردا 5صبح بیدار بشم و اینجوری فقط روزی یه ساعت مستر رو می بینم، بعد عروسی من بح تا عصر سرکار باشم و مستر وقتش آزادتر باشه و موقع نهار خونه باشه و من پیشش نباشم . می ترسیدم خستگی کار و نبودن درست پیش هم خلا تو زندگیمون ایجاد کنه... این فکرا خیلی رو نِروّم بود. اصلا حس میکردم یه چیزی رو دلم سنگینی میکنه و هنوز هیچی نشده بود دلم واسه مستر تنگ شده بود  کلییی گریه کردم ولی نمیخواستم کسی بدونه. حتی اون روز سر نهار هم چشمام اشکی شد و سریع پا شدم و مامان دید گفت چی شد؟ الکی گفتم تو گلو گیر کرد و رفتم تو آشپزخونه آب بخورم و مامان گفت نه تو یه چیزیت شد اشک تو چشمت جمع شد بگو چی شده؟ ترسیده بود که نکنه حالم بده و نمیخوام بگم و پشت سرم اومد. منم آب خوردم و گفتم چیزی نیست فقط غذا تو گلوم گیر کرد البته بغض گرفته بود گلوم رو مامان بنده خدا از ترس می لرزید و گریه میکرد و دیگه نهار نخورد. اون روز کلی دعا کردم و با خدا حرف زدم، گفتم تو میدونی من چرا نمیخوام برم سراین کار و از تنبلی نیست، دعا کردم یجوری از طرف خودشون بهم بخوره یکی دیگه رو بیارن سرکار تا من نخوام بگم نمیام ازش خواستم یه کار خوب تو یکی از اداره های شهرمون پیدا بشه واسم... خیلیییی دعا کردم اون روز و اون شب...

شبش هم خیلی ناراحت بودم... روز چهارشنبه نهار خونه مستر اینا بودم، بعد نهار تو اتاق که خوابیده بودیم و مستر بغلم کرد باز اشکام سر خورد پایین، حس دلتنگی شدیدی بهش داشتم، اولش نذاشتم ببینه ولی بغضم بیشتر شد و با گریه گفتم من نمیخوام برم این شرکتِ دلم برات تنگ میشه مستر هم میگفت نرو عزیزم میدونی منم از ته دلم راضی نیستم خودمم دلم تنگ میشه به پسرخالت بگو نمیری گفتم روم نمیشه یکم باهام حرف زد و آروم شدم. اصلا انگار گریه اون روز لازم بود چون بعدش دیگه سبک شدم و تازه داشتم خودمم قانع میکردم برم و اگه سخت بود بیام بیرون. واقعا گاهی لازمه آدم خودشو سبک کنه و حرف بزنه تا بتونه آروم بشه و بعد تصمیم بگیره من اگه باز خودخوری میکردم بدتر میشد حالم.

پریروز مستر یکی از دوستاش که اونجا کار میکنه رو دیده بود و ازش در مورد شرایط اونجا و رفت و آمد پرسیده بود. گفته بود اصلا ساعت 5 سرویس نیست و ساعت 6/30 صبح سرویس میاد و پژو هست سرویسش و به خانمت بگو حتما حتی شده واسه دو سال بیاد . حداقل 70 میلیون دستشو می گیره تو این دوسال بعد بیاد بیرون البته من فکر نمی کنم دیگه تا این حد باشه ولی ایشون گفته بود من تضمین میکنم!!!!

بعد همون شب خالم از دوستش که تو اداره ای که من گفتم دوست دارم کار کنم هستش در مورد نیروی جدیدی که گرفتن پرسیده و ایشون گفتن ما یه نیرو لازم داشتیم ولی اداره اعلام نیاز نکرده و این خانمی که الان اومده دختر شهید هستش که واسه شهر خودشون امتحان داده و سازمان سنجش ایشون رو فرستادن اینجا و دیگه نیرو نیاز نداریم. خب آدم حرصش می گیره... شما وقتی نیرو لازم دارید چرا اعلام نمی کنید که یکی که این همه درس خونده و زحمت کشیده امتحان بده و بیاد سرکار؟ چرا یه غریبه از شهر دیگه بیاد؟ خب معلومه اعلام نمیکنن تا با پارتی یکی رو ببرن  

منم همچنان سعی میکردم غر نزنم و خودمو راضی به کار تو شرکت کنم امروز پسرخالم فرم استخدام رو فرستاد تا پر منم و تا فردا تحویل بدم منم گفتم باشه منتها ظهر پیام داد : آنی خیلی بدشانسی گفتم چرا؟ گفتش الان همکارام بهم پیام دادن که یکی از مهندسای فلان پروژه کارش تموم شده و میخوان اینجا بگیرنش که دیگه نیروی جدید استخدام نکنن ... خب اونجوری که فکر میکردم خوشحال نشدم ناراحت هم نشدم فقط ترسیدم... البته یه حس غریبی هم داشتم... حسم به این خاطر که خدا صدامو شنید و دقیقا همونجوری شد که ازش خواسته بودم ، اینکه دقییییقا همونی شد که دعا کرده بودم برام حس خوبی بود بهم نشون داد من حواسم بهت هست، من بهت گوش میدم و بابت این کلی شکر کردم. ترسیدم... گفتم نکنه دیگه کاری پیدا نشه نکنه خدا این موقعیت رو برام پیش آورد ( من این مدت که از بیکاری خسته شده بودم مرتب دعا میکردم یه کار خوب  تو یکی از اداره های شهرمون پیدا کنم که این پیشنهاد داده شد) و بعد من اینجوری کردم دیگه بهم گوش نده ، نکنه فقط همین شانسو بهم داده و صد تا فکر دیگه...

ولی بعد به خودم گفتم آنی وقتی خدا صداتو شنید ، گریه هاتو دید و چیزی که خواستی شد حتما خودش هواتو داره؛ حواسش بهت هست، خدا هیچ وقت روشو از بنده هاش برنمی گردونه. مگه تو نخواستی مگه دعا نکردی اینجا خودشون بگن نه و یه کار خوب تو یه اداره پیدا کنی؟ شاید خدا میخواد همینو به موقع اش بهت بده . الان بهت ثابت شد که اون بهت گوش میده پس نترس و ناامید نشو ازش تازه الان باید کلی امیدوار باشی که بهت توجه کرده و اون روزای پریشونیت داشته نگاهت میکرده و منتظر فرصت بوده تا خواستت رو بهت بده. خدایا من ازت ناامید نمیشم، میدونم چیزی که میخوام بهم میدی تو مهربون تر از اون چیزی هستی که ما درک می کنیم. خیلیییی دوستت دارم و شکرت، شکر ...

اینم از ماجرای کار پیشنهادی من ... ان شاالله هرچی به خیر و صلاحمه اتفق بیفته و یه روز با خوشحالی پست بذارم از کار جدیدی که برام پیدا شده و حتما بشه که برم... آمین.

نظرات 5 + ارسال نظر
آوا شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 14:40

سلام آنی جونم.رمزت رو یادم رفته میشه بدی بخونم؟
فدات ممنون که اومدی جیگرم.
اهوم مادرشوهره دیگه.گاه و بیگاه موضوع بچه رو پیش میکشه...

آوایی این همون پست رمزداریه که خوندی دیگه پست جدید نذاشتم از اون روز
خواهش عزیزم
اوهوم

آوا چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 13:17

سلام آنی عزیز و مهربونم.
خوبی خانوم گل/
عقد یکشنبه بود
منم امروز تازه برگشتم.
فدات.

سلام عزیزم
مرسی خانومی
خسته نباشی واقعا خدا رو شکر همه چی به خوبی و خوشی گذشت
خدا نکنه عزیزم

طلوع جمعه 7 خرداد 1395 ساعت 20:33 http://tolusobh.blogsky.com

خدا در هر صورت خواسته بگه صداتو شنیدم,هم وقتی واست موقعیت کار پیش,میاد و هم وقتی کار کنسل شده!!!
امیدوارم موقعیت بهتری واست پیش بیاد عزیززززم.

ره طلوع و این واقعا حس خیلییی خوبی بهم داد
مرسی عزیزم. ان شاالله واسه هر دومون چیزی که میخوایم اتفاق بیفته

آوا پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 08:43

سلام آنی مهربونم.
قربونت برم عزیزم مرسی از تبریکت خانومی.من چهارخردادم.
اهوم عقد که میریم حتما..میثمم عصبانی بود یه چیزی گفت دیگه....اما خوب دیگه واقعا میخوام بهش فکر نکنم و حرص و جوش نخورم.
مرسی که هستی.روزت خوش.

آوا چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 08:39

سلام آنی جان.
خوبی عزیزدلم؟
اوخی چقدر سر این کاره تو خودتو اذیت کردی دختر...الهی بمیرم..
یه وقتایی هست که آدم دودله..فقط از خدا یه نشونه میخواد..این که باید دقیقا چی کار کنه..
خوشحالم که خدا این نشونه رو بهت داد و کلا مشکل حل شد.
ایشالا یه کار دلخواه و خوب گیر بیاری عزیزم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.