27.

سلام، بعد از ظهر دوشنبه همگی بخیر

ساعت 17:16 دیقه اس که شروع کردم به نوشتن؛ مثلا ساعت 3 خواستم بنویسم!

خب خلاصه این مدت رو تعریف کنم که زیاد طولانی نیشه و حوصلتون سر بره. سه شنبه پست گذاشتم، چهارشنبه بیکار بودم ولی نیومدم نت یکم از دستتون دلخور بودم. چون اصلا آمار بازدید روزانه با تعداد دوستانی که کامنت میذارن یکی نیست، من اصلا برام مهم نیست که مثلا واسه هر پستم تعداد زیادی کامنت داشته باشم و همیشه دوستان بیان و برام حتما یه چیزی بنویسن ولی اینکه این همه دوست خاموش می خونن و حتی یه بار هم روشن نشد کم لطفیه واقعا . ( بلوط حالا تو اشکال نداره :) ) اگه قرار باشه من فقط همین چند تا دوست رو بشناسم که میان و منو میخونن پس رمزی می نویسم و با خیال راحت همه چی رو تعریف میکنم. واقعا سخته ندونی کی میاد تو رو میخونه و میره. بگذریم دیگه

پنجشنبه قرار بود مستر از ساعت 2 دیگه بیکار باشه و با هم باشیم و من بسی خوشحال بودم. نهار هم خونه ما بود ولی دامادشون بهش زنگ زد که ماشین آوردن و با هم برن زمینمون رو صاف کنن که دیگه کم کم خونمون رو بسازیم. خب از یه طرف خوشحال بودم که بالاخره این کار انجام میشه و خودش یه قدمه البته ماشین آشنا بود و پول نمی گرفت وگرنه کلی پولش میشد از یه طرفم خب ناراحت بودم که مستر میخواد بره و پیشم نیست. منم واسه خودم بی حوصله دراز کشیدم تا عصر بعد که نمازمو خوندم شروع کردم به گردگیری اتاقم و بعدم رفتم سراغ هال آخه واسه نهار جمعه خانواده زنداداش رو دعوت کرده بودیم. میز تلویزیون و پشت مبلا رو دستمال کشیدم که مستر زنگ زد کارش تموم شده و میاد دنبالم بریم بیرون. منم سریع دست و صورتم رو شستم و آرایش کردم تا بیادش که وقتی اومد گفت میریم پیش دوستم واسه نقشه خونه وااای کلی خوشحال شدم. اول رفتیم یه چیزی به دوستش بدیم که خونشون نزدیک زمین ما بود یعنی چند تا خونه فاصله داشت بعد زمینمون رو دیدیم و مامان بابای مستر هم بودن و داشتن نقشه می کشیدن که خونتون رو بالا بسازین یعنی پیلوت بزنیم ( کل زیر بنای خونه پارکینگ یه تیکه باشه که باعث میشه خونه کلی بالاتر بشینه و نماش شیک تر میشه) که گفتیم خودمون هم همین قصد رو داریم. بعد رفتیم پیش دوست مستر و نقشه ای که قبلا برامون کشیده بودن و نشون دادیم ( قبل اینکه عقد کنیم مستر نقشه خونه رو داده بوده کشیده بودن که من دوست نداشتم و قرار شد عوضش کنیم ). دوستش وقتی دید گفت چقدر این نقشه افتضاااحه منم یه لبخندی به مستر زدم یعنی دیدی حق با من بود؟  تازه عرض زمینمون هم اشتباه زده بود . دیگه من بهش گفتم چجور طرحی میخوام ولی خب زیربنای خونمون 120 متر هستش و کوچولو میشه خونمون . هی به مستر گفتم بیا این زمین رو بفروشیم بریم یه جا پایین تر زمین بزرگتر و ارزون تر بخریم خخخ الانم کلی دودلم که طرحی که دادم خوبه یا نه؟ البته می تونیم وقتی آماده شد تغییرش بدیم باز گفت حالا میکشم تا ببینید چجوری میشه، آهان پیلوت هم پرسیدیم اگه بخوایم هزینش چقدر میشه؟ که گفت 15 تا 20 میلیون هزینه اضافی داره . داداشم و بابای مستر میگن حتما این کارو بکنید ولی واقعا زیاده تازه موقع ساخت شاید بیشترم بشه و خب این هزینه باعث میشه خونمون دیرتر آماده بشه و واقعا زیاده واسه ما تو این شرایط دیگه تصمیم گرفتیم منصرف بشیم از این کار ولی شاید یه پارکینگ  کوچولو اندازه یه ماشین ساختیم . شبش عقد دوست صمیمی مستر بود ، واسه همین غروب منو گذاشت خونه که بره دوش بگیره ، منم سریع هال و پذیرایی رو جارو و گردگیری کردم. شبم با مامان مستر رفتیم عقد و مستر بعد که منو رسوند خونه باز خودش رفت خونه دوستش . جمعه هم که صبح به زووور بیدار شدم و به مهمونداری گذشت و خیلی خسته شدم. مهمونا طرفای ساعت 4 رفتن و خاله و مامان بزرگم فقط موندن. منم یکم دراز کشیدم ولی خوابم نبرد از دست نی نی خاله و کلی عصبی شدم.  ساعت 9 شب مستر اومد دنبالم رفتیم بیرون و بعدش اومدیم خونه ما ، مامان اینا خواستن برن بیرون و ما غذا از نهار گرم کردیم خوردیم و رفتیم بیرون. چون نشده بود درست با هم تنها باشیم این مدت رفتیم طبقه بالا ( داداش مستر پایین بود و مامانش اینا خونه نبودن) بع من هی استرس داشتم نکنه مامانش اینا بیاتن ببینن ما بالاییم فکر بدی بکنن؟ مستر میگفت بابا آنی درک میکنن میخوایم یکم تنهایی حرف بزنیم با هم ولی من آدمی ام که با همه رودروایسی دارم. یکم بالا بودیم و بعد یه دور زدیم و منو رسوند خونه ، البته مستر فکر کرده بود دوست ندارم تنها باشیم که براش توضیح دادم واقعا بخاطر استرس مامانش اینا بود.

شنبه نهار خونه مستر اینا بودم، بعد اومدم خونه دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه شب هم با مستر رفتیم دور زدیم . دیروز باز مستر عصرش بیکار بود رفتیم بیرون و شام هم خونه دختر عموش که میشد همکلاسی من تو دوران راهنمایی دعوت بودیم. خیلی خوش گذشت و کلی حرف زدیم..

این دوستم خودش پوست روشن، موهای مواج قهوه ای و چشمای سبز داره،  شوهرش پوست روشن و چشمای آبی، خواهرش که اونم شوهرش تو کلاس زبانمون بود و از اونجا باهاش راحت شدم چون گاهی با شوهرش میومد و البته از ما کوچیک تره پوست روشن و چمشای عسلی و شوهرش پوست سبزه تقریبا تیره و چشم و مو مشکی. حالا اینا رو گفتم تا بگم دوستم یه دختر یه پسر مث خودش پوست روشن و چشم سبز خیلییییی ناز داره و خواهرش یه دختر کوچلوی سبزه چشم و مو مشکی! یعنی به باباش رفته و البته بامزگی خودشو داره و من کلی دوستش داشتم ولی وقتی در کنار دختر خالش قرار می گیره اصلا به چشم بقیه نمیاد. البته من دیشب کلی باش بازی کردم و همش میگفتم چقدر تو نازی ولی خب همه که اینجوری نیستن البته هر دو دخترا خیلی کوچولوان و تازه چند تا دندون دارن ولی وقتی بزرگ بشن واقعا اون مو مشکی به نظرم سختش بشه. یعنی ممکنه تو دلش بگه کاش منم مث دختر خاله یا مامانم بودم، مخصوصا تو سن بلوغ که دخترا حساس ترن و ببینه عملا اون چشم سبز خوشگل مورد توجه همه هستش البته واقعا امیدوارم اینجوری نشه و اعتماد به نفس قوی داشته باشه.

چقدر پستم زیاد شد خوب که خلاصه بود! یکم حرف خاله زنکی هم بزنم دی :)))

از خواهر دوستم در مودر مربی کلاس زبانمون پرسیدم که الان ایشون و شوهرش باهاش رفت و آمد خانواگی دارن بعد حرف شد و گفت زن مربیمون قیافه خیلی معمولی داره و زیبا نیست ولی خیلی با سیاستِ و وقتی می بینش اقتدار رو تو صورتش می بینی. گفت وقتی میریم خونشون لباسای شیک می پوشه و روسریش رو مدلای مختلف می بنده، سه جور غذا واسه شام می پزه و کلی دسر و شیرینی و مرتب همسرش رو عزیزم خطاب میکنه! پرسید میدونی چای کراک چیه؟ گفتم نه! گفتش یه نوع چای هست که با شیر درست میشه و کلی زمان میبره و هرکسی اینو واسه زمان زیادش درست نمیکنه ولی هرروز وقت میذاره و واسه شوهرش درست میکنه با انواع کلوچه و شیرینی خونگی. در متقابل از احترامی که شوهرش بهش میذاره گفت ، و اینکه شاید ما خوب رفتار کنیم ولی موقعی که عصبی میشیم حرکتی از خودمون نشون میدیم که واقعا درست نیست و کلا توی رفتارمون سیاست زنونه نداریم. دلم میخواد کلی از حرفای دیشبمون بگم ولی پستم طولانی شد و دوست ندارم اذیت بشید با خوندنش پس تا همین جا کافیه روزتون خوش

26.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

25.

باورم نمیشه بلاگ اسکای پست 23 منو خورده باشه

پست قبلی یعنی 24 عکس از دریای شهرمون گذاشتم و تو پست خورده شده کلی حرف زده بودم

از عید گفته بودم که مستر یه روز در میون از ساعت 2 به بعد بیکار بود و می رفتیم بیرون، از اینکه عیدی برام یه کتاب ( از حال بد به حال خوب) و یه نیم ست گرفته بود و اینکه روز سوم عید برام کفش خرید و سورپرایزم کرد. با هم بیرون بودیم و داداشش زنگ زد گفت باهام کار داره تو رو میرسونم خونتون بعد میام دنبالت ولی اینجوری گفته بود تا بره برام کفش بخره و منم ازش خواستم دیگه روز زن چیزی نخره برام.

اینکه 12 ام شام خونه خواهرش دعوت بودیم و 13 ام ما کل فامیل رو دعوت کردیم و رفتیم باغ.

از خودکارای رنگیم هم گفتم، نارنجی، سبز، صورتی، قهوه ای و بنفش و دفتر سبزی که دیشب برام خرید و من میخوام هدف ها و برنامه هام رو توش بنویسم کاری که تا حالا انجام ندادم.

الان دیگه وقت نیست تا بنویسم اینا رو تیتر وار نوشتم که برام بمونه... تو اون پست هم خواهش کرده بودم نپرسید که از کدوم شهرم که نمی تونم به دلایلی جواب بدم. فقط بگم که دریا تو خود شهرمون نیست و داهات های اطراف دارن.

دلم کلیییی براتون تنگ شده بود و اولین پست 95 امم اینجوری شد. ببخشید

23.

عکسها حذف شد...