8.

سلاممممم

چند روز غیبت داشتم هیچی یادم نمیاد بنویسم هههه دی :))

چیزایی که یادم میاد تیکه تیکه بگم...

جمعه: بعد نهار دراز کشیده بودم که خاله کوچیکه زنگ زد و داداش جواب داد. گفت میاین بریم فلان شهر؟ ( یه جای نزدیک) منم گفتم بگو بلههههه میایم مامانم هم گفت میادش  و قرار شد خاله ساعت 16/30 بیاد دنبالمون.دیگه منم قصد داشتم عصرش برم حموم دیگه گفتم سریع برم الان به مستر پیام دادم دارم میرم حموم قراره با خالم اینا ساعت 16/30 بریم فلان جا ... لحظه که خواستم سند کنم حس کردم درست نیست اینجوری گفتم ولی فرستادمش. مستر هم جواب داد باشه خوش بگذره، چه یهویی؟ منم گفتم الان خاله زنگ و زد و گفت و این حرفا ولی بعدش از لحنش فهمیدم دلخور شده.... ازش پرسیدم  از اینکه یهویی گفتم میخوام برم ناراحت شده؟ گفت  ناراحت نه ولی انتظار نداشتم یهویی بگی عصر میرم فلان جا یا بهتر بگم انتظار داشتم اول می پرسیدی واسه امشب برنامه ای داریم یا نه؟ بگذریم خوش بگذره.

منم از این بگذریم گفتنش فهمیم دلخوره و پرسیدم برنامه ای داشتی؟ گفتش نه، ولی وقتی میگی میرم فلان جا و نظر طرف مقابل رو نمی پرسی یجور بی ارزشی و بی اهمیت نشون دادن نظر طرف مقابله حتی اگه هیچ کاری هم نداشته باشه ولی یه نوع ارزش و احترامه. البته این نظر منه و مهم نیست، بگذریم دیگه منم کلی از رفتارم ناراحت شدم و عذرخواهی کردم و همه چی تموم شد. خدا رو شکر مستر ناراحت نبود و اینم واسه من درسی شد تا یاد بگیرم الان زندگیم فرق کرده و باید یه سری چیزا رو رعایت کنم.

البتهههه رفتن با خاله هم جریا داشت و ما به جای 16/30 ساعت 17/45 رفتیم!!!!!

خالم خیلیییی توی سروقت رفتن به جایی بدقوله و من از این رفتار متنفرمممم. ساعت 17/30 زنگ زدم گوشی شوهرش و گفت خالت تازه آماده شده و الان میخواد بچه رو آماده کنه!!! حالا من چون بدقوله فکر کردم ساعت 17 میریم دیگه و از 16/30 تا 17 لباس پوشیدم ،آرایش کردم، نماز خوندم و موهامو خشک کردم و مانتو پوشیدم و آماده نشستم تا خانوم بیاد. واقعا اعصابم بهم ریخت ...

مامان بهش زنگ زد گفت دیر شده من دیگه نمیام تا برسیم شب شده و این چیزا  ولی آنی میاد بعد قطع شد خالم خودش زنگ زد رو تل خونه و گفت آنی میخوایی بیای یا نه؟ ما سر میدون وایستادیم  عجله داریم اگه نمیایی تا از اینور بریم خودمون و نیایم طرف شما که بهش گفتم بیا ولی خیلی بهم برخورد رفتارشون. من به شوهرش گفته بودم از خیلی وقته مانتو پوشیدم و آمادم حالا به جای عذرخوایی اینجوری میکردن. مامانم خیلی ناراحت شد و گفت نمیاد اصلا ولی من رفتم و دیدم به جای عذرخواهی طلبکار هم هستن!!! خیلیییی عصبی شدم (  قبل حرکت پ .... شدم و اخلاق و حوصله نداشتم کلا) به مستر اس دادم هروقت خواستم با اینا برم جایی تو اجازه نده و.... که یکم آرومم کرد و گفت برو  خوش بگذرون. دیگه از اونجا یه لباس تو خونه و شلوار تو خونه و کت و تونیک و دامن گرفتم. عکسشو می گیرم و میذارم براتون. تا بیایم خونه هم 11 و خورده ای بود شام خوردم و با مستر رفتم دور دور :)

شنبه: خواهر مستر از سفر اومدن و نهار اونجا دعوت بودیم سوغاتی هم برام یه تاپ و شال آورده بود. دستش درد نکنه

یکشنبه: مستر نهار اومد پیشم و هی من نمیذاشتم بره بعد نهار و یکم دیرش شد :) عصر هم نمکی اومد پیشم و تا 21/30 اینجا بود و کلی حرف زدیم

دوشنبه ( امروز) : صبح بابام از اداره اومد و گفت یه نیرو واسه یه سری کاراشون لازم داره و من برم و این حرفا البته قراردادی تا بعدا شاید جذبم کردن. تو قسمت خودش یعنی دیگه بابام بشه رئیسم دی :) نمیدونم بشه یا نه؟ ولی از بیکاری خیلی خسته شدم و اداره بابام جاییکه که خیلی ها میخوان برن اونجا کار کنن و دنبال راهین تا وارد بشن. بابام هم اونجا خیلی به قول معروف برش داره ولی تا حالا واسه من کاری نکرده :( ببینم چه پیش میاد اگه بشه از شنبه میرم سرکار. ان شاالله هرچی خیره همون بشه...

من برم دیگه، مواظب خودتون باشید. خدافظ

7.

سلامممم، حال شما؟ احوال شما؟ چقدرررر سوووت و کور شده وبلاگا از وقتی بلاگفا پوکید همه چی بهم ریخت.

خب از چهارشنبه بگم که ما به مهمونی رفتیم. آخه زن پسردایی مستر بازم گفته بود و پسرداییش هم دوباره زنگ زده بود ما هم گفتیم دیگه خیلی بد میشه اگه نریم، مهمونی هم خونه پسر داییش بود. منم بعد از نماز عشا کلی به خودم رسیدم و خوشگلاسیون کردم و منتظر شدم مستر بیاد دنبالم. این پسرداییش داداش همون دوستمه که منو به مستر معرفی کرده بود! وقتی رفتیم دیدم دوستم و چهارتا از خواهر شواهراش هم که اومدن ایران هستن. در واقع اینا یه کشور عربی زندگی میکنن و چون این دوستم با سالی جاری میشه طبعا خواهر شوهر سالی هم هستن!!! ( عجب کشفی کردم)

بعد چون من هم خودم اینا رو قبلا خونه سالی دیده بودم و هم وصفشون رو از سالی زیاد شنیدم غیر از سلام و خداحافظی حرفی باهاشون نزدم. حالا وصفشون چیه؟ هیچی فقط زیادی زبون درازن و کارایی با سالی اینا میکنن که یکیشو میگم حالا شاخ در بیارید. ولی اینم بگم خوشگلن و پولدااار!

یکی از کاراشون این بود که شب عروسی سالی که تو هتل بود و عروس و داماد شب اونجا تو یکی از اتاقا میمونن اینا کلید اتاق عرس داماد رو برداشته بودن و نمیدادن یکی از اقوامای سالی جریانو می فهمه و به زور کلیدو می گیره و بعد آخر شب سالی می بینه که اینا از قبل رفتن تو اتاق و لباس عوض کردن!!! و بدتر اینکه ش و ر ت و س و ..... ن شون رو ، روی تخت انداختن!!!!!

خب بگذریم، من اون شب پیش مامان بزرگ مستر نشستم و کلیییی برام حرف زد. کلا هرچی پیش بیاد منو ببینه برام تعریف میکنه و درد و دل خیلی دوستش دارم . ان شاالله همیشه سالم باشه میزبان هم  با وجود بارداری و اینکه چند روز دیگه فارغ میشه کلی زحمت کشیده بود دستش درد نکنه. بعد شام هم بقیه دایی های مستر اومدن و خوب بود.

پنجشنبه هم مستر نهار اومد پیشم و طبق قرار عصر رو به خودش مرخصی داد. ما هم بعد نهار یکم حرف زدیم و لا لا کردیم بعدشم نماز خوندیم و عصرونه خوردیم و من حاظر شدم و بعد غروب زدیم بیرون. اول رفتیم پیش مادربزرگش بعدم شام گرفتیم و رفتیم خونه خواهر مستر خوردیم و همونجا موندیم تا آخر شب که منو رسوند خونه. خیلییی شب خوبی بود و با گوشی مستر بازی کردم و کلی با هم آهنگ گوش دادیم

جمعه هم خونه داییش نهار دعوت داشتیم که بعدش مستر منو رسوند خونه ،منم تا شب که بیاد خونه بودم و حوصلم سر رفت. چون به خاطر طوفان هوا آلوده بود بیرون نرفتیم و کلا جمعه خونه بودیم خالم اینا هم طبق معمول بودن. دیروز هم نهار پیشم بو منم براش عصرونه درست کرده بودم که خودم زیاد دوست نداشتم ولی اون خورد و تعریف کرد. عصر رفتم پیش ماری که از سفر امده بود و قرار گذاشتیم از امروز بعد غروب بریم بدوییم یکم و ورزش کنیم ببینم هملی میشه یا نه؟ شب هم باز با مستر رفتیم بیرون و دو ر دور. امروزم که ساعت 2 بیدار شدم و بعد نهار بازی کردم و بعدم در خدمت شما و آپ نمودم. به خاطر بازی یکم سرم گیجه واسه همین تند تند نوشتم . برم دیگه فعلا

6.

سلام

یکی بیاد پریز منو از برق بکشه. ههههه

دیشب به مستر گفتم شام بیاد خونمون. چون قبلش هم بابا بهش گفته بود نتونست بگه نه پسر خاله شوهر خاله کوچیکه هم فوت شده بود متاسفانه ( خدا بیامرزدش) دیگه خاله دخترشو آورد اینجا و خودش یه سر رفت اونجا!  عاقا این فسقلی 10 ماهه تا من میخوام بغلش کنم از خودش صدا در میاره و میزنه تو صورتم همه میگن بس که فشارش میدی و محکم می بوسیش منم میگم دلشم بخوااااد. والا

خلاصه تا خاله بیاد این بچه مامان رو کچل نمود. منم تا مستر نیومده بود حسابی خوشگلاسیون کردم که خواستیم بریم بیرون معطل آماده شدن من نشیم.  خاله بزرگه هم شام اومد و همه اینجا بودیم بعدشم که ما رفتیم بیرون. اول رفتیم خونه خودشون بعدم خونه خواهرش و حرف زدیم. اونجا بود که فهمیدم مستر تا وقتی بیاد خونه ما ازم دلخور بوده  مستر از روز اول به من گفته بود نمیخوام هیچ وقت چیزی رو تو دلت بذاری و هرجا کوچکترین ناراحتی یا دلخوری داشتی بهم بگو تا رفعش کنیم. دیشب هم بهم گفت وقتی بهت زنگ زدم و اونجوری جواب دادی خیلییی بهم برخورد. وقتی بهت پیام دادم می تونستی بگی از بابت این موضوع ازت دلخورم . خب خودمم به ذهنم رسید ولی لجبازی نذاشت بعد که فهمیدم ازم دلخور بوده کلی ناراحت شدم و هرچی مستر میخواست آرومم کنه بدتر میشدم. همش میگفت آنی زندگی همینه و این چیزا پیش میاد نمیخواد اینقدر خودتو اذیت کنی چیزی نشده که ولی نمیدونم چرا سختم بود. شاید چون بار اول بود. دیگه دو قطره اشک ریختم تا آروم شدم و بعدشم بهش گفتم برو برام آب بیار تشنمه

به تلافی دیروز بهش گفتم امروزم بیاد پیشم. دیگه بعد نهار یکم دراز کشیدیم و حرف زدیم و دوباره رفت سرکار، شاید فردا فقط صبح بره تا بعد از ظهر پیش هم باشیم. این روزا سرش خلوت تره

پسرداییش هم زنگ زد و گفت مامان اینا از مسافرت اومدن ( داییش و همسرش یه مدت سفر بودن) و امشب همه شام خونه ما هستن و ما رو هم دعوت کردن. یکم سختمه آخه مامان و خواهر و خاله مستر مسافرتن و معذبم ولی اگه نریم هم می ترسم بد بشه. مستر گذاشته خودم تصمیم بگیرم بریم یا نه و من هنوز دو دلم ببینم تا شب چی پیش میاد. فعلا همینا دیگه! خدافظ

5.

سلام، بعد از ظهر سه شنبتون به خیر

تا داغم هی پست بذارم بعد دوباره غیب بشم میگمااا من تو این چند سال وب نویسی هیییچ وقت نشده تو پستام صبح به خیر بگما ( آیکون آنی تنبل)

دیروز بعد از اینکه پست گذاشتم یکم وب دوستای گلم رو بعد مدت ها خوندم و کامنت گذاشتم بعدشم تو نت چرخیدم و مدل لباس دیدم آخه قرار بود امروز با مامان اینا بریم شهر زی زی اینا ( دوستامون) و میخواستم به سفارش مادر شوهر واسه خودم چند تا پارچه بگیرم. دلیل رفتنمون هم این بو دکه داداش زی زی مشکل کلیه داره متاسفانه و این مدت حالش بد بود و دکتر گفته بود باید پیوند بزنن. دیگه فعلا مرخص شده بود و قرار بود بریم دیدنش.

بعد نت گردی هم نماز مغربم رو خوندم و شروع کردم به خورد کردن سوسیس و فلفل دلمه و گوجه واسه کوکو و بعدم با خاله کوچیکه سرخ کردیمشون. به مستر هم گفته بودم واسه شام بیاد که اولش گفت امشب یکم کار دارم و دیر میشه منم بهش گفتم میدونی که خونه ما دیر شام میخوریم پس با خیال راحت کاراتو بکن و بیا.

بعد از شام هم سریع ! ( چه واژه غریبی) آماده شدم تا بریم یه سر به مامان بزرگ مستر بزنیم بماند که به خاطر این سریع آماده شدن من یکم دیر شد اونجا هم دو تا زندایی های مستر و پسر داییش و همسرش و بچه هاشون بودن. کلا هرشب پاتوق همشون اونجاس مخصوصا الان که مامان مستر و خالش رفتن سفر . مادربزرگش خیلیییی مهربونه و واقعا دوستش دارم، دیشب هم هی میگفت که من اینجوری قبول ندارم و شما دیر میاید و زود میرید. وقتی اون هست هم من و مستر باید حتما کنار هم بشینیم و نمیذاره کسی دیگه بیاد پیش من

بعد از اون یه سر رفتیم خونه مستر اینا تا لپ تاپشو برداره و ببره خونه خواهرش. آخه اونا هم رفتن سفر و به مستر گفتن این مدت شبا خونه اونا بمونه بعد اونم رفتیم خونه خواهرش. دیشب نشده بود یکم تنها باشیم و اینکه قرار بود من امروز برم خیلی واسمون سخت بود مخصوصا واسه مستر. یکمی اونجا با هم حرف زدیم و بعد منو رسوند خونه تا بخوابیم هم چندتایی پیام دادیم که البته 4 صبح بود!!!

امروز هم به بدبختی 12 بیدار شدم تا قبل رفتن دوش بگیرم که مامانم گفت مامان زی زی الان زنگ زده و گفته ما تهرانیم، دیشب  از بیمارستان بهشون زنگ زدن گفتن کلیه پیدا شده و تا امروز ظهر ساعت 1 خودشون رو برسونن. دیگه بنده خدا تا از هواپیما پیاده شده بود به مامان زنگ زده بود خبر بده که ما حرکت نکنیم.

منم دوش گرفتم و نماز ظهرمو خوندم و موهامو سشوار کردم و منتظر مستر که نهار بیاد که دیدم پیام داده : آنی اگه میشه من نیام، دیشب تا صبح خوابم نبرده بعدم رفتم دفتر، الان اومدم خونه یکم بخوابم دوباره برم. اینکه بازم پیام نداده بود حدس زدم از خستگی خوابش برده منم چیزی نگفتم و به مامان اینا گفتم مستر نمیاد. بعد نهار بازم پیام داد که برنامه سفرمون چی شد و میخواد بره سرکار که جواب ندادم. بعدم رفتم بخوابم ولی منتظر بودم ببینم باز پیام میده یا نه؟ راستش عقلم میگفت حق داره،از دیروز که بیدار شده رفته سرکار نخوابیده تا الان که پیام داده تازه بعدشم میخواد بره و اگه بیاد اینجا معذبه و روش نمیشه قبل نهار یا سریع بعد نهار بره بخوابه ولی باز از نیومدنش دلخور بودم. همینجور تو فکر بودم که جوابشو بدم یا نه که البته لجبازیم نمیذاشت بازم صدای پیام گوشیم بلند شد تا خواستم باز کنم دیدم زنگ زد. پرسیدخواب بودی؟ گفتم نه ، گفت پس چرا جوابم رو ندادی؟ گفتم ندادم دیگه ( یکم اینجاش حس بدی بود، میشه گفت پشیمونی و خجالت از کارم) دیگه گفت باشه پس بخواب و منم جواب دادم گفتم که خواب نبودم و بعدم خدافظی کردیم. چند دیقه بعد پیام داد: آهان، چون دیشب تا صبح بیدار بودم و امروز فقط چهار ساعت خوابیدم جواب ندادی و نتت رو آف کردی؟ آفرین و ممنون. منم بهش گفتم می تونستی بیای خونه ما بخوابی و مامان اینا منتظرت بودن تا بیای و برام سخت بود بعد کلی انتظار بگم نمیایی و اونا اصلا چیزی نگفتن ولی خودم سختم بود. دیگه مستر کلی معذرت خواهی کرد و گفت واقعا خسته و خواب بوده و نتونسته بیاد حتی از دیشب شام خونه ما تا الانم چیزی نخورده منم بابت رفتارم معذرت خواهی کردم و همه چی به خیر گذشت.

بعدش یکم خوابیدم و نماز عصرمو خوندم که آرام ( خاله زی زی ) زنگ زد و گفت پنج دیقه پیش امیر رو بردن اتاق عمل و براش دعا کنین و اینکه مامان زی زی اصلا حالش خوب نیست و گریه میکنه. خودشم گریه بود دوستای گلم عاجزانه ازتون خواهش میکنم واسه سلامتی امیر دعا کنین، یه نوجوون 17 ساله که از بچگی مشکل کلیه داشته تا الان. خدایا ازت خواهش میکنم خودت کمکش کن اون مث برادر منه و خیلی براش نگرانم.

بعد تلفن آرام هم اومدم پستم رو بنویسم. ببخشید طولانی شد، خدافظ

4.

سلامممممم به روی ماه همگی. وای که چقدرررر غیبت داشتم و از وبلاگ خودم و همه دوستام غافل بودم این مدت. شرمندهههههه

خب تو این مدت غیبت کبرا یه اتفاق خیلی مهم افتاد و اونم این بود که من و مستر 22 مرداد ماه عقد کردیم یه عقد خیلیییی ساده و با حضور فامیل دو طرف و بدون هیچ رقص و آهنگی تو خونه ما چون محضر رفتن رو دوست نداشتم.

روز عقدم بعد از نهار هانی و خواهرزادش اومدن خونمون دنبالم و کمکم سریع لباسم رو اتو کردن و بعد رفتیم دنبال نمکی و بعدشم خونه هانی تا منو آماده کنن. سالی هم بعدش بهمون ملحق! شد. استرس اونجوری نداشتم و اصلا باورم نمیشد من عروسم!!! به طرز عجیبی آروم بودم. موهامو که یادتونه کوتاه کرده بودم؟ همونجوری باز گذاشتم و قبلش  نمکی برام سشوار و اتو کرد . کار آرایش صورت و چشمم روهانی، لبم رو نمکی و گریم بینی  و لاکم رو سالی انجام داد آرایشگرام واقعا خوب درستم کردن دستشون درد نکنه :)

بعد که لباسم رو پوشیدم سالی ازم عکس انداخت و چند تا هم عکس دسته جمعی سلفی !!!! انداختیم و رفتیم خونه ما و دیدیم مهمونا اومدن. اینم بگم که لباسم هم خیلی خوب شده بود اگه از دوتا اشکالای کسی که رو لباسم کار کرده بود فاکتور بگیریم!

موقع بله گفتن یکم سختم بود ولی خب راحت تر از تصورم و استرس قبلش بود. در کل شب خوبی بود و امیدوارم تمام دوستای مجرد واقعی و مجازیم تجربه کنن همچین روزایی رو

این روزا هم با مستر میگذره. تو هفته دو سه بار اون نهار و شام میاد و من میرم. شبا هم که هر شب تازه ساعت 12 یا 12/30 میریم بیرون تا 2 . الانم اوشون سرکار هستن و من خونه و امروز همو ندیدیم.اینم بگم بنده کماکان تنبل تشریف دارم و امروز تااازه ساعت 2 مامانم بیدارم کرده واسه نهار فقط روزایی که مستر قراره واسه نهار بیاد یا من برم ساعت 11-12 بیدار میشم .

دوستای گلی که ازتون بی خبرم لطف می کنید بیاید از خودتون بگید؟ مثلا فاطی وب جدید ساختی؟ کجایی؟ لطفا خبری از خودت بده. مرسی

پست رو طولانی نکردم تا حوصلتون بشه و بخونید :) خدافظ