17.

سلام، بعد از ظهر سه شنبه همگی بخیر

میگم اسفند چقدر رو دور تنده و زود میگذره هااا دقیقا برعکس فروردین که خیلی کش داره

خب از یکشنبه بگم که بعد از نوشتن پستم به مستر زنگ زدم ، عزیزم خیلی سرفه میکرد دیگه گفتش مامان و خالم رفتن بیرون بهشون زنگ بزنم از اونور بیان دنبالت بیای اینجا؟ گفتم نه؛ میخوایم بریم پسش سالی گفت خب از اینور برو دیگه قبول نکردم. راستش خیای دوست داشتم برم ولی چون روز قبلش کلا اونجا بودم روم نشد. از طرفی مامانش میخواست بره خونه مامان بزرگش ( هر شب میره) بعد من میرفتم شاید نمی رفت و اینکه مستر چون مریض بود نمی تونست منو ببره خونه و باید با باباش میرفتم از طرفی مامان گفته بو کیک بپزم میخواست واسه یکی ببرههمه اینا باعث شد قبول نکنم برم. خلاصه کیکم رو درست کردم، نمازمو خوندم و موهام سشوار زدم و یه آرایش خیلی ملایم کردم و منتظر نشستم تا هانی اومد دنبالم و رفتیم پیش سالی وقتی رفتیم نمکی هم تازه رسیده بود. اونا هم مهمون داشتن دوست خانوادگیشون و عمه و دو تا دختر عمه هاش بودن. جالب بود که زنِ دوست خانوادگشون پذیرایی میکرد و دختر عمه هاش نشسته بودن!!!! آخه مامان سالی چشمشو عمل کرده و نمی تونست سالی هم بارداره و خانومه نمیذاشت بلند بشه. یکم بعد خواهر سالی اومد و من و نمی و هانی هی سرمون تو هم بود و جیک جیک می کردیم. حالا من هی می گفتم بریم بعد نمکی و هانی چون شوهراشون پیش دوستاشون بودن نشسته بودن تا دیگه بقیه دختر عمه های سالی اومدن و ما پا شدیم و خداحافظی کردیم.

خونه مستر و سالی اینا نزدیکه و موقع اومدن از جلو خونشون رد شدیم هانی گفت میخوای وایستم بری سورپرایزش کنی؟ گفتم نه ، بریم. بعد هانی گفت من دستشویی دارم و چند تا وسیله جدید واسه خونم گرفتم بریم خونه ما تا نشونتون بدم دیگه ما هم رفتیم. دو تا چهار پایه متوسط و کوچیک گرفته بود کنار در ورودی گذاشته بود و روش وسایل تزیینی گذاشته بود و دو تا قاب عکس و یه چیز گرد سینی مانند دکوری و این چیزا. راستش من مثلا  چهارپایه ها رو می دیدم عمرا می خریدم چون نمی دونستم واسه چی خوبن ولی به خونش جلوه داده بود . دیگه یکی از دوستای هانی  اینا اومد و نشتیم چهارتایی حرف زدن . من همش دلم پیش مستر بود و بهش پیام دادم خونه هانی ام و دلم میخواد زودتر برم خونه ولی هانی ما رو گیر انداخته گفت باشه. حسم میگفت ناراحته ولی چاره ای نبود. دیگه حرف رنگ مو شد منم تا الان موهامو رنگ نکردم، موهام مشکیِ و گفتم نمیدونم واسه عقد داداشم واسه تنوع رنگ کنم یا نه؟ بذارم واسه عروسیم  که سال آیندست و نمکی چند روز پیش گفته رنگ کن و اینا بعد هانی هم همینو گفت. خودم دو دلم هنوز آخه موی مشکی هم بهم میاد و هم اینکه گفتم بذار واسه عروسیم یه دفعه رنگ کنم و تغییر و تحولی باشه اون موقع.

طرفای 11/20 رفتم خونه و به مستر زنگ زدم از بس سرفه میکرد نشد درست حرف بزنیم. بهش پیام دادم ناراحته؟ اول انکار میکرد ولی بالاخره گفت دلش تنگه و دوست داشته یه سر برم پیشش واسه همین ناراحت و یجورایی سرد بود. منم اعصابم بهم ریخت از دست خودم و همون لحظه اشکام سر خورد پایین و چون خالم اینا بودن و توجمع بود سریع پاکش کردم. خب منطقی ببینم مستر حق داشت اون مریض بود و حتی سرکارم نرفته بود و من باید میرفتم دیدنش خلاصه اون شب با حال خراب خوابیدم. دیروز طرفای 9 صبح بهم پیام داد و خدا رو شکر دیگه خوب شده بود :) بهم گفت مامانش گفته  نهار برم خونشون و باز حلش بد بود و نتونسته بود بره سرکار از طرفی مامان منم غذای مورد علاقه مستر رو پخته بود گفت شاید بهتر بشه و بیاد دیگه به مامان گفتم و بنده خدا گفت اشکال نداره برو اگه بهتر شد شام بیایدو البته گفت واسه مستر ببرم ولی قبول نکردم چون سرخ کردنی بود گفتم نمیخوره حالش خوب نیست.

قرار بود باباش بیاد دنبالم که من گفتم نمیخواد با داداشم میام حالا از شانس من دیروز داداشم دیر میومد خونه و مونده بودم چیکار کنم. مامان گفت بگو باباش بیاد گفتم روم نمیشه بنده خدا خواست بیاد من قبول نکرم با آژانس میرم مامانم میگفت باباش بفهمه زشته ناراحت میشه دیگه نهایتش مستر گفت بابام میاد دنبالت ، دیگه تو راه هی حرف ا.نتخاب.ات زدم تا یه چیزی گفته باشم خخخخخخ.

وقتی رفتم دیدم باز تب داره و حالش خوب نیست ولی به من میگفت خوبم پشت تلفن دیگه بهش سه عسل و آبلیمو دادم در طول روز که خدا رو شکر با لیوان دوم گلو دردش خوب شد. واسه کوفتگی بدنش هم گفتم دیکلوفناک بخوره که زنگ زد دوستش براش آورد اونم خورد خیلی بهتر شد. دیگه ساعت 12 شب هم بابا و مامانش منو برگردوندند خونه البته مامانش گفت بمونم شب رو ولی قبول نکردم.

امروز خدا رو شکر بهتره و رفته سرکار منم که خونم و کار خاصی هم نکردم. الانم این پست رو بفرستم اگه بشه یه سر به وب شماها بزنم

نظرات 5 + ارسال نظر
آرزو پنج‌شنبه 6 اسفند 1394 ساعت 13:40 http://arezoo127.blogfa.com/

دوست من یانه ( !! ) خریده گذاشته کنار پذیراییشون و روش یه پارچه خوشگل کشیده و یه وسیله تزیینی روش گذاشته ... مردم نبوغ دارن بوخودا ...

من که به شخصه حالاحالاها مو رنگ نمیکنم

یانه چی هستش اصلا ؟؟؟
آره والا. هانی یه چیزایی میخره من عمرا نگاشون کنم بعدا می بینم موقع استفاده چه خوب میشه
چراااا؟ منم دوست ندارم زیاد رنگ کنم

ساحل آرام چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 22:41 http://sahelearam5.mihanblog.com

اگه میرفتی خیلی خوب بود ولی حتما بهش بگو که به خاطر خجالت نرفتی اونجوری شاید فکر کنه به خاطر بی اهمیتی نرفتی :)
خداروشکر بهتر شده :))

بهش گفتم ولی در کل باید می رفتم
آره خدا رو شکر

آنی سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 22:46 http://www.annie.blogfa.com

خداییش منم بودم ناراحت میشدم خب گناه داشته طفلکی
ولی فرداش رفتی حسابی تلافی کردیییییییی
ایشاالله که بهتر از این هم میشه . صحیح و سااااالم...
دوران نامزدی ، دوران قشنگیه
قدرش رو بدونید

جدی؟ خودمم بودم ناراحت میشدم
آرهههه از دلش در آوردم دیگه
مرسی عزیزم
خیلیییی
ان شااااااالله به زودی تو بیای و از این دورانت برامون بگی قشنگم

آنیتا سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 17:31 http://anivamilad.blogfa.com

سلام عزیزم.انشالله حاله همسرت به زودی خوب میشه.ممنون که بهم سرزدی،دوستای خوبی امیدوارم برای همدیگه بشیم عزیزم

سلام آنیتا جان
مرسی عزیزم
خواهش میکنم. منم امیدوارم

آوا سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 17:06

سلام عزیزم.
خوبی؟
اره والا..چون مینا در کل دختر خوبیه و خوب به هرحال خواهرشوهرمه و از من بزرگتر..من یه سری اخلاقای بدش رو تحمل میکننم...دوس ندارم یه جوری جوابشو بدم که بعد همش بخوایم با هم سرسنگین باشیم و اینا...خوب یه عمر به هرحال قراره چشممون تو چشم هم باشه دیگه..
البته تمام اینا تا یه جاییه..تا حدی که صبرمو لبریز نکنه که خداروشکر فعلا نشده..
اره منم دیروز که نتونستم لطیفه ببینم حسابی اعصابم خورد شد اما خوب دیگه چون کاریش نمیشد کرد غر نزدم...فقط دوس داشتم زودتر میثم بیاد خونه بره درستش کنه.
فدای تو ممنون که میای.مرسی که این بار آدرسو درست گذاشتی آنی جونم.

سلام عزیزم
مرسی
اوهوم سرسنگینی خیلی بده منم دوست ندارم
خواهش عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.