19.

الان دقیقا ساعت 18:36 دیقس که شروع کردم به نوشتن اصلا نمیدونم این پست رو تا آخرش می نویسم یا نه؟

دلیل اینکه دیر شد اینه که قبل پست گذاشتنم گفتم اتاقم رو گردگیری و جارو کنم. موقع گردگیری گفتم بزار کمد میز آرایشم رو خالی کنم آخه فکر می کردم وقتی فندق جعبه ساعتم رو از اونجا برداشته اون تیکه بند ساعتم تو کمد افتاده ولی زهی خیال باطل هرچی گشتم نبود هر گوشه اتاقم که فکر می کردم انداخته گشتم ولی نبود. به شدت عبصی و ناراحت شدم و اشکام بی اختیار میومد پایین آخه ساعت عقدم بود و دوستش داشتم :( از شانس بدم دو تا نگیناش هم تازه افتاده بود و من خوشحال بودم که تیکشو دارم تا عوض کنم. ساعتم گارانتی داره ولی فکر نکنم واسه نگین قبول کنن. میکنن؟ البته از شهر خودمون نگرفتم ولی مامان اینا یکشنبه میخوان برن  اون شهر تنها راه اینه که بدم ببرن شااااید بشه کاری کرد :(((

از این بیشتر حرررررص میخورم که اگه به خالم چیزی بگم به جای شرمندگی یه چیزی هم طلبکار میشه و اصلا واسش مهم نیست این موضوع!!! والا ضررش مال ماست این رفت و آمدای بیش از حد همیشگی. بگذریم خیلییی عصبیم و مستر هرکاری کرد آرومم کنه موفق نشد. هی میگفت فدای سرت مهم نیست بهترشو برات میخرم ولی من میگفتم بهتر نمیخوام الانم داره پیام میده که از عصر تا الان داری حرص میخوری فدات سرت مهم نیست اصلا هووووم واسه من مهمه با ذوق و شوق خریدمش اینقدر گشتم تا یه ساعت پیدا کنم تا به حلقم بیاد بگذریم.

بعد از نوشتن پست قبل تا شب خونه و بیکار بودم و مستر هم باز حالش بد شده بود و از سرکار رفت خونه و گفت شب نمی تونه بیاد. منم اون شب خیلی بیحال بودم از طرفی خالم میخواست بره کلاس و فندق  رو گذاشت خونه ما بعدم که داییم اینا اومدن و بعدترشک خالم اینا از کلاس برگشتن. خونه شلوغ شد و من بی حوصله دیگه زود یه کاسه سوپ خوردم و به خالم گفتم منو ببره خونه مستر اینا و وقتی ام میخوان برن خونه خودشون بیاد دنبال من بیارتم خونه... خونه مستر اینا هم داداشش باز از صبح مریض شده بود و خوابیده بود. نمیدونم چه ویروسیِ که امسال مردم اینقدر مریض بودن ،مامانشم داشت شامو آماده میکرد. دیگه شام کشیدن و هرکاری کردن من نخوردم بعدشم مامانش اینا رفتن خونه مادربزرگ مستر خودم بهش گفتم وقتی من اونجام تعارف نکنه و بره وگرنه من میرم خونمون. خب بدم میاد برنامه کسی رو بهم بزنم تااازه اینجوری یکم با مستر هم تنها می مونم  گرچه اون شب داداشش تو اتاق خوابیده بود. دیگه یکم حرف زدیم و مستر گفت شاید تو یه کار سرمایه گذاری کنه و هنوز هیچی معلوم نیست و اینا دیگه گوزل هم اونجا دیدم و تقریبا آخراش بود مامان زنگ زد میای خونه بیایم دنبالت؟ گفتم آره بیاید. دیگه مامان و خاله و شوهرش که رفته بودن دور دور اوندن دنبالم و یکم هم اومدن داخل حیاط مستر اینا پیشش وایستادن و مامان عذرخواهی کرد که میخواستن بیان عیادت ولی چون بابا نبوده این چند شب نشده . رفتیم خونه ما و حرف این شد که آرایشگری که نامزد داداشم میخواد بره پیشش بهش گفته اون شب سه تا عروس دارم و دیر تحویلت میدم و اینا و من به داداشم گفتم بهش بگو اگه میشه یه جا دیگه انتخاب کنه آخه وقتی از الان میگه دیر تحویل میدم دیگه خدا میدونه اون شب عروس کی بیاد؟؟؟ من که نمی تونم چیزی بگم ممکنه ناراحت بشه و فکر کنه دارم خواهر شوهر بازی در میارم.

دیروز که چهارشنبه باشه مستر بعد چند روز نهار اومد خونمون و خدا رو شکر بهتر شده البته با قرصا وگرنه باز حالش بد میشه. موقع خواب نمیذاشت پیشش بخوابم به زور خودمو تو بغلش جا دادم ولی آقا همش روش اونور بود تا نفسش بهم نخوره و منم سرما نخورم البته بازم خوب بود و کاچی به از هیچی  منم حس سرما خوردگی داشتم و مستر میگفت بدنت داغه منم میگفتم خوبم آخرش گفت وای به حالت اگه مریض شدی دیگه منم موقعی که مستر رفت سرکار یه قرص خوردم و دراز کشیدم ولی خوابم نبرد. عصر خواستم برم حموم ولی قرار شد بریم با عروس خانوم لباس ببینیم .دیگه اون با خالم اومد ( همسایه خالم هم میشن) من و مامان و داداش که جایی که مدنظرمون بود لباس خوب نداشت. بعدش یه جایی من معرفی کردم واسه حلقه رفتیم و یکی رو پسندید. حلقه سفید که وسطش حالت مسی رنگ داشت ساده و قشنگ بود. اونجا عروس خانوم خواست بدونه اگه حلقش کامل سفید باشه چجوری میشه تو دست بعد من دستمو گرفتم کنار دستش که حلقه انتخابیش توش بود و گفتم ببین مال من سفیدِ اگه میخوای مقایسه کن که یه نگاه انداخت و یهو دستشو کشید و گفت حلقه خودم خیلی قشنگ تره اون لحظه واقعا شوک و ناراحت شدم. شاید چون من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم یا یکی یه چیزی بخره  حتی کوچیک که اصلاا مطابق سلیقه من نباشه بهش بگم قشنگ نیست در عوض میگم وای خیلی قشنگه، مبارک باشه چه برسه در مورد حلقه یکی بخوام اینجوری بگم که قضیش فرق داره و پشتش کلی ذوق و شوق و عشق هست . بعدشم اومدیم خونه ما هوا هم که عالی بود و قبلش بارون اومده بود.

نماز خوندیم و رفتیم پلاسکو یکم چرخیدیم . من فقط دو تیکه وسیله برداشتم که 44 تومن شد !!! واقعا همه چی گرونه حالا خوبه خرید کلی رو نکردم و گذاشتم واسه بعد عید که کلا تمام وسیله هامو با هم و یه رنگ بگیرم. بعدشم برگشتیم خونه ما و داداش ونامزدش نیومدن تو و خواستن یه دور بزنن ، منم تو اون فاصله نماز خوندم و دوش گرفتم دیگه اونا هم با کباب اومدن گرچه شام داشتیم. یه قرص دیگه خوردم و بعدشم شام. تا جمع کردیم مستر هم اومد عزیزمممم ریشاشو کوتاه کرده بود دلم میخواست بپرم بغلش و کلی بوسش کنم. البته مستر ته ریش داره و هیچ وقت ریش کامل نمیذاره آهان داداش و نامزدش هم بعد شام رفتن تو اتاق داداش و یه ذره قبل رفتنشون اومدن بیرون. ما هم نشستیم پای تی وی و بابا هم که نبود دیگه خاله زنگ زد به مامان خیابونا غلغلس و بیایم دنبالت یکم دور بزنیم. مامان اول چون ما بودیم نمیخواست بره و به زور مستر رفت داداش هم چون نامزدش تو ماشین خاله اینا بود رفت دیگه من موندم و مستر و داداش کوچیکه که یکم بعد من و مستر هم رفتیم بیرون البته اون موقع دیگه خلوت شده بود تقریبا. بعد یکم دور زدن منو رسوند خونه و خودش رفت.

آهان دیروز کتابام رسید که گذاشتمش یکشنبه که مامان و داداش نیستن بخونم. اول قرار بود بابا هم نباشه و لی خب الان برنامه عوض شد و هست و من باید آشپزی کنم سه روز :((((

هرکاری میکنم چرا یادم نمیره موضوع بند ساعت رو؟؟؟

نظرات 7 + ارسال نظر
گلی سه‌شنبه 18 اسفند 1394 ساعت 12:10

آااااانی کجاااااااایییی بیابنویس دیگه

اومدمممم عزیزممم
شما خواننده خاموش بودین؟

ساحل آرام یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 17:12 http://sahelearam5.mihanblog.com

عروستون اگه خوشش نیومد باید یجور دیگه رفتار میکرد :( من یه خواهرشوهرایی میشناسم قشنگ گربه رو دم حجله کشتن
البته شاید چون اولشه اینجوریه امیدوارم بهتر بشه
شاید موقع خونه تکونی بتونی اون قسمته ساعتو پیدا کنی :(

آره ، اصلا یه چیز طبیعی هستش که آدم هرچیزی مال خودش رو بیشتر می پسنده چون با سبیقه خودش خریده. خدایی هرکی حلقه منو دیده کلی تعریف کرده جز این!
من خیلی بی زبون تر از این حرفام ساحل :(
مامانم اینا بردن با خودشون از جاییی که خریدم نگین انداختن روش

آنی شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 22:29 http://www.annie.blogfa.com

عزیزم
خیلی حس بدیه
منم یک بار انگشتری که فرهاد بهم داده بود گمش کردم
بعد میدونستم توی شرایط مزخرف مالیش رفته دو تومن داده اینو برای من گرفته و جدای از جنبه مالیش خود اون انگشتر برام اندازه دنیا می ارزید
یک هفته تمام همه جا رو گشتم
حتی آشغالهای توی جاروبرقی!
ولی نهایتا پیداش کردم
شاید باورت نشه
ولی یک ساعت داشتم گریه می کردم از شدت ذوق :)))
و دگ از انگشتم درش نیاوردم

واااای آنی خدا رو شکر پیداش کردی
خیلیییی سخته آدم چیزی رو گم کنه که هدیه عشقش باشه

آوا شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 19:41

فدات آنی جونم ممنونم که درکم میکنی و میدونی این که دوست ندارم اینجوری برم خونه ی مادرشوهر واقعا از بدجنسیم نیست..اما بیشتر دوس دارم تنها باشم..تو خودم باشم..کارامو ساکت و آروم انجام بدم و اینا..واقعا شخصیت منو درک کردی..پس اینجوری باشه خیلی به هم نزدیکیم.
امیدوارم توام بتونی برای سال جدیدت یه هدف هایی بذاری و دونه دونه اجراشون کنی...
واقعا حس این که ادم فکر میکنی داره جوونیش میره و کاری انجام نمیده بده..من خودم اون حسو دارم که دلم میخواد بتونم از خودم دورش کنم.
فدات شبت فشنگ عزیزم.

خواهش عزیزم. خب تو هم مث منی و واقعا میدونم این کارا از رو خصومت نیست به هر حال هرکی یه رفتاری داره و نمیشه آدما رو قضاوت کردن و بهشون بگیم حالا که تو زیاد اهل رفت و آمد نیستی پس بدی! منم انجام کارام تو سکوت خودم رو خیلی دوست دارم
مرسی عزیزم

آوا شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 19:20

سلام آنی جونم.
خوبی عزیزم؟
خوب خداروشکر که بهتر شدی.
میدونم دقیقا چون ساعت عقدته برات عزیزه...ایشالا که درست میشه گلم.
ادم باید همیشه تفاوت سلیقه هارو مد نظر داشته باشه..دلیل نمیشه که چون من از یه چیزی خوشم میاد بقیه هم خوششون بیاد یا برعکسش..برای همینه که تو ذوق زدن کار بدیه...
بگذریم..
خودت چه طوری؟چه خبرا؟
شب خوبی داشته باشی دوست خوبم.

آوا شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 08:04

سلام آنی جان.
صبحت بخیر عزیزم.امیدوارم خوب باشه حالت...
فکر کنم برای ساعتت اگه ببری همون جایی که خریدیش یه فکری به حالش بکنن.نگران نباش عزیزم.
نشدم نشد..میدونم چقدر اون ساعتتو دوس داری..درک میکنم..اما دیگه واقعا انقدر نباید به خاطرش حرص بخوری...
و چقدر از اون حرف مال خودم قشنگ تره ناراحت شدم من.راستش منم مثل توام هیچ وقت دل هیچ کسو اینجوری نمیشکنم.حتی اگه یه چیزی بخره که قشنگ هم نباشه بازم میگم قشنگه و مبارکت باشه...عجب آدمایی پیدا میشنا...اوووف.
امیدوارم سرما نخورده باشی.
منم ظهر میام پست میذارم.روزت بخیر.

آرزو جمعه 7 اسفند 1394 ساعت 20:26 http://arezoo127.blogfa.com/

فندق مموری گم کرده هرچی دنبالش میگردم پیدا نمیکنم
ووووووووویی امان از این عروسای این مدلی :|

امان از دست این فندقا ان شاالله پیداش کنی
کاش دیگه هیچ وقت تکرار نشه :(

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.