2. آشنایی...

سلام عزیزان دلم

خب فعلا کسی آدرس اینجا رو نداره و طبعا کسی نمیخونه تا فردا یا روزهای آینده که تو وب قبلیم ببینین من اومدم اینجا

خیلی از جریانات آشنایی و حال و هوای این روزام دور شدم ولی خلاصه وار تو چند پست می نویسم تا هم شما در جریان باشید و هم یادگاری بمونه برام.

یکی از روزای خرداد بود که باید تقویمو نگاه کنم تا بتونم حدس بزنم چه روزی که سالی ( دوستم) بهم پیام داد که جاریش  ( محبوب) که اونم یکی از دوستامه منو به پسرعمش پیشنهاد داده و اونم گفته منو دیده و مامانشم عکس منو تو گوشی محبوب دیده و پسندیده. دیگه سالی از شرایط اون پسر به من گفت و عکسشو برام فرستاد. اولش بازم مث دفعه های قبل تردید داشتم و اصلا  حالم خوب نبود ولی نتونستم در مقابلش مث قبلیا جبهه بگیرم!

سالی تو گروه جریان رو به نمکی و هانی (دوستام) گفت و اونا هم تهدید و اولتیماتوم که وااای به حالت این یکی رو الکی رد کنی و باید باهاش صحبت کنی. اون روز خیلی استرس داشتم و بی نهایت تردید. به مسی ( یکی از پسرای همکلاسی سابقم) پیام دادم تا در مورد اون آقا برام تحقیق کنه. سالی هم ازش برام گفته بود و همه چیش اوکی بود ولی بازم میخواستم بیشتر بدونم. چون خانواده مستر از جریان خبر داشتند منم باید به مامانم می گفتم. فردای اون روز با کلییی استرس و خجالت مامانمو صدا زدم تو اتاقم و بهش گفتم جریان رو که از قضا خانواده مستر رو خیلی خوب می شناخت و بسیار خوشش اومد و در نهایت گفت تصمیم با خودته.

مسی هم نتیجه تحقیقاتش رو بهم گفت که خوب بود و همه از خانوادش تعریف میکرد. باباش یه مرد خیلی خوشنام تو شهرمونه و تو تمام تحقیقات به این اشاره شده بود. این مدت بازم استرس داشتم و دوستام خیلییی زیاد باهام صحبت میکردن که عاقلانه تصمیم بگیرم. دیگه همیشه آنلاین بودن و تمام حرفشون در مورد من بود. نمکی تقریبا هر روز خونمون بود این مدت و سعی میکرد راضیم کنه.

موقع پیشنهاد بابام رفته بود شهر زی زی اینا عیادت بابای زی زی که یه مدت طولانی سخت بیمار بود. از طرفی خانواده مستر منتظر بودن من نظرمو بگم و اینکه کی ما همدیگه رو ببینیم. تو همون حال خیلی یهویی قرار شد مامان و داداشم هم برن شهر زی زی اینا که دو، سه روز بمونن و بعد با بابا برگردن. خب باید مامانم جریان رو به داداش و بابام میگفت و بعد من جواب میدادم. خلاصه مامان و داداش بزرگه رفتن و من و داداش کوچیکا موندیم. منم جریان رو به ماری ( دوستم) گفتم و از قضا دامادشون مستر رو خیلی خوب می شناخت چون محل کارشون یکی بود. ماری هم پرسید ازش و خیلی تعریف کرده بود و گفته بود خواستگاری هر کسی رفته بگو اگه جواب رد بدن پشیمون میشن و دیگه مورد به این خوبی پیدا نمیکنن. با وجود همه اینا باز من تردید داشتم!

روزی که مامان اینا رفتن نمیدونم بود یا فرداش که نمکی اومد پیشم و گفت آنی چه کاریه؟ چند روزه پسر مردم رو معطل خودت کردی ( تقریبا زیاد شده بود) تو اول باهاش حرف بزن و ببین اصلا نظرت چیه؟ تا کی میخوای اینجوری تو بلاتکلیفی بمونی؟ فقط با تردیدات داری خودتو اذیت میکنی ، تو که تحقیقاتت رو کردی تا وقتی مامانت اینا برگردن و مامانت جریان رو به داداش و بابات بگه یه دور هم اونا تحقیق کنن واقعا طولانی میشه و درست نیست. خلاصه اینقدر گفت و گفت تا من راضی شدم با مستر صحبت کنم. به سالی پیام دادم و گفتم و اونم گفت به محبوب میگه تا منتقل کنه. بعد غروب سالی پیام داد که آنی آمادگیشو داری الان بهت زنگ بزنه؟وای که چه حالی شدم خیلیییی استرس داشتم. بالاخره اوکی رو دادم و بعد تقریبا ده دیقه زنگ زد. اینقدرررر هول شده بودم که تمام حرفام و معیارام یادم رفته بود، البته رو نمیکردماااا خخخخ . از اونورم هی نمکی اشاره میکرد اینو بگو اونو بگو منم به اون نگاه میکردم اصلا دیگه نمی شنیدم مستر چی گفته تو این فاصله کلا اوضاعی داشتم  ولی اون خیلی مسلط تر از من بود و حرف زدیم و ازش خوشم اومد و به دلم نشست جوریکه بعد اینکه مکالمون تموم شد بغضم گرفت و به نمکی گفتم اگه نشه خیلی برام سخته!!!!

مستر هم یکی دو ساعت بعد بهم پیام داد تا شمارشو سیو کنم آخه اون موقع از دفترش بهم زنگ زده بود. یکم پیام بازی کردیم ازم خواست چون قراره رابطه خاصی رو با هم شروع کنیم پس بهتره از لفظ شما استفاده نکنیم و رسمی نباشیم. قرار شد بگیم " تو " هرچند من هی اولاش یادم میرفت و اون یادآوری میکرد. چون مامان اینا نبودن فردا صبحش بیدار شدم و آشپزی کردم و بازم پیام دادیم و صحبت کردیم. دیگه مستر اون روز تصمیم قطعیش رو در مورد من گرفته بود و فقط من بودم که باز تردید داشتم. مامان اینا شنبه برگشتن و اصلا نمی دونستن من با مستر در تماسم فقط دوستام و خاله کوچیکه در جریان بودن. شبی که رسیدن دیدم مامان چیزی ازم نمی پرسه که این مدت چی شده و من چه تصمیمی گرفتم؟ منم خیلیی بغض داشتم و دلم میخواست زودی روال فهمیدن بابام و داداشم و تحقیق اونا بگذره تا خانوادم هم در جریان ارتباط ما باشن. کلی به خاله غر زدم که مامان هیچی ازم نپرسیده خاله هم گفت خودم بهش میگم همین امشب به بابات بگه. در حال حرف زدن بودیم که مامانم اومد و ازم پرسید چیکار کردم این مدت...

 

+ این پست طولانی شد و اگه ساعتو ببینین صبح شده لامپ اتاقم هم خاموش کردم مثلا من خوابم!!!! دیگه سختمه نوشتن، ان شاالله ادامه در پست بعد. فعلا...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهلا دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 17:14 http://craven66.blogfa.com

وب جدیدت مبارک باشه
زود زود بیا اپ کن خانمی

مرسی عزیزم
چشممم

کتی یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 14:06

وااااای انی جوووووونم.چقدر دلم برات تنگیده.
تبریک میگم عزیز دلم.خیلی خوشحال شدم برات عروس خانم جووون.

فدات عزیزم منم خیلی دلم برات تنگ شده. اومدم وبت ولی کامنتا برام باز نشد. خوبی؟ گالیور خوبه؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.