3.

سلام

دیشب تا جایی گفتم که مامان اومد تو اتاق، خب مامان اومد و منم بهش گفتم حرفای مسی و ماری از تحقیقاتشون رو، خالم هم بهش گفت همین امشب به بابای آنی و داداشش بگو قضیه رو که همون لحظه داداشم اومد خونه و مامان گفت الان میرم تو اتاقش بهش میگم. خاله هم نتونست فضولیش رو کنترل کنه و گفت منم میرم پیششون ببینم چی میگن. من موندم و یه دنیا استرس، خیلییییی حالم بد بود. از فشار عصبی معدم وحشتناک درد میکرد. رفتم تو هال و رو مبل روبرو اتاق داداش نشستم و منتظر شدم بیان بیرون. خیلی لحظات سختی بود، تا اینکه بعد کلی انتظار یا شایدم واسه من طولانی بود!! مامانم اومد بیرون . سریع بهش گفتم چی شد؟ گفت داداشم گفته مستر رو نمی شناسه و باید بپرسه. همون لحظه بابام هم زنگ درو زد که مامان گفت بابا نیاد تو و برن بیرون به هوای بیرون بردن وروجک جریان رو بهش بگه. اخه من خجالت میکشیدم جلو خودم بگه. باز استرسم شدید تر شد...

بعد چند دیقه داداشم اومد بیرون اتاقش و کلی سربه سرم گذاشت که عروس خانوم و از دستت راحت شدیم و این حرفا. بازم لحظات سختی سپری کردم تا مامان اینا برگشتن ، دیگه بعدش سریع رفتم پیش مامانم تا ببینم نظر بابام چی بوده که مامان گفت بابا می شناخته خانوادشون رو، و خیلی راضی بوده. دیگه خیالم راحت شد و معده دردم تموم شد اما کمرم وحشتناک گرفت.

فردای اون روز هم داداشم با مستر قرار گذاشته بود که ببینش و باهاش صحبت کنه، منم قبلش کلی به مستر تاکیید کرده بودم که اونا نمیدونن ما با هم صحبت می کنیم و ضایع نکنی یه وقت و باز هم استرس داشتم که ببینم داداشم چی میخواد بگه؟ آهان اون روز داداشم از یکی از دوستاش که به قول خودش آمار همه رو داره در مورد مستر پرسیده بود که اونم تایید کرده بود و گفته بود می شناسمش تو باشگاهمونه. خب داداشم و مستر شب با هم قرار داشتن دل تو دلم نبود تا مستر بیاد و سوال پیچش کنم.... تا برگشت سریع بهش گفتم چی شد؟ که گفت داداشت تا منو دیده شناخته :))) و خلاصه همه چی خوب پیش رفته بود. داداشم هم تا برگشت گفت زیاد دیده بودش و به اسم نمی شناخته. همه چی اونشب خوب بود تا اینکه نمیدونم آخر شب چی شد باز من تردیدام شروع شد اونم شدیییید. مستر حالم رو فهمید و هی میگفت چی شده؟ چرا یهو سرد شدی؟ خیلی کوتاه بگم اون شب تا جایی پیش رفتم که میخواستم همه چی رو تموم کنم :( به طرز بدی حالم بد بود و گریه می کردم. از علاقه زیاد مستر به خودم مطمئن بودم و از طرفی دلم نمیخواست از دستش بدم و از طرفی تردیدام ...

اون شب مستر رو با حرفام داغون کردم و شد یکی از بدترین شبای زندگیش :(

بچه ها تو گروه هی درباره ما حرف میزدن منم اعصابم خورد شد و بهشو گفتم لابد دیگه هیچیی در مورد مستر نگید و سوالی هم نپرسید که جواب نمیدم. میخواستم تنها باشم... دوستام خیلیی نگران شدن؛ نمکی مدام زنگ میزد و پیام میداد و من جواب نمیدادم. بعد تهدید کرد جواب ندی زنگ میزنم تلفن خونتون که زد دیوونه!!! همه هم خواب بودن. از ترسم سریع گوشیم رو جواب دادم و کلی گریه کردم و از تردیدام گفتم. تا 4 صبح باهام حرف زد و از زندگی خودش برام گفت... بین حرفاش بهم گفت آنی یه چیزی رو نمی خواستم بهت بگم تا زمانی که تصمیم قطعی خودت رو نگیری، من امروز با نامزدم مستر رو تو محل کارش دیدم. همش چشمش به گوشیش بود و تا پیام براش میومد لبخند میزد، واقعا علاقش به تو از رفتارش مشخص بوده و به نامزدم گفتم چقدر عاشقه! چقدر حس خوبی به آدم میده و حس میکنم می تونم خیلی باهاش راحت و صمیمی باشم... نمکی خیلییی حرف زد و واقعا آرومم کرد.

بعدش دوباره به مستر پیام دادم، گفته بود وقتی ناراحته نمی تونه بخوابه و بیدار بود. بازم حرف زدیم و یکم آروم تر شدیم...

خب یکم خلاصه وار تعریف کنم و فقط چیزای مهم رو بگم تا همه حرفا رو تو این پست تموم کنم تا بتونم روزانه هامو بنویسم...

من و مستر واسه اولین بار خونه خاله کوچیکه همدیگه رو دیدیم و واقعا دیدنش کمک بزرگی بود برام. چون بعدش تمام تردیدام از بین رفت و جاشو یه حس خوب گرفت... تاریخش یادم نیست ولی روز سه شنبه یا چهارشنبه قبل ماه رمضون بود...

با فرصتی که مستر بهم داد و علاقه ای که نشون میداد کم کم علاقه منم بهش زیاد شد تا رسید به الان که دیوانه وار دوستش دارم...

خواستگاریمون روز پنجشنبه 4 ام تیر ماه بود که از خجالت مث یه آدم لال نشسته بودم  و اصلا حرف نزدم

تاریخ عقدمون قرار بود 7 مرداد باشه که بعدا به خاطر شرایط کاری داییم و اینکه میخواستن برن شهر زندایی اینا شد 3 مرداد... منم لباس آماده ای خوب که اینجا نیست دیگه پارچه گرفتم و دادم خیاطی برام بدوزن یه مدل ساده چون قرار بود عقدمون ساده باشه .

17 تیر بود و داشتم کیک درست میکردم قبلش هم مستر اذیت کرده بود تنبل خودم امروز زرنگ شده منم قصد داشتم اگه کیکم خوب شد براش بذارم کنار چون اون مدلی اولین بارم بود درست میکردم. در حال آماده کردن کیک بودم که مستر پیام داد آنی مامانم الان زنگ زد گفت دختر داییم که 4سالشه نمیدونم چرا تشنج کرده و بردنش بیمارستان منم دارم میرم. دعا کن ... خیلی نگران شدم و بهش گفتم بی خبرم نذاره واسه مامان هم گفتم و اونم کلی نگران شد. ساعت نزدیک 8 بود و میخواستم کیکم رو بذارم تو فر که مستر پیام داد دختر داییش تمام کرد :((((  خیلیییی حس بدی بود. تا پیامشو دیدم اشکام سرازیر شدن، مامانم هم شوک شده بود... اصلا بهم خوردن عقد خودم ذره ای برام مهم نبود همش به فکر مامان اون دختر و خانوادش بودم :(

وقتی رفتم مراسم ختم مامان و خاله و مامان بزرگ مستر با دیدنم خیلی ناراحت بودن. خالش میگفت چقدر خوشحال بودیم واسه عقد شما، دختر داییش هم لباس خریده بوده و کلی ذوق داشته و همش میگفته کی عقد میکنن؟ من میخوام برم عقدشون بازی کنم :( مامان بزرگش فقط تکرار میکرد عقد ما تو دل اون دختر موند :(

فردای اون روز ساعت 10 شب مستر اومد دم در خونه داییم تا ببینمش و بهش تسلیت بگم. آخه خونه داییش ندیدمش، ولی زندایی به زور و اصرار زیاد خودش رفت بیرون و خواست مستر بیاد بالا و ما با هم حرف بزنیم. اون شب شد یکی از شبای به یاد ماندنی ...

خب اینم بگم ما جواب آزمایشمون رو تایید نکردن گفتن کم خونی داریم ( البته من دارم) و اصلا چیز مهمی نیست ولی بهتره نوعش مشخص بشه و جواب اون 20 روز تا یک ماه طول میکشه بیاد. اگه سر 20 روز بیاد باید تا 12 مرداد بیاد و بعدش ما یه عقد خیلییی ساده و بدون سر و صدا می گیریم. فقط خدا بکنه جواب بیاد چون دوری خیلی سخته :( خب شهر ما کوچیکه و نمی تونیم با هم بریم بیرون :(

این روزا تازه میدونم عشق واقعی یعنی چی؟ در کنار مستر آرامش و امنیت دارم و چقدر بهم حس خوبی میده اینکه میدونم یکی منو بیشتر از خودش دوست داره و مواظبمه... خدا جونم ازت ممنونم بابت حضور مستر تو زندگیم... شکرت

نظرات 13 + ارسال نظر
آرزو یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 20:18 http://arezoo127.blogfa.com/

:تمام استرس و شکتو درک میکنم ... اینا برای دختر طبیعیه ولی ناراحت شدم که عقدتون به هم خورد :(

من استرس آزمایش خون دارم ... بگو چطوریه؟چیا میگیرن؟؟ و... کلا بهم اطلاعات بده لطفا

در ضمن با بدبختی پیدات کردم خب کامنت میذاری آدرسم بذار

آهان حالا نتیجه آزمایش اومده دیگه ... چطور بود؟؟عقد کردید؟

ببخشید عزیزم تو وب قبلیم گفته بودم کوچ کردم فکر کردم دیدی
منم خیلییی استرس داشتم ولی به تو میگم نترس چیزی نیست
شما میرید از دو طرف خون می گیرن. همون روز یا دو روز بعد بستگی به آزمایشگاه داره میرید واسه جواب. مال ما کم خونی گفتن دارید (من داشتم) و گفتن تکرار کنیم آزمایش رو، بعد تکرار هم گفتن یه آزمایش دیگه انجام بدین که نوعش مشخص بشه و سر جواب این چون دیر بیرون اومد یکم اذیت شدیم. حالا اگه تو خودت می دونی کم خونی داری تا زمانیکه نرفتین آزمایش قرص آهن بخور تا بعدا گیر ندن و معطل نشین. هانی چون می دونست کم خونی دارن و بهشون میگن برید آز نوع کم خونی هم بدید خودشون زودتر رفته بودن و اون آزمایش رو داده بودن تا الاف نشن ولی من نمی دونستم اینو
بعد که جواب آزمایش تایید شد میرید واکسن میزنید و باید برید پیش مشاور که مال ما مشاور خانم مرخصی و فقط مستر باید میرفت که اونم با پارتی و گفتن اینکه تنظیم خانواده پاس کردیم جفتمون نرفت فقط مهر و امضاشو گرفت!
من خیلی می ترسیدم خونمون بهم نخوره چون مطمئن بودن مشکل تالاسمی نداریم هیچ کدوم ولی به خاطر پیشرفت علم و اینکه الان واسه هرچیزی تو این موارد چاره ای هست اصلا نترس.

آرزو جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 21:00 http://arezoo127.blogfa.com/

این کامنتمو تایید نکن چون رمز داره

آدرستو نداشتم که بهت سر بزنم و بخونمت.حتما سر فرصت میام میخونمت عروس خانومممم

رمزم 3130

کتی پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 03:49 http://roozhayesooratii.persianblog.ir/

عزیزم برام فامیل مستر خیلی ناراحت شدم
ولی از طرفی هم بابت عقد تبریک میگم دوستم 3 مرداد تولد من بوده هاااااااا

خدا رحمتش کنه واقعا دردناک بود کتی
مرررسی عزیزم
جدی؟ شرمندههههه تبریک نگفتم

میس فاطی چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 16:47 http://sillylife1.blogfa.com

کجاااااااااااااااایییییییییییییی
خوندم همشو...چقد همه چی خوب بود تا این فوت دختر داییش.حالم گرفته شد
عزیززززمممم بیا زووودتر

اومدمممممم
عهههه آدرس داشتی و من ندیدم؟ بیام پیشت که دلم یه ذرس برات

ساحل آرام پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 21:01 http://sahelearam5.mihanblog.com

سلام
بیا بنویس دیگه
کاراتو کردی؟لباس گرفتی؟بیا تعریف کن عروس خانوم

سلام عزیزم
بله عزیزم تمام کارا انجام شد و خیلیی سر لباسم اذیت شدم ولی گذشت

میس فاطی سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 16:38 http://www.velvetstar.blogfa.com

بهههه...خیلی طولانی بود.بعدا میام میخونمت.
سعی میکنم منم برم یه جای دیگه وبلاگ بزنمو از سر شروع کنم به نوشتن

بااااشه
رفتی؟ خبری بده دختر خوووب

سمیرا دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 19:59 http://BAZMMAN.BLOGFA.COM

سلام عزیزم خوبی؟
مبارک باشه ان شالله به پای همدیگه به خوشی پیر شین.
وبلاگ نو هم مبارک

سلام سمیرا جان؛مرسی. تو خوبی؟
مرسی عزیز دلم. ان شاالله به زودی خبرای خوش از طرف شما بشنویم
ممنونم

Shahrzad جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 21:26

خیییلیییی خوشحال شدم برات
ایشالا به زودی زود عقد میکنید ، بهترینارو براتون ارزو میکنم

مرسی شهرزاد مهربونم

مامان حلما جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 20:13

سلام عزیزم
خیلی خیلی تبریک واقعا خوشحال شدم

مرررررسی دوست قدیمی و باوفا

Negin سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 20:08

سلاممممم انی جون خوبی؟؟؟؟؟نمیدونم من و یادت میاد یا نه؟
چندبار تو وب قبلی برات کامنت گذاشته بودم...انی جون وقتی اولین بار با وب قبلیت اشنا شدم خیلی ناراحت شدم و اشک تو چشمام جمع شد ولی الان اشک خوشحالی تو چشمامه من زیاد شمارو نمیشناسه ولی از خوشحالیت خیلییییی خوشحال شدم عزیزم ایشالا که همیشه تو زندگیت شادی باشه....
باورت میشه از ذوقم اول اومدم کامنت بزارم حالا الان میرم از اول همشو میخونم

سلام عزیزم، مرسی، شما خوبی؟
مگه میشه دوستام رو یادم بره عزیزم
معذرت میخوام که ناراحت شدی :(
فدای شما که اینقدررر با محبتی، واقعا کامنت شما رو می بینم شرمنده میشم از این همه مهربونی
مرسی عزیزم ایشالا شما هم همیشه شاد باشی نگین جان
فدات پس برو بخون

ساحل آرام سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 19:10 http://sahelearam5.mihanblog.com

الان تمرین کن یاد بگیر عکس گذاشتن توی اینجارو
عزیزم
راستی تا قبل از اینکه بیاد همو ببینین عکس همو دیده بودین؟

چشم عزیزم یاد می گیرم

اوهوم. مث آدمای عهد قجر
ولی مستر با دیدن عکس از قیافم خوشش اومده بود حرفم که زدیم کلا تصمیمش رو گرفت و عاشق شد دی :)

ساحل آرام سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 17:18

راستی باید عکس بذاریا

باید یاد بگیرم اینجا عکس گذاشتن چجوریه ولی عمرا تو عکس گذاشتن به پای شما برسم

ساحل آرام سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 17:17

سلام عروس خانوم
ایشالله زود نتیجه بیاد و عقد کنین
این آقای دامادم اینقد اذیت نکن گنا داره

سلام عزیزم
ایشالا
چشم دیگه اذیتش نمی کنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.