12.

سلام، خوووووبید؟

عاقا من حافظم ضعیف شده یادم نمیاد این چند روز چیکار کردم یا مثلا روزی که رفتم بیرون چند شنبه بوده؟؟؟

فکر کنم چهارشنبه بود ( شاید سه شنبه !!!! ) قبل غروب ماری یه سر اومد پیشم آهان سه شنبه بود :) ماری اومد و یکم حرف زدیم و اون از خونشون گفت که دارن واحدای بالاش رو درست میکنن. منم یکم حدود قیمتا رو گرفتم ازش تا بدونم کلا چجوریاس؟؟ آخه مستر یه زمین تو بهترین نقطه شهر داره که ارزش زیادی هم داره و من خیلی دلم میخواد خونه دلخواهم رو اونجا بسازیم. حتی نقشه خونه رو هم تو ذهنم دارم!! ولی میدونید که از خونه ساختن اونم با قیمت های سرسام آور خیلی طول میکشه واسه همین قرار شده ما فعلا طبقه بالای خونه باباش اینا که نیمه ساخته رو آماده کنیم و اول زندگی اونجا باشیم تا بتونیم سرفرصت و بدون عجله خونمون رو بسازیم. طبقه بالا هم حدود 95-100 متر هستش و دو خوابه ست گرچه کوچیکه ولی بهتر از اینه که هرماه  اجاره بدیم . خدا رو شکر خانواده مستر هم خیلی مهربونن و من مشکلی نداره بالا سرشون باشم. کجا بودیم؟ آهان قیمتا رو از ماری گرفتم و یکم حرف زدیم و من متوجه شدم فرداش چهارشنبه اس و اربعینه و تعطیل!!!! یعنی اینقدرررر من حواسم سرجاشه

بعد از غروب هم مستر پیام داد که مامان اینا میخوان برن پیش زهره ( عروس داییش و جاری اون دختر پست قبل) تو هم میری؟ تو پرانتز بگم که داداش زهره فوت کرده بود و چون ایشون از یه شهر خیلی دور هستن نشده بود بریم واسه تسلیت و الان برگشته بود خونه خودش  و کلا با اولین برخوردی که با من داشت همش به مستر میگفت آنی رو خیای دوست دارم تو رو خدا بیاید خونمون و رفت آمد کنیم و کلا خیلی مهربونه . درسته از یه شهر خیلی بزرگتر و بهتر از اون یکی عروسه ولی رفتاری خیلی بهتر و با شخصیت تره . خلاصه منم گفتم آره میرم که گفت ساعت 8 مامان و خاله میان دنبالت که برید. منم قبلش آماده شدم و فقط یکم ضدآفتاب زدم تا پوستم یه دست بشه ؛ کلا من همیشه جلو فامیلای مستر خیلی شیک و مرتب و با آرایش میرم البته نه خیلی غلیظ و زننده هااا در حدی که منو خیلی شیک نشون بده ولی اون روز فرق میکرد. اصلا دلم راضی نشد خونه کسی که میخوام واسه تسلیت برم اونم واسه داداشش حتی یه رژ کمرنگ بزنم بماند که صاحبخونه خودش یه رژ خیلی ملایم زده بود که البته من بهش حق دادم بنده خدا از غصه و گریه چشم براش نمونده بود و کلا ناراحتی صورت آدمو بهم می ریزه اینه که مداد تو چشمش کشیده بود و رژ ملایم داشت.

ساعت 8:15 خاله مستر بهم زنگ زد که اگه آماده ای بیا دم در و رفتم دیدم خودش و دخترش و اون یکی دختر دایی مستر هستن که خب سنی ندارن و یکی ششم میخونه و اون یکی هشتم! گفت بریم خونه مامان بزرگ و بعد از اونجا همه با هم میریم... اونجا هم به مادر شوهر زنگ زد و بهش گفت ما میریم شما هم بعد بیاید. خلاصه مامان بزرگ رو برداشتیم و رفتیم .زهره یه بچه 6 ماهه داره که کلی گریه میکرد دیگه همش دور اون بودن. بعد چند دیقه هم مامان و خواهر مستر اومدن و تا 9/30 اونجا بودیم و رفتیم خونه مامان بزرگ منم به مستر پیام دادم بیاد اونجا. یکم نشستیم و دو تا دایی مستر اومدن بعد مستر به بهانه اینکه باید بره یه پول انتقال بده گفت بریم ، گرچه خواهر شوهر فهمید الکی میگه و مچمون رو گرفتیم و کلی خندیدیم :) بعدم رفتیم خووه مستر اینا نشتیم و منم گفتم گشنمه ساندویچ میخوام مستر رفت برام خرید و اومد و رفتیم بالا که راحت تر باشیم چون داداش مستر پایین بود ( بالا دو تا اتاقاش آمادست و کلا وسایل داره) بعدشم کلی حرف زدیم و هی میگم مستر بریم الان مامانت اینا میان زشته میگه یکم دیگه صبر کن! تا بالاخره موقع رفتن من دیدم یه سایه پشت در اومد و نزدیک بود سکته کنم. بابای مستر بود که اومده بود ببینه چرا چراغ بالا روشنه؟ البته بنده خدا اصلا تو نیومد و فهمید ما هستیم سریع رفت منم تا خونه هی غر زدم زشت شد، بد شد، تقصیر تو بودو این حرفا مستر هم میگفت چرا بد شد؟ داشتیم حرف میزدیم بالاخره خودشون میدونن میخوایم راحت باشیم و یه جا بشینیم دو تایی حرف بزنیم.

چهارشنبه هم نهار خونه مستر اینا بودم و خیلی خوش گذشت باباش هم واسم یه جوراب زمستونه خوشگل خریده بود :)

پنجشنبه مستر نهار خونه ما بود و شبش هم با مامان و خاله و دایی کوچیکه شام رفتیم کنار دریا و هوا خوب بود و خوش گذشت. جمعه هرکی خونه خودش بود و شب مستر اومد اینجا یکم دور دور کردیم یکم رفتیم خونشون و باز یکم اومدیم خونه ما :)

امروزم من نهار اونجا بودم که وقتی بیدار شدم دیدم مستر پیام داده بیدار شدی آماده شو بریم بیرون هوا خوبه! منم سریع آماده شدم و یکم دور دور کردیم و نهار رفتیم اونجا با اینکه خوابم میومد و مستر میگفت بخواب ولی دلم نیومد لحظه ای که با همیم بخوابم و کلی اذیتش کردم بعدش مستر یه چرت کوتاه پنج دیقه ای زد ( بیرون بودیم میگفت به نیم ساعت خواب نیاز داره) و منو رسوند خونه ، منم تو راه معذرت خواهی کردم که نذاشتم بخوابه ( آنی مظلوم)  

ببخشید طولانی شد و وقت نشد دوباره بخونم معذرت اگه غلط داشت. خدافظ

نظرات 5 + ارسال نظر
ساحل آرام سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 02:21 http://sahelearam5.mihanblog.com

خوب کاری میکنین اول زندگی.اینجوری پس انداز میکنین تا بعد
الان بابای مستر فکر میکنه داشتین شیطونی میکردین

اوهوم. اگه الان بخوایم خونه بسازیم به خاطر خرج زیادش مجبوریم هول هولکی بسازیم و از یه سری معیارامون بگذریم ولی اونجوری چون عجله ای هم نداریم سر صبر میسازیم
وووووی خدا نکنههههه

کتی سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 00:48

انشالله خونه مورد نظرتو میسازید عزیزم,
انشاالله عروسی کیه آنی جونم?

مرسی کتی جونم
هنوز مشخص نیست عزیزم. فعلا در موردش صحبت نکردیم ولی به مستر گفتم پیش خودمون تاریخش اسفند آینده باشه تا با برنامه ریزی بهتر بریم جلو

نفس محم سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 00:06 http://nafasemohammad.blogfa.com

همبشه خوش باشی عشقمممممممممم

مررررررسی دوست گلم. تو هم همین طور

حاج خانوم یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 13:15 http://hajaghavahajkhanum.blogfa.com/

آدم این طور وقتا به خودش شک میکنه (اینکه رفتین بالا و میگی زشته میبینن خخخخ)

دقییییقا
مستر میگفت آنی خب حرف میزدیم مگه چیه؟ من میگفتم نههه حالا بابات یه فکر دیگه میکنه من فردا نمیامممم خونتون

میس فاطی یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 11:32

چقد عالی...خب چرا به دروغ گفت میریم پول بریزم و این صحبتا؟نمیشد بگید ما میریم خونه؟
ولی در کل این روزای خوبتون مستدام: )

اخه اینجوری گفت که دیگه اصرار نکنند بمونید. تازه همه داشتن دور هم جمع میشدن و کلا جمعشون خیلی خوش میگذره مامان بزرگ مستر دوست داشت ما هم باشیم. البته همیشه میگیم میخوایم بریم همه میدونن میریم دور دور چیزی نمیگن و خودشون هی میگن برید
مرسی عزیزم. ان شاالله زورای خوب تو رو هم با کسی که دوست داری بخونیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.