14.

خدایااااا چند وقته نیومدممممم

اصن نمیدونم چرا وبلاگ زده شده بودم . هرروز تو ذهنم میمومدم اینجا و پست میذاشتم ولی پای عمل که می رسید نمیشد. هرکار میکردم نمی تونستم صفحه وبلاگم رو باز کنم :(

این مدت زندگی در جریان بود و میگذشت با خاطرات خوب و تکرار مکررات!

از اونجایی که نمیشه این همه نبودنت رو تعریف کرد پس روزمره امروز و دیروز رو می نویسم. دیروز یعنی شنبه نهار خونه مستر بودم. طرفای 12/20 اومد دنبالم و منو رسوند دم خونشون و خودش رفت پست یه کار کوچیک انجام بده و بیاد. منم رفتم تو و با بابا و مامانش احوالپرسی کردم و یکم حرف زدیم و خواستم برم نماز ظهرمو بخونم که مستر اومد و گفت یه ربع ، بیست دیقه دیگه باید دوباره بره چون پست شلوغ بوده و کارش نشده. منم نمازمو خوندم و رفتم پیش مامان مستر تو آشپزخونه که داشت وسایل نهارو آماده می کرد منم کمکش سبزی خوردن رو شستم و سفره رو چیدیم و نهار خوردیم. بعش مستر دوباره رفت پست و منم ظرفای نهارو شستم و نذاشتم مامانش بیاد کمک آخه واقعا ظرفا کمه و هر دفعه میاد کمکم خودم خجالت میکشم .تا من ظرفا رو بشورم مستر هم اومد و رفتیم تو اتاق که مثلا بخوابیم! هرکاری کردم که مستر بخوابه آخه بعدش میخواست باز بره سرکار قبول نکرد و گفت خوابم نمیاد که البته بهانست چون همیشه میگه وقتی پیشمی دلم نمیاد بخوابم طرفای 2/30 هم مستر میخواست بره سرکار و قبلش منو بذاره خونه که دیدیم مامان و داداشش بیدارن، آخه یه بسته واسه داداشش اومده بود و مامانش با صدای زنگ در بیدار شده بود. به منم گفت بمونم که کفتم میخوام برم حموم آخه صبح خواستم برم آب سرد بود و نشد . وقتی برگشتم خونه یهوو به خودم گفتم نکنههههه من گفتم میخوام برم حموم مامانش فکر بد کنههههه؟؟؟ 

خونه اومدم نماز عصرمو خوندم و پریدم تو تختم خوابیدم تا یه ربع به پنج، اگه نمیخوابیدم خیلی اذیت میشدم. دوستای قدیمی اینجا همه میدونن که من چقدررر له خوب صبح حساسم و اصلا نمی تونم زود ( منظورم ساعت 11 ایناست هاااا ) بیدار بشم. بعدشم رفتم دوش گرفتم و حالم جا اومد. نماز مغربم رو خوندم و کافی میکس درست کردم واسه خودم نشستم واسه خودم حال کنم که خاله زنگ زد فندق رو میاره پیشم  چون خودش کلاس داره ( فندق دخمل خاله کوچیکه ست که یه سال و سه ماهشه و عزیز دل منه) . دیگه کلییییی با فندق سرگرم بودم و این بین چند تایی پیام با مستر ردوبدل کردیم.

ساعت 9/30 هم خاله و شوهرش اومدن و شام اینجا بودن مستر هم طرفای 10 اومد. یکی از همکلاسی های دانشگاهش هم شهر ما کار داشت و تو راه بود که بیاد خونه مستر اینا که گویا امروز کارش نشده و امشبم هست. خدا کنه بشه مسترو ببینم امشب  امروز هم که ساعت 12 بیدار شدم و کار خاصی نکردم و دیگه خودمو دعوا کردم بیام بنویسم. خداییش دلمم خیلیییی تنگ شده بود.

آهااان خبر جدید اینکه داداش بزرگه بنه عشق شده و اتفاقا عروس خانوم میشن دختر خاله شوهر خاله و همکلاسی دبیرستان بنده! اسفند هم احتمال زیاد عقد میکنن. خوبیش به اینه من کلی با زن داداش راحتم چون دوست بودیم قبلا و از این بابت مشکلی نیست.

خب دیگه من برم ان شاالله که بشه و بتووونم روزانه نویسی کنم اونجوری که دلم میخواد. خدافس

نظرات 5 + ارسال نظر
میس فاطی^_^ چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت 11:10 http://www.sillylife1.blog.ir

بههههههههههه...بالاخره اومدی پس: )
روزاتون همینجوری پر از خوشی باشه عزیزم.
هاااا،کلییییی ختدیدم به اینکه گفتی برم حموم و مادر شوهرو...:دی
دیگه هم اینکه چی بگم من به تو دختر؟؟داداشتو دادی رفت؟ما اینجا شلغم بودیم؟؟؟

بللههههه
مرررسی عزیزم، همچنین واسه شما
سوتی بدی بود؟ والا بوخودا کاری نکرده بودیم
خودش پیدا کرد من این وسط چیکاره بیدم ، شما رو سر ما جا داری عزیزم اصلنشم داداشم دلش بخواد زنی مث شما داشته باشه

آوا دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 18:07

سلام آنی جون
خوبی عزیزم؟
ممنون که اومدی.پستت کو دخمر؟بدو پست بذار.
در مورد توضیحت در مورد زله هم ممنون.منم میخوام تو پیرکس درست کنم..
و این که همش نگرانیم این بود که ژله رولی چون بستنی توش داره آب بشه و باید تازه تازه درست بشه.
با حرفت خیالمو راحت کردی.پس منم از شب قبل آماده میکنم و میذارم یخچال.

آنی یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 21:29 http://www.annie.blogfa.com

به به
پس من چه به موقع رسیدم خدمتتون :)))

دوران زیبای نامزدی دیگه؟؟؟
زن داداش دار شدنت هم مبارک باشد

هم اسم جونممممم خیلی خوشحالم از آشناییت

آره عزیزم به موقع اومدین
بلی ولی عقد کردیم یعنی کاملا رسمی شدیم
مرسی عزیزم
منم همینطور عزیز دلم

آرزو یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 18:56 http://arezoo127.blogfa.com/

ای بلا پس کلی شیطونی کردیدااا خخخخ
خب آری فکرکرده برای غسل میری حموم :دی
خان داداش هم خوشبخت بشن ان شاالله :)

کی؟ ما؟؟؟
میدونی بعد با خودم گفتم چون من راحت گفتم شاید اینجور فکری نکرده باشه ولی حالا نمیدونم چه فکری کرد ولی خوو من که نیت حمومم این نبود که
مرسی از لطفت عزیزم

آوا یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 17:02

سلام آنی جان.
خوبی عزیزدلم؟
خوشحالم که برگشتی و بازم نوشتی.امیدوارم همیطور و به همین منوال باشی عزیزم..
در مورد کادو هم بهترین کارو کردی به نظرم.این که خودت رو نباختی و کادوت رو دادی.کاش منم امشب همین کارو کنم.حالا ببینم شرایط چه طوره امشب.
والا کیک من که هنوز آماده نشده...توام یکبار امتحان کن حتما خوب میشه.
مرسی که همراهم هستی و میخونی.
برای داداشت هم خیلی خوشحال شدم.امیدوارم خوشبخت بشن.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.