16.

 سلام، بعد از ظهر روز یکشنبه تون بخیر ، امیدوام هفته خوبی رو شروع کرده باشین. خب آخرین پستم که سه شنبه بود گفته بودم که مستر پیام داده احتمالا امشب هم همدیگه رو نمی بینیم که همینجورم شد و دوستش موند پیشش و نیومد خونه ما . خمون شب هم نمکی پیام دا که اگه می تونم فردا برم خونشون تا با هم بریم پیش پسردایی مامان من تا براش کار ترجمه انجام بده منم چون نمی دونستم دوست مستر فردا میره یا نه نتونستم جواب قطعی بدمش ولی بعدا دیگه قرار شد حتی اگه رفتم خونه مستر اینا و خواهر شوهرم بود ( آخه روزایی که هستش من دیگه می مونم اونجا و وقتی مستر میره سرکار باهاش نمیام خونه) موقعی که میره سرکار باهاش برم خونه نمکی آخه اونم شوهرش تا 8/30 شب سرکارِ و تنها خونست. دیگه چهارشنبه ساعت 11/20 مستر پیام داد دوستش رفته و من نهار برم خونشون منم سریع یه دوش گرفتم و حاظر شدم و مستر اومد دنبالم و رفتیم خونشون. موقع خواب هم کلی واسه پنجشنبه نقشه کشیدیم، آخه قرار بود مستر نره سرکار تا با هم باشیم تازشم قرار شد برام شاورما بخره  آخه هرچی من عااااشق فست فودم مستر برعکسه منه و دوست نداره اونم از لحاظ بهداشتیش منم نمیذاره زیاد بخورم ولی قول داد پنجشنبه برام بخره البته این شاورما که من میخورم با شاورما لبنانی فرق میکنه و خیلییی خوشمزس. متاسفانهههه نوشابه هم نمیذاره بخورم زیاد .

دیگه چهارشنبه که خونشون بودم گفت برنامه فردا چیه و چیکارا میکنیم منم کلی اذیتش کردم و گفتم اولش شیطونی می کنیییییم  پررو بهم میگه بی ادب منم پرروتر خودمو لوس کردم گفتم یعنی درووووغ میگم؟؟؟ خب فردا کلییی وقت داریم خیالمون راحتههه  دیگه کلی خندید از اداهام آهان راستی گفتش به دوستم زنگ زدم کی وقت داره نقشه خونمون رو ببرم عوض کنه؟ گفته دارم میرم سفر، شنبه هستم منم کلیییی خوشحال شدم که به فکر بوده و تشکر کردم ازش.

دیگه طرفای ساعت 3 که خواست منو ببره خونه نمکی دیدم هواشناسی گوشیش زده هوا ابریه ،موقع رفتن دیدیم یکم آفتابیه و کلی مسخرش کردم. نمکی هم مثل همیشه با چای تازه دم منتظرم بود. کلیییی حرف زدیم و خوب بود، دیگه مستر پیام داد صرفا جهت اطلاع گوشیم اشتباه نکرد و بیرون نم نمِ بارونِ منم با تعجب به نمکی گفتم و بدو بدو رفتیم نگاه کردیم دیدیم بلهههه هم آفتابه هم نم نم ِ بارون . دیگه وضو گرفتیم نماز عصرمونو خوندیم دیدیم بارون تند شده، نمکی پنجره رو باز کرد یه باد و آفتاب ملایم و بارون بود خیلییی منظره قشنگی بود و حس بی نظیری داشت. ما هم نشستیم به ادامه گپ و گفتمون و صد البته چای خوردنمون خخخخخ.

بعد غروب که بارون بند اومد رفتیم ترجمه نمکی رو ببریم، بیرون پر از بوی بارون بود خیلیییی خوب بود و بی نهایت شارژ شدم. خب جایی که رفتیم فاصلش تو خونه نمکی یه دیقه بود :) دیگه نمکی فلشش رو داد تا  پسردایی مامانم متنای زبانشو بریزه تا کامپیوترش که دیدیم همه چی تو فلشه هست جز متنای نمکی. یعنی از آهنگ بگیر تا عکس عروسی خخخخ . شانس آورد همش تو فولدر بود دیگه قرار شد یه روز دیگه ببره. منم رفتم خط چشم گرفتم و از نمکی جدا شدم و اومدم خونه. خاله و فندق خونمون بودن، یکم نشستم دیدم بابای مستر پیام داد که شام برم خونشون الویه دارن که من دوست دارم. منم به مستر زنگ زدم و کلییی سر به سرش گذاشتم میگه چه خبره؟ چی شده؟ میگمش بیرون هوا خوب بود کلی روحیه گرفتم دی :)))

مستر اومدنی از سرکار منو برداشت و رفتیم خونشون و الویه زدیم بر بدن و خیلییی هم چسبید. آهان قبل اومدن مستر من فهمیدم پسرخاله مامانم مشوک به سرطان هستش و چون زود فهمیده ( بعد چهار ماه) میشه دمانش کرد و جلوشو گرفت. چند نوع دارو بهش دادم و الان آخرین دارو و دارن امتحان میکنن اگه جواب بده کلا از بدنش خارج میشه. خیلیی ناراحت بودم و حالم گرفته شد واسه همین رفتیم خونه مستر اینا یکم بداخلاقی کردم باهاش و وقتی همه رفتن بیرون و تنها شدیم چند بار خواست بغلم کنه هی پسش زدم. دیگه آخرکاری رفتم تو بغلش و با هم فیلم دیدیم.

پنجشنبه هم قرار بود مستر بیاد خونه ما دیگه قبل اومدنش گفتش میخواد بره خونه خواهرش یه چیزی ببره دنبال منم اومد که با هم بریم، قرار بود بانکم بریم تا پول کارت به کارت کنه آخه من دو تا کتاب میخواستم که گیرم نیومده بود و از یه سایت سفارش داده بودم. تو راه مست گفت کارتشون فکر میکنه!! دفتر جا گذاشته و با اون یکی کارتش که من گفته بودم دست نزنیم تا پس انداز بشه پولُ انتقال بدیم که من یکم غر غر کردم که چرا مواظب نیستی و همیشه جا میذاری وسایلت و ... یه بارم در خونه مادر شوهر خواهرش که خواهزادش رو دید یهو ترمز زد و من که صورتم نزدیکش بودش خورد به پیرهنش و یکم از رژم گرفت بهش و باز یکم غر زدم. بعد مستر گفت امروز همش دای غر میزنی بهم دیدم راست میگه دیگه معذرت خواهی کردم. چه عجبببب  دیگه رفتیم چند تا بانک ولی نشد پولو انتقال بدیم مستر گفت بعد نهار میریم. فتیم خونه ما نهار خوردیم و من دیدم مستر یادش نیست، بعد منم تا 24 ساعت بعد ثبت سفارش یعنی همون پنجشنبه وقت داشتم پولو بریزم وگرنه لغو میشد . بعد نهار که رفتیم تو اتاق یکم تو قیافه بودم و هی مستر گفت چیه چیزی نگفتم بعد با خودم گفتم چرا دارم امروزم رو خراب میکنم؟ دیگه سرمو تو بغلش قایم کردم و گفتم میدونی چیه؟ من واسه کتابام ذوق دارم و الان ناراحتم که چرا پولو نریختیم مسترگفت خب عزیزم عصر که میریم بیرون می ریزیم گفتمش که نه من باید بعدش زنگ بزنم بگم پول انتقاب دادیم و دیر میشه و شاید تعطیل باشه دیگه مستر پا شد بره پول رو بریزه که من کلی قسمش دادم که بی خیال و بعد دوباره سفارش میدم. بعدشم گفت تنبیه هستی که چرا حرفای دلت و ناراحتیت رو نمیگی و همش میگی چیزیم نیست و پشتش رو کرد بهم که بخوابه  که صد البته نذاشتم و کلی اذیتش کردم و همه چی تموم شد. دیگه مستر یکم خوابید و عصری که خواستیم بریم بیرون از اون سایته زنگ زدن و گفتن تا 8/30-9 شب هستن و ما بیرون رفتنی پول رو انتقال دادیم. پنجشنبه عااالی بود و کلی خوش گذشت، شام هم طبق وعده مستر شاورما خوردم و بسی کیفور گشتم بعدم رفتیم خونه ما استیج دیدیم. جمعه همش خونه بودم کلی هم حوصلم سر رفت آهان شهرزاد هم دیدم. شب هم مستر اومد و استیج دیدیم و من کلی حرص خوردم از تصمیم داورا و داغ شدم و به مستر گفتم ببرم بیرون هوا بخورم :))) بعدا فهمیدم آقا حالش خوب نبوده ولی چون من همش تو خونه بودم چیزی نگفته و منو برد بیرون این شد که شنبه افتاد و بدجور مریض شد. منم نهار اونجا بودم و تا شب موندم مستر که نه غذا خورد و نه تونست از جاش بلند بشه بدجور تب  و سردرد داشت دکتر هم که نمیره. دیگه 11/20 شب داداشم اومد دنبالم و برگشتم البته بابای مستر اصرار داشت برسونتم ولی خودم به داداشم گفتم بیاد. امروزم که تا الان خونم فقط بین نوشتن رفتم آرایشگاه فیش نوبتم واسه 24 اسفند رو گرفتم و اومدم. ظهر دوش گرفتم و هنوز موهام رو شونه نزدم ، شب هم طرفای 8/30 با نمکی و هانی ( دوستام) میریم پیش سالی چون فردا برمی گرده. ممکنه امشب هم مستر رو نبینم خدا رو شکر بهتره ولی باید استراحت کنه. این پستم خیلی طولانی شد دیگه آخراش سعی کردم خلاصه بگم  فعلا

نظرات 3 + ارسال نظر
آوا سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 08:06

سلام آنی جان.
خوبی عزیزم؟
صبحت بخیر.
ینی همیشه آدرست رو اشتباه میذاریا به زور میگردم پیدات میکنم.
به به کیکت نوش جونت...اصلا کیکی که آدم تو خونه درست میکنه یه چیز دیگه ست
امیدوارم روز خوبی رو شروع کنی.

آنی دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 17:56 http://www.annie.blogfa.com

ای جانم
ایشاالله که سریع تر حالش خوب بشه آنی عزیزم..

کار بسیار خوبی می کنه که نمی ذاره نوشابه و فست فود بخوری خب

مرسی عزیزم
عهههه تو هم پاستوریزه و مخالف این غداهای خوشمزه ای؟ نگووو زننننن

آوا دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 08:21

سلام به به آنی خانوم پست گذاشته..
صبحت بخیر عزیزم.
خوندمت..
منم مثل توام برای کتاب ذوق دارم.حالا کتابات رسید یا نه؟
وایی این سرماخوردگیه خیلی بده..قشنگ چند روزی حال آدمو میگیره...میثمم یه که مریض بود دقیقا یک هفته بیحال بود...امیدوارم زودتر آقاتون خوب بشه....
من شاورما نخوردم تاحالا.نوش جونت عزیزم.
خوب حالا بریم سراغ کامنت تو...
در مورد مینا...ببخش که عصبیت کردم خانومی.اما واقعا خودم دیگه نه بهش فکر میکنم و نه حتی ناراحتم.
چون من حتی اگه جوابش رو هم میدادم اون متوجه نمیشد...فقط هوچی گری میکرد و روابط تیره و تار میشد.
من همیشه میگم یه معذرت خواهی از کسی چیزی کم نمیکنه...از منم چیزی کم نشده.من کلا زیاد اهمیت نمیدم..اونم به حرفای مینا.کلا به اخلاق تندش عادت کردم.هرچی خودمو کنار بکشم بهتره تا این که بخوام باهاش وارد بحث بشم...
فدای تو ممنون که منو میخونی.
امیدوارم روز خوبی داشته باشی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.