28. یک عاشقانه ی آرام ...

چقدر این روزا رو دوست دارم، روزایی که دوباره بعد از یکم درگیری ذهنمون بابت خونه و این چیزای گذرا بازم مثِ روزای اول عاشقی میکنیم...

دوشنبه ساعت 18:28 دیقه یهویی پیام دادی عزیزم ببخش گاهی خوب نیستم بخاطر مشکلات خونه درکم کن...

خب تعجب کردم اینجوری گفتی، آخه تو همیشه خوبی و این منم که بخاطر اینکه تو لوسم کردی گاهی الکی بهانه می گیرم

گفتی همه فکر میکنن بیخالی ولی همه چی رو می ریزی تو خودت ، مثلا دیشبش تا 3صبح خوابت نبرده چون داشتی به خونه دلخواه من فکر میکردی؛ گفتی دوست داری بهترین ها مال من باشه و ...

میدونی وقتی این حرفا رو میزنی قند تو دلم آب میشه؟ ولی از طرفی ام دوست ندارم فکرت درگیر باشه. ازت خواستم به این چیزا فکر نکنی و تو خودت نریزی، گفتم خونه ساختن واسه هیچ کس آسون نبوده و تنها ما اینجوری نیستیم ولی خوبیش اینِ که همه این چیزا گذراس و بعد که رفتیم تو خونمون یادمون میره ... میگی مرسی که اینقدر درکت بالاس تو بهترین هدیه خدا برای منی ^..

... دیشب مجبور شدم چمد ساعتی تنهات بذارم و برم عروسی ولی زووودی جیم شدم و اومدم پیشت، قبلش کلی بغلم کرده بودی و هی میگفتی میشه نری؟ اونوقت من چجوری دلم میومد اونجا بند بشم؟ آخر شب قبل اینکه آرایشم رو پاک کنم، کلی عکس مختلف از خودم گرفتم کاری که به ندرت انجام میدم و همشو برات فرستادم، نتیجش این شد که تا 3 نخوابیدی و پیام های عاشقانه میدادیم آخرشم دلت تنگ شد و خواستی با ایمو حرف بزنیم ولی هیچ کدوم هندزفری هامون رو پیدا نکردیم، آخرش هم زنگ زدی و چند دیقه ساکت ققط همو نگاه کردیم و تو بی صدا قربون صدقم میرفتی و برام بوس می فرستادی  

... امروز دلم خونه خودمون رو می خواست، بهت میگم دلم میخواد زوووودی این روزا بگذره و عروسی بگیریم بهم میگی اون روزم میرسه منم پررو جواب میدم آره اون موقع از کار خونه خسته میشم و دلم میخواد برگردم خونه بابام

پنجشنبه تولدته و من دارم فکر میکنم چیکار کنم واسه اون روز؟ دلم میخواد دوتایی جشن بگیریم و شام بریم بیرون از طرفی ام تو نمیذاری منم مهمونت کنم واسه همین تصمیم دارم خودم شام درست کنم بریم یه جای دنج و آروم و راحت جشنمون رو بگیریم ولی تو تا 10 شب از سرکار میای. هوووم حالا یه کاریش میکنم. واسه روز مرد برات تیشرت و شلوار گرفتم و گفتم این کادوی تولدت هم هست ولی دروغ گفتم واست عطر گرفتم و میخوام سورپرایزت کنم

+ این مدت نت نداشتم و نشد بیام پیشتون و چون خیلی وقته ننوشتم دیگه نشد همه این روزا رو بنویسم پس حس و حالم رو ثبت کردم بجاش

نظرات 2 + ارسال نظر
طلوع پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1395 ساعت 12:26 http://tolusobh.blogsky.com

عززززیزززززم,عشقتون مستدااااام.
امیدوارم هرچه زودتر رید سر خونه و زندگیتون.

مررررسی طلوع نازنین

آنا جمعه 3 اردیبهشت 1395 ساعت 20:40 http://aamiin.blogsky.com

وای خونه ساختن خیلی سخته اما خدا را شکر که دیگه خونه خودتون هست و مستأجری نمی کشید.

آره عزیزم خیلی سخته ولی به قول شما از مستاجری راحت تره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.