34.

سلام، بعد از ظهر گرمِ دوشنبه تون بخیر

میدونم بازم خیلیییی دیر شد نوشتنم ولی خب واقعا ماه رمضون آخراش بی رمق بودم و دختر دایی بازم بود و اعصابم بهم ریخته بود. از روز عید هم مهمون برامون اومد دوستای خانوادگیمون بودن خدا رو شکر باهاشون خیلییی راحتیم ( زی زی اینا بودن) وگرنه خیلی سخت میگذشت. آخه ماه رمضون تو خونه ما همگی تا صبح بیدار بودیم و من دیگه 5/5-6 خوابم میبرد و خب روزا باید تا دیروقت میخوابیدیم و این شد که سیستم بدن ما کاملا بهم ریخته بود دیگه مهمونداری واقعا سخت بود. منم که پ شدم از عید و کلا داغون بودم دیگه...

پست قبل رو با دلخوری نوشتم... بعد پستم مستر پیام داد و از شهرداری گفت که گیر الکی به نقشه خونمون داده، منم سرد جوابشو دادم و البته اعصابم بابت نقشه بهم ریخت. بی سوادا گفته بودن بالکن جزو زیر بنای خونه اس !!!!! خب چرا باید یه عده بی سواد که تا این حد هم نمیدونن به پست و مقام برسن و کار مردم دستشون بیفته؟؟ و جالبه که تحصیل کرده های این رشته باید بیکار باشن!!

دیگه پیامی ندادیم تا نزدیک غروب که اومد دنبالم و رفتیم خونشون فکر کنم تو راه هم ساکت بودیم. مامان و داداش مستر نبودن، با خاله اس و خواهر شوهر رفته بودن شهر مجاور و من و بابا و مستر سه تایی افطار کردیم. بیچاره بابا سفره رو آماده چیده بود منتظر ما ... زیاد با مستر حرف نمیزدم فقط بنا به ضرورت البته اون بهتر از من بود ولی قشنگ مشخص بود که خیلی فکرش درگیره. دیگه موقع سریال برادر شام هم خوردیم و بعدش مستر منو رسوند خونه خودشم رفت خونشون چون اصلا حالش خوب نبود. هی به بابا میگفت حالت تهوع دارم ولی من چیزی نمی گفتم ( چقدر بدجنسم ) . اون شب خونه دایی علی مستر بودیم ( هر چند شب یه بار خونه یکی دور همی می گرفتن) . منم آرایش کردم و کلی به خودم رسیدم . طرفای 10/5-11 اومد دنبالم تقریبا با هم حرف میزدیم دیگه ولی من با دلخوری حرف میزدم  خاله میخواست بره جایی کار داشت قند عسلش پیش من بود ( دختر خالم که تقریبا یک سال و نیمشه ). مامان هم خواست بره خونه مامان بزرگم. دیگه قند عسل دنبال ما اومد و من گفتم یکم دورش میزنیم و میاریم خونه مادربزرگ تحویلش میدیم. سوییچ ماشین بابا هم برداشتم و دادم مستر گفتم با این بریم  خب گفتم شاید بازم تو خیابون باشن و ما ببینیمشون که اصلا نمیخواستم باز برم باهاشون.

رفتیم یکم دور زدیو و مستر هی ازم پرسید چی میخوری ؟ گفتم هیچی؟ رفت واسه قند عسل بستنی گرفت و من میدادمش که پرسید میخوای همینجور ناراحت بمونی؟ گفتم بریم بچه رو ببریم خونه مامان بزرگم. دیگه رفتیم محموله رو تحویل دادیم . باز پرسید تا کی میخوای ناراحت باشی؟ من یه عادت بردی که دارم اینه که موقع ناراحتی اصلااااا نمی تونم حرفمو بزنم. مستر همیشه ازم میخواد تمام حرفامو بگم و چیزی تو دلم نذارم ولی من نمی تونم اصلا

به هر جون کندنی بود بهش گفتم وقتی میدونی من دوست ندارم باهاشون بریم توقع نداشتم گوشی رو جواب بدی و آدرس بدی ما کجاییم ! گفت آنی وقتی من گوشی رو از جیبم در آوردم وصل شده بود متوجه نشدی گفتم وصل شده؟ گفتم نه! دیگه توضیح داد که من اگه میخواستم بریم قبلش گوشیمو خاموش نمیکردم و اون موقع هم چون وصل  شده بود مجبور بودم جواب بدم. بهش گفتم پیش خاله آنی هستیم و نمی تونیم بیایم گفته چی میشه ده دیقع با ما بیاین و دیشب هم نیومدین. بعد که رفتم پیششون هم گفتم آنی داره کمک میده و وضعش مناسب نیست و خاکی شده و اصلا نمیاد ولی نامزد پسر دایی از ماشین پیاده شده من میرم دنبالش ! خلاصه تمام حرفامون رو زدیم و مستر گفت از ناراحتی تا 6 صبح بیدار بودم و قسم خوردم دیگه باهاش هیچ جا نریم. وقتی آرامشون رو خراب میکنن ارزش نداره این رفت و آمد. بالاخره آشتی شدیم و دلخوری از بین رفت و چون مستر حالش خیلی بد بود رفتیم خونه. یکم تو اتاق من دراز کشید تا حالش جا بیاد و بعد رفت خونشون. ساعت 2 شب زنگ زد آنی خوابم نمیبره هنوز مامان اینا خونه دایی هستن و هی میگن آنی رو بیار میای یه سر بریم؟ گفتم بابا زشته دیر وقته گفت زشت نیست خودشون میگن. دیگه منم هنوز آرایشم رو پا نکرده بودم خوشبختانه قند عسلم کول کردیم بردیم. زنداییش خیلی خوشحال شد ، خوب شد رفتیم. یکم نشستیم و با بقیه بلند شدیم قند عسل هم آخر کاری قر دادنش اومد و همه دورش جمع شده بودن این حرکات موزون انجام میداد.  یکی از دایی های مستر و دخترش که سنش هم کمه چشمشون خیلی شوره و من همش می ترسیدم بچه رو چشم بزنن...

بقیه ماه رمضون هم به خوبی و خوشی گذشت ، شب بعد آشتی مستر از مغازه خاله اینا یه دامن خیلی خوتاه خوشگل و یه تاپ و دو تا شلوار خرید و من بسی ازش تشکر کردم. البته همه رو گذشاتم تو چمدونم واسه بعد عروسیم. بعله

عید فطر هم که مهمون داشتیم تا جمعه و این دو سه روز هم شبا باز تا دیروقت بیدارم و روزا خواب آلود و کسل . خدا کنه زودی بدنم تنظیم بشه.

نظرات 2 + ارسال نظر
Niloooofar دوشنبه 21 تیر 1395 ساعت 20:35 http://maloosak.69.mu

زندگی یعنی :بخند هرچند که غمگینی.ببخش هرچند که مسکینی.فراموش کن هرچند که دلگیری.اینگونه بودن زیباست هرچند که آسان نیست
خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم به سایت منم سر بزنین.
98618

زیبا بود. ممنون

خرید تابلو نقاشی دوشنبه 21 تیر 1395 ساعت 19:26 http://www.berkehpainting.com

خیلی خوب وقشنگ بود ممنون از شما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.