39.

سلااااااام، خوووووبید؟

وااااای چقدر دلم هواتون رو کرده بود . یه مدت لپ تاپم دستم نبود و نمیشد بیام ، حالا تو این مدت کلی دلم میخواست بیام و حرف بزنم ولی خب نشد دیگه ... بسسس که نبودم نمیدونم از چی بنویسم اصلا؟ پس تیتر وار یه چیزایی رو میگم تا بعدا دیگه روزانه ها رو بنویسم . باااشه؟

+ یادتونه گفتم میخوام برم کلاس نقاشی؟ خب کلاس نرفتم ولی دختر یکی از دوستای خانوادگیمون که خیلی با هم صمیمی هستیم گفت بیا خودم بهت یادم میدن هم نقاشی هم خط نستعلیق ریز اول قبول نکردم و گفتم خودت نی نی داری و سخته ولی گفت نهههه هم من تنهام هم تو بیا و این حرفا و این شد که الان میرم پیشش و دارم طراحی رو یادم میگیرم و سایه زدن رو. از ابتدا داریم شروع می کنیم چون من زیر خط فقر هستش استعدادم وسایه زدن رو بهم یاد میده نه نقاشی رو ولیییی خیلییییی دوست دارمممم. اصلا فکر نمیکردم اینقدر خوب باشه و واقعا پشیمونم چرا دیر شروع کردم. الکی این همه مدت به خودم انرژی منفی میدادم که من استعدادشو ندارم و یاد نمی گیرم. واقعا وقتی شروع میکنی به طراحی زمان برات خیلی زود میگذره بدون اینکه خودت متوجه بشی. خط هم از پریروز کار کردیم و خیلیییی سخته آقا نوشتن "ن " چقددددر سختههههه خیلی بد می نویسم و باید زیاد روش کار کنم.

+ قرار بود یه خونه آپارتمانی کوچولو 85-70 متری بخریم تا زمانی که خونه خودمون رو بسازیم راحت زندگیمون رو بکنیم. اولش مخافت کردم ولی مستر باهام صحبت کرد و راضیم کرد و گفت آنی هرچی باشه خونه خودمونه و تا هروقت ساخت خونمون تموم بشه با خیال راحت می تونیم زندگی کنیم توش و بعدا هم میفروشیم یا اجاره میدیم اینجوری حداقل یه سرمایه داریم. خلاصه راضی شدم و یه مورد خوب پیدا کردیم که اوکی نشد. خالم اینا خم میخواستن دو تا خونه با همین متراژ بخرن واسه اجاره یا فروش و با هم دنبال خونه بودیم. یه جایی رو اونا بهمون پیشنهاد دادن که دیده بود و خوب بود متراژشم 85 متری بود . خب ما قرار بود واسه این خونه یه مقداریش رو وام بگیریم. یکی از دوستای مستر گفته بود میتونیم رو طبقه دوم خونه بابای مستر وام مسکن بگیریم که 5 درصدی هستش و میدونین وام 5 درصدی گیر نمیاد .ناظرش هم خودش بود و اصلا اشکال نداشت ما نمیخوایم طبقه دوم رو بسازیم ... پس قرار شد با این وام  که میذاریم رو پول خودمون بریم اون خونه رو ببینیم و اگه خوشمون اومد بخریم ولی خمون شب که قرار بود بریم خونه ببینیم بابای مستر گفت من پروانه ساخت بهت نمیدم!!! تو پرانتز بگم چون طبقه بالا به نام باباشه و ایشون گفت من با وام مخالفم و خوب نیست و کاری ندارم و نمیام براتون امضا بدم مستر گفت باشه پش ما به نام من بکن اونجا رو خودم کاراش رو انجام میدم و وام میگیرم و بعدا دوباره به نام خودت میزنیم. خلاصه یکشنبه که قرار بود بریم خونه رو ببینیم و منم پیش دوستم بودم واسه طراحی و مستر گفت شام خونه ما هستی و از اونور رفتیم خونه مستر اینا این بحث پیش اومد. من داشتم تو اتاق نماز میخوندم در واقع هنوز شروع نکرده بودم که مستر به باباش گفت فردا بریم پروانه رو به اسم من کنیم که باباش گفت شما اول برید خونه پیدا کنید بعد که همه چیز اوکی شد وام بگیرید مستر هم گفت وام تا بدن طول میکشه من باید یه چیزی تو دستم باشه بعد برم خونه ببینم خب ولی باباش زیر بار نرفت و مستر هم عصبانی شد و گفت نمیخوام. همون طبقه بالا رو آماده کنید منم با پولی که دارم یه کاری رو شروع میکنم ولی باباش گفت اول بنا خونه خودتون رو بذارید بعد من بالا رو آماده میکنم!!! مستر هم گفت من زمین رو گذاشتم واسه فروش چجوری بنا خونه رو بذارم؟ خلاصه یکم بحث شد و مستر گفت نمیخوام خونه اجاره می گیریم. خیلیییییی از دست باباش ناراحت شده و خب حقم داره. متاسفاته پدر شوهرم  لجبازه و وقتی با نظرش مخالفت می کنی بدتر باهات لج میکنه و کوتاه نمیاد.

اون شب مادر شوهر و خواهر شوهرم ناراحت بودن ولی کاری نمیشد کرد. به مستر میگفتن باهاش لج نمیکردی میدونی اخلاق بابات اینجوریه یکم سیاست به خرج بده باهاش حرف میزنی ... فعلا که مستر میگه مطمئنم بابا بالا رو آماده میکنه ولی نمیریم اونجا خودمون خونه اجاره میکنیم و بدون منت زندگی می کنیم. نمیدونم آخرش چی میشه ولی بهش فکر نمیکنم بالاخره یه چیزی میشه دیگه...

پدر شوهر خیلیییی مرد محترم و آروم و شریفیه ولی یه سری اخلاقای خاص داره و لجبازه که نمیشه کاریش کرد بالاخره هرکسی یه جوره و هیچ کس مطلقا خوب نیست :)

+ عروسیمون احتمال نود درصد ان شاالله اول نوروز هستش :))) قطعی شد بهتون میگم تاریخش رو :)

+ من برم کامنت هاتون رو تایید کنم. هنوز حرف هست ولی تریجح میدم کامنتا تایید بشن که خیلییی دیر شده و من شرمندتون هستم. امیدوارم وقت بشه بیام بهتون سر بزنم چون باید طرحم رو تموم کنم :)

38.

سلام، خوبید؟

اینقدر بیکارم و کار خاصی واسه انجام دادن ندارم که حتی نیومدم اینجا و بنویسم. خب چی بگم؟ نهار مستر اومد خونمون یا من رفتم اونجا برگشتم بعد شب اومد رفتیم بیرون... هر روز و هر روز همین...

زندگی خیلی تکراری شده؛ تو شهر کوچیک ما نه جای تفریحی درستی داره، نه کافی شاپی و حتی سینمایی خب آدم می پوسه تو خونه دیگه. این مدت هیچ اتفاق خاصی نیفتاد فقط یه موردی بود که بدجور کلافم کرد چند روز که الان میگم بهتون...

روز جمعه مستر رِست بود و اومد خونه ما منم همون روز پ شدم  مستر میگفت وای خدا بهم رحم کنه این چند روز  یه چند تا مورد ریز هم پاچه گرفتم که گفت شروع شد و من خندم گرفت و ختم بخیر شد  ظهر هرکاری کردم خوابم نبرد و خب از سر بیکاری تصمیم گرفتم برم کلاس نقاشی!!! یعنی خیلی بی مقدمه و یهویی این تصمیم رو گرفت. از شما چه پنهون من نقاشیم افتضاحه!!! یعنی یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید

چند وقت نی نی یک سال و نیمه خاله یه کاغذ و مداد داد دستم گفت موش، منم چه موشی براش کشیدم!!! اینقدهههه خوشگل بووود!!!!!  بعد مستر میگفت آنی موش که خیلی راحته، چیزی نداره که

الان یکی بهم بگه بیا نقاشی بکش یه کوه میکشم که خورشید از پشتش بیرون اومده، با یه خونه و درخت کنارش و یه گل! نفر دوم بگه بکش همینو ولی خونشو یه جور دیگه میکشم با درختشو ولی واسه نفر سوم دیگه چیزی ندارم بکشم همینارم به سبک آنی چهار ساله از ناکجاآباد میکشم!

دیگه الان فهمیدید من در چه حدی ام دیگه؟ خلاصه از بی خوابی با خودم فکر کردم و گفتم من که نقاشی رو دوست دارم و به نظرم کلی آدمو سرگرم میکنه و حال روحیشو تغییر میده. وقتی آدم از زندگی خسته و کلافه شد باید یه هنری بلد باشه که یکم سر خودشو گرم کنه یا من باید یه چیزی بلد باشم که به بچه طفلکم ( مامان قربونش بره ) یاد بدم یا نه؟ دیگه تا مستر چشماشو باز کرد سریع رفتم تو بغلش و گفتم خوابم نبرده گفت چیکار میکردی پس؟ منم گفتم واسه جیبت نقشه کشیدم  دیگه بهش گفتم و مستر هم موافق بود که برم کلاس.

دیگه پا شدیم و کیک و شربت خوردیم و رفتیم بیرون یه دور زدیم و برگشتیم خونه! قرار بود شام از بیرون بگیریم که مامان زنگ زد خونه شام هست و بیاید اینجا دیگه برناممون موند واسه یه شب دیگه.

شنبه هم مستر نهار خونه ما بود آخه مامان میخواست ماهی تو فر بذاره و مستر غذای دریایی خیلی دوست داره و گفته بود بیاد، بعد ظهر موقع خواب به مستر گفتم این سری از پ آروم ترم هم درد ندارم هم حالت عصبی بعد مستر هم انگار خیالش راحت شده باشه گفت چند روزه میخوام یه چیزی بهت بگم ولی نمیدونم چجوری بگم؟ دیروز خواستم بگم که پ شدی و دیگه نتونستم و نخواستم یه روز که پیش همیم ناراحتی پیش بیاد. دیگه به زووور بهش گفتم بگو ... میگفت مامانم چند روز پیش بهم گفته واقعا شما میخواید اسفند عروسی کنید؟ منم گفت آره گفته که ما اسفند نمیرسیم کارامون رو جمع و جور کنیم و نمیشه و اینا ... اینا رو که گفت من دیگه حتی یادم رفت بپرسم تو چی گفتی؟

بهش گفتم من خیلی وقته به مامانت گفتم ما میخوایم اسفند عروسی بگیریم. دقیقا یادمه تو زمستون بود و تو مریض بودی من اومدم خونتون و به مامانت گفتم اسفند میشه یک سال و هفت ماه از عقد ما و بعدشم هوا گرمه و نمیشه عروسی گرفت ( ما دانشجو زیاد داریم تو فامیل یا یکی از دایی های مامان یه شهر دیگن اینه که همه عروسی های فامیل ما اواخر اسفند یا اوایل نوروز هستش که همه باشن ) و اگه اسفند نباشه میفته واسه سال بعد که خیلی دیر میشه و من نمیخوام اینقدر عقد بمونیم. مامانت هم قبول کرد و چیزی نگفت. اون موقعی که من گفتم بهشون اینا بیشتر از یک سال واسه کاراشون وقت داشتن چرا هیچ کاری نکردن تا الان که میگن نمی تونیم و نمیرسیم؟ من به هیچ عنوان کوتاه نمیام.

دیگه یکم حرف زدیم و به مستر گفتم با مامانت اینا حرف بزن و بگو اسفند عروسی میکنیم اگر هم گفتن نمی تونن طبقه بالا رو آماده کنن بگو خونه اجاره می گیریم.

خیلییی اعصابم بهم ریخت ظهرش هم خوابم نبرد و بعد که مستر رفت سرکار من همینجور دور خودم می چرخیدم و سرش غرغر میکردم حوصلم سر رفته. بعدشم پا شدم خمیر کیک مرغ درست کنم که هانی زنگ زد با نمکی میایم پیشت منم از خدا خواسته تندی کارامو کردم. دیگه بچه ها اومدن و کلییییی حرف زدیم. خیلییی خوب بود و دلم باز شد . دیگه حرف عروسی من شد و بهشون گفتم مستر چی گفته کلی دلداریم دادن و گفتن این چیزا واسه همه پیش میاد و طبیعیه حتی واسه اونا هم شده...

بعد که بچه ها رفتن به مستر پیام دادم که شبش با مامانش اینا حرف بزنه و بعد بازم گفتم من به هیچ عنوان کوتاه نمیام که مستر گفت یعنی نظر خانواده من اهمیتی نداره؟ مه از این حرفش ناراحت شدم و گفتم نظر من مهم نیست؟ من که از خیای وقته گفتم تاریخو و ...

از استرس احساس لرز میکردم ب هم بودم بدتر یخ کرده بودم. بعدش هم رفتم مغازه خالم اینا جنس جدیداشو ببینم که دو تا بلوز و دو تا لباس کوتاه خوشگل خریدم واسه بعد عروسی تو خونه بپوشم

خلاصه اون شب نشد مستر حرف بزنه ولی پریشب بهم گفت حرف زده و اونا گفتن ما از خدامونه که هرچه زودتر عروسی باشه ولی ما اگه طبقه بالا رو آماده کنیم دیگه دستمون واسه خرج عروسی و خرید طلا خالی میمونه و این حرفا . منم گفتم خودمون خرج عروسی رو میدیم البته بابام همیشه میگفت نصف خرج عروسی منو میده ولی خانواده مستر نمیدونن اینو گرچه من راضی نیستم بابام بنده خدا داره تمام وسایلم رو می گیره و من دیگه واقعا توقع ندارم خرج عروسیم هم بده البته مستر که اصلا راضی نیست.

خلاصه که بابای مستر گفته هوا بهتر بشه بالا رو آماده میکنه ببینیم دیگه چی میشه ان شاالله به خوبی بگذره. طلا هم که خیلییی گرون شده و واقعا استرس گرفتم . خدا کنه تا اسفند ارزون تر بشه والا.

راستی مستر سه تا برنامه آموزش نقاشی رو گوشیم نصب کرده که فعلا خودم تمرین کنم تا دستم یکم راه بیفته خیلی خوبه. خیلی ساده و راحت یاد داده مثلا با چند تا دایره و خط شروع میکنی و هی کاملش میکنی تا یه تصویر بیرون بیاد. الانم برم تمرین کنم دیگه

روزتون خوش

37.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

36.

سلام، بعد از ظهر یکشنبه تون بخیر، خوبید؟

ساعت 16:12 دیقه اس که خواب آلود و کمی تا قسمتی با کوفتگی بدن دارم می نویسم. خواب آلود چون دیشب تا 7 صبح که ساعتو دیدم خوابم نبرد دیگه نمیدونم کی تونستم بخوابم واسه همین تصمیم گرفتم امروز هرجور شده جلو خودمو بگیرم و نخوابم واسه همین پا شدم اومدم بنویسم تا سرگرم بشم. کوفتگی بدن هم میگم حالا...

چهارشنبه دیگه نشد پستم رو کامل کنم و سریع بستمش البته یه چیزایی در مورد زمین و اینا هم نخواستم عمومی بنویسم. حالا سرفرصت می نویسم در موردش...

پنجشبه رو روزه بودم و با اینکه سحری نخورده بودم خیلی اذیت نشدم. البته آخراش گشنم شد که طبیعی بود. یه روز فقط داشتم از ماه رمضون که همونم قضا آوردم و راحت شدم. با مامان افطار کردیم و شام هم گفته بود بگو مستر بیاد. دختر داییم هم که از چهارشنبه اومده بود باز البته قرار بود پنجشنبه بره خونشون واسه خواب. دیگه خاله کوچیکه هم اومدن و پای شام بودیم که خاله بزرگه و شوهرش هم اومدن . آهان منم بعد اینکه روزمو باز کردم کیک خیس درست کردم واسه جمعه که مستر خونه ما بود و سرکار نمیرفت که عصر بیدار شدیم بخوریم.

دو تا خواهر زاده های مستر هم به عشق قندعسل باهاش اومده بودن خونه ما و همگی بودیم خلاصه... شام خوردیم و خالم گفت کیکت رو بیار که آوردم و همه خیلی دوست داشتن و نصفش خورده شد. بعدشم مستر بچه ها رو برد منم سریع آماه شدم بهش زنگ زدم برگشتی نیا تو که بریم بیرون. مستر زنگ در رو زد منم با بقیه خداحافظی کردم و رفتیم دور دور. خاله مستر مشکل معده داشت و یه مدت خیلی اذیت میشد و اصلا نمی تونست چیزی بخوره، حتی موهاشم ریزش پیدا کرده بود. دیگه زیر نظر دکتر بود و دارو مصرف میکرد و اون روز رفته بود جواب آزمایش های که دکتر گفته بود بعد یک ماه انجام بده رو نشون بده که دکتر بهش گفته بود تو خانوادتون کسی سرطان معده داشته؟ بیچاره ها شوک شده بودن و فهمیدن یک ماه پیش که رفتن معدش در مرحله اولیه تشکیل سرطان بوده یعنی هنوز سرطان نشده بوده ولی اگه دیر میرفتن دور از جونشون این اتفاق میفتاد. بعد دکتر چیزی بهش نگفته و دارو داده خاله مستر پیش یه دکتر دیگه هم میره که میگه این داروها رو نخور یه چیز دیگه می نویسه ولی خاله به حرف دکتر اولی گوش میده و با اینکه داروها قوی بوده و بعدش گیجش میکرده مصرف میکرده و همون داروها کمکش کرده و از شکل گیری سرطان جلوگیری کرده... واقعا خدا بهش رحم کرده به حرف دکتر دومی گوش نداده واقعا آدم گاهی میمونه بین دکترا. خدا رو شکر الان وضعیت معدش خوبه و مشکلی نداره ولی یه رژیم داده بهش که تا اونجایی که من میدونم خوردن ته دیگ قدقن شده واسش و مستر هم اون شب بهم گفت اگه دیگه ته دیگ بخوری من میدونم و تو  اینا رو مستر برام تعریف کرد و جز مامان مستر و یکی از دایی هاش کسی نمیدونه.

مستر منو رسوند خونه و دیدم بلهههه دختر دایی نرفته و باز میخواد شب بمونه  از این اخلاق داییم و زنش متنفرمممم. واسه چی اینقدر بچتون رو در خونه مردم میذارین؟ بابا شاید ما حوصله بچه نداشته باشیم. من بدممممم میاد یکی تو اتاقم بخوابه و هی تو دست و پام باشه. اینم رو زمین میخوابه و جاشو جمع نمیکنه هی باید من جمع کنم شبا هم یه تشک و پتو زیر پاش و یه پتو دو نفره سنگین رو خودش میندازه . اووووووف

جمعه مستر بیکار بود ( یه هفته در میون جمعه ها هست) نهار اومد خونه ما و بعدش با خیال راحت خوابیدیم بدون اینکه چشممون به ساعت باشه که مستر باید بره. البته من اصلا خوابم نبرد . عصر پاشدیم، نماز خوندیم چای تازه دم و کیک خوردیم و من آماده شدم یه سر رفتیم خونه عمه مستر که دو تا دختر عمش و زن پسرعمش اونجا بودن. من فقط یکی از دختر عمه هاشو میشناختم  از انجیر تو حیاطشون برامون آوردن که خیلی خوشمزه بود. نزدیک غروب بود بلند شدیم؛ خیلی نمونده بودیم بعد هی مستر میگفت پاشیم بریم من میگفتم بابا زشته یکم دیگه بشینیم بعد موقعی که پاشدیم عمه اش گفت چرا زود میخواید برید؟ نکنه خانمت داره میگه بریم ؟!!!!!  تو راه به مستر میگم چرا خانواده شوهر اینجوووورین؟ همه چی از چشم زن بدبخت می بینن البته عمش به شوخی گفتاااا :)

بعدش یکم دور زدیم و رفتیم خونه ما نماز مغربمون رو خوندیم و هی گفتیم کجا بریم؟ مستر میگفت ببرمت کیف بگیری، از این کیفای دستی مجلسی میخواستم بعد من هی دو دل بودم چون دور بود جایی که میخواستیم بریم بگیریم. بالاخره رفتیم و من دیدم طرف چند روز پیش جنس آورده ولی همش دو تا کیف از اونی که میخواستم مونده بود. دیگه تنوعی نبود که انتخاب کنم منم یکیشو خریدم و دوباره برگشتیم. تو مسیر رفتن آهنگای قدیمی شادمهر مال موقعی که ایران بود هنوز گذاشتیم خیلییی خوب بود و کلی خاطره و حس نوستالوژی داشت :) مسیر رفت خیلییی طولانی بود به مستر میگم تا ما بریم تعطیل شده و چرا اینقدر دور شده اونجا و اینقدرام نبود دیگه ... مسیر برگشت یه جا سرم و گذاشتم رو شونه مستر و بهش گفتم عزیزم اگه خواستی فلان جا بریم ؛باز بود بریم ببینیم جنساشو مستر هم گفت باشه. چند ثانیه بعد دستشو گذاشت رو پیشونیم میگه ببینم تب نداری؟ میگم چرااا؟ بعد سرمو بلند کردم دیدم عههههه ما خیلیییی وقته از اونجا رد شدیم ، اصلا مسیر برگشت با اینکه همون راه بود خیلیییی نزدیک تر شده بود. زمانش نصف یا کمتر شده بود اصلا

دیگه اومدیم خونه ما، داداشم با تعجب  اندازه کف دستشو نشون میده و میگه شما این همه راه رفتین همین یه دونه کیف رو بگیرین؟ بابام میخنده و جوابش میده وقتی شوهرش اینقدر گوش به فرمان زنش باشه همین میشه دیگه  منم تو دلم کلی ذوق و خدا رو شکر میکنم بابت مستر که همیشه برام وقت میذاره و خوشحالی و خواسته من براش تو اولویت قرار داره. نه تنها واسه خرید و جایی بردن من واسه هرچیزی حتی روحی :)

دختر دایی بالاخره برگشته بود ولی به مامان گفته بود عمه من دوباره چهارشنبه تا جمعه میام

دیروز نهار خونه مستر اینا بودم و بهش گفتم از امشب بریم پیاده روی ، اونم پایه این چیزا گفت باشه. دیگه طرفای 4 منو رسوند خونه منم خوابیدم تا 5/5 بعدش رفتم حموم بیرون اومدم یه کافی میکس واسه خودم درست کردم با کیک خوردم و کتاب خوندم... یکم طناب زدم و حلقه که هی میفته و هنوز درست بلد نیستم :) نزدیک غروب ماری اومد پیشم بهش میگم میخوام برم پیاه روی میگه آنی تو دیگه چیزی ازت نمیمونه که :(

آخه گفتم که من لاغرم و بخاطر مصرف قرص واسه کیستم یکم شکم و س ی ن ه آوردم که میخوام حتما از بین برن. بعد این قرصای که من میخورم خیلی بدن و دیگه میخوام قطعشون کنم و واسه مشکل کیستم باید حتما اگه قرص نخورم برم پیاده روی. یعنی جنبه درمان هم داره واسم...

زودتر از مامان اینا شام خوردم و مستر اومد و رفتیم بیرون... نمیدونم چرا اولاش پاهام بدجوووور خارش پیدا کردم داشتم می مردم دیگه از خارش :(

در کل خیلی خوب بود از اونور رفتیم خونه مستر اینا، صورت من حسااابی قرمز شده بود. یکم دراز نشست تمرین کردم و رفتیم دور دور. بعدش باز خونه ما و عکس تمرین شکم از داداش کوچیکه و الی گرفتم که تو گوشیشون داشتن از امروز عصر تمرین کنم. آخر شب یه دوش کوچولو گرفتم و تا صبحم که خوابم نبرد... اینم دلیل کوفتگی که اول پستم گفتم... پیاده روی دیشب :)

35.

 

 سلام، بعد از ظهر چهارشنبه تون بخیر

از دوشنبه بگّم که بعد از نوشتن پستم رفتم پای تی وی و شرافت رو نگاه کردم و بعدشم شبکه 3 پریا رو . فعلا که چیز خاصی نیست تا بعد ببینیم چی میشه داستانش؟

مستر زنگ زد و گفت مامان گفته شام ماکارونی پختم بگو آنی هم بیاد دور هم باشیم مثل اینکه خواهر شوهر هم از ظهر اونجا بوده. دیگه منم طرفای 9/15 کم کم آماده شدم تا مستر اومد دنبالم و رفتیم. خواهر شوهر زود ازدواج کرده و الان تو 30 سالگی دو تا بچه داره یه دختر 5 ساله و پسر 3 ساله. پسرش همش من و مستر رو کمین کرده مبادا بیرون بریم و اون نبینه عزیزم خیلی ذوقِ خونه ما رو داره و از ظهر که میان منتظرِ بیاد خونه ما.

دختر خاله مستر هم اونجا بود و دیگه شام رو کشیدیم و چقدررم که خوشمزه شده بود. من که یه عالمه خوردم یعنی مادرشوهر تا ببینه بشقابم آخراشه بازم برام پر میکنه و من چون ماکارونی بود نتونستم نه بگم دیگه  بعد از شامم با خواهرشوهر ظرفا رو شستیم و یکم نشستیم و چون به بچه قول داده بودیم می بریمش خونمون جفتشون رو برداشتیم و رفتیم خونه ما. خاله اینا هم خونمون بودن و قند عسل کلی با دیدن بچه ها ذوق کردم و هی پسر خواهر شوهر رو بغل میکرد و فشارش میداد و می بوسید. ناقلا از الان وارده این چیزا رو

بعد از اینکه یکم موندیم بچه ها رو رسوندیم خونه مادربزرگ مستر و همزمان با ما مادرو خواهر شوهر رسیدن و تحویلشون دادیم و رفتیم دور دور.

دیروز که سه شنبه باشه هرکی خونه خودش بود. شب قبلش اصلا نتونسته بودم بخوابم واسه همین واسه نهار بیدار نشدم گرچه مامان دو بار اومد صدام زد و خواب شیرینم بهم خورد. دیگه تا 4 خوابیدم البته بینش هی بیدار میشدم و دیدم مستر پیام داده و بعد که فهمید بدخواب شدم گفتش بخواب، منم دیگه بهت پیام نمیدم تا بخوابی. منم هی غلت زدم دیدم خوابم نمیبره رفتم دوش گرفتم. بعدش به مستر پیام دادم و بعد 18 دیقه جواب داد و من نمیدونم چرا عصبانی شدم!!! البته من هورمونام که بهم میریزه از چند روز قبل پ و یکی ، دو روز بعدش قاطی ام و دیروز قشنگ میدونستم بهانه الکی بخاطر همین هست.

دیگه جواب مستر رو ندادم از لجم!!! و هی وبلاگا رو باز کردم دیدم نخیر کسی چیزی ننوشته الکی دور خودم چرخیدم تا ساعت 8 که سریال بیاد و کلی حوصلم سر رفته بود و کلافه بودم. از دست مستر هم حرررص میخوردم چرا پیام نمیده؟

در واقع دلخوری الکیم بابت همین بود و منم لج بودم. تا اینکه طرفای 8/30 پیام داد با شوهر خواهرش در مورد فروش زمینمون صحبت کرده و اون یه پیشنهاد عالی داده ( آخه به مستر پیشنهاد داده شده بود! که زمین خودمون که قیمت بالایی رو بفروشیم و یه جا یه زمین ارزون تر و بزرگتر بگیریم که هم با پولش بتونیم خونمون رو تا یه جا برسونیم هم یه تیکه دیگه زمین داشته باشیم) .

گفتی چه پیشنهادی؟ گفت مفصله بعدا با هم حرف میزنیم منم گفتم باشه. نزدیکای ساعت 9 هم پیام داد پریا داره شروع میشه چون من یام میره بهم میگه منم دیگه خوب شدم و گفتم باشه عزیزم و تشکر کردم. بعدشم پا شدم واسه خودم نهار!!! کشیدم. مامان میگفت خب روزه میگرفتی تو که از صبح چیزی نخوردی. ان شاالله شاید فردا یه روز قضامو بگیرم.

چون این پست رو دیر شروع کردم و الان باید برم و چیزای که الان میخوام بگم ترجیح میدم رمزی باشه ،پس الان این پست رو میبندم و بعدا ادامشو تو یه مطلب رمزی می نویسم. فعلا