29.

سلام عزیزان دلم، خوبید؟

این چند روز حال من خیلی بالانس داشت و اصلا یکنواخت نبودم...

همونجور که گفتم کاری که پیشنهاد شده بود سختی هایی داشت و چون رییس اونجا با دایی و پسرخاله آشنا بود می تونستم راحت از مصاحبه بگذرم البته قرار بود بخونم خودمم. همههه می گفتن موقعیت خوبی هستش و شانس فقط یه بار در خونه آدمو میزنه، خالم میگفت آنی اصلا بیمه اونجا به هرچیری می ارزه آخه یه شرکت خیلییی عالی بود . تنها کسی که راضی نبود مامان بود که میگفت قبول نکن واقعا سخته و خسته میشی. تا روز بعدش که پسرخاله زنگ شد و گفت چی شد؟ مدارک رو نفرستادی؟ منم گفتم از دیشب دارم فکر میکنم چیکار کنم؟ گفتش آنی یه ندت برو بعد اگه نخواستی و سخت بود دیگه بیا بیرون گفتم زشت نیست تو سفارشمو کردی بعد نرم؟ گفتش نه، مدارک رو بفرست. دیگه به مستر گفتم و فرستاد برام، خودمم اولش آروم بودم ولی بعد کلی بهم ریختم.

بدماشینی من یه طرف که خیلییی اذیت میشم و تا مقصد فقط خدا خدا میکنم حالم بد نشه ، فکر اینکه وقتی برسم خونه خستم و باید همش تو فکر باشم شب زود بخوابم تا فردا 5صبح بیدار بشم و اینجوری فقط روزی یه ساعت مستر رو می بینم، بعد عروسی من بح تا عصر سرکار باشم و مستر وقتش آزادتر باشه و موقع نهار خونه باشه و من پیشش نباشم . می ترسیدم خستگی کار و نبودن درست پیش هم خلا تو زندگیمون ایجاد کنه... این فکرا خیلی رو نِروّم بود. اصلا حس میکردم یه چیزی رو دلم سنگینی میکنه و هنوز هیچی نشده بود دلم واسه مستر تنگ شده بود  کلییی گریه کردم ولی نمیخواستم کسی بدونه. حتی اون روز سر نهار هم چشمام اشکی شد و سریع پا شدم و مامان دید گفت چی شد؟ الکی گفتم تو گلو گیر کرد و رفتم تو آشپزخونه آب بخورم و مامان گفت نه تو یه چیزیت شد اشک تو چشمت جمع شد بگو چی شده؟ ترسیده بود که نکنه حالم بده و نمیخوام بگم و پشت سرم اومد. منم آب خوردم و گفتم چیزی نیست فقط غذا تو گلوم گیر کرد البته بغض گرفته بود گلوم رو مامان بنده خدا از ترس می لرزید و گریه میکرد و دیگه نهار نخورد. اون روز کلی دعا کردم و با خدا حرف زدم، گفتم تو میدونی من چرا نمیخوام برم سراین کار و از تنبلی نیست، دعا کردم یجوری از طرف خودشون بهم بخوره یکی دیگه رو بیارن سرکار تا من نخوام بگم نمیام ازش خواستم یه کار خوب تو یکی از اداره های شهرمون پیدا بشه واسم... خیلیییی دعا کردم اون روز و اون شب...

شبش هم خیلی ناراحت بودم... روز چهارشنبه نهار خونه مستر اینا بودم، بعد نهار تو اتاق که خوابیده بودیم و مستر بغلم کرد باز اشکام سر خورد پایین، حس دلتنگی شدیدی بهش داشتم، اولش نذاشتم ببینه ولی بغضم بیشتر شد و با گریه گفتم من نمیخوام برم این شرکتِ دلم برات تنگ میشه مستر هم میگفت نرو عزیزم میدونی منم از ته دلم راضی نیستم خودمم دلم تنگ میشه به پسرخالت بگو نمیری گفتم روم نمیشه یکم باهام حرف زد و آروم شدم. اصلا انگار گریه اون روز لازم بود چون بعدش دیگه سبک شدم و تازه داشتم خودمم قانع میکردم برم و اگه سخت بود بیام بیرون. واقعا گاهی لازمه آدم خودشو سبک کنه و حرف بزنه تا بتونه آروم بشه و بعد تصمیم بگیره من اگه باز خودخوری میکردم بدتر میشد حالم.

پریروز مستر یکی از دوستاش که اونجا کار میکنه رو دیده بود و ازش در مورد شرایط اونجا و رفت و آمد پرسیده بود. گفته بود اصلا ساعت 5 سرویس نیست و ساعت 6/30 صبح سرویس میاد و پژو هست سرویسش و به خانمت بگو حتما حتی شده واسه دو سال بیاد . حداقل 70 میلیون دستشو می گیره تو این دوسال بعد بیاد بیرون البته من فکر نمی کنم دیگه تا این حد باشه ولی ایشون گفته بود من تضمین میکنم!!!!

بعد همون شب خالم از دوستش که تو اداره ای که من گفتم دوست دارم کار کنم هستش در مورد نیروی جدیدی که گرفتن پرسیده و ایشون گفتن ما یه نیرو لازم داشتیم ولی اداره اعلام نیاز نکرده و این خانمی که الان اومده دختر شهید هستش که واسه شهر خودشون امتحان داده و سازمان سنجش ایشون رو فرستادن اینجا و دیگه نیرو نیاز نداریم. خب آدم حرصش می گیره... شما وقتی نیرو لازم دارید چرا اعلام نمی کنید که یکی که این همه درس خونده و زحمت کشیده امتحان بده و بیاد سرکار؟ چرا یه غریبه از شهر دیگه بیاد؟ خب معلومه اعلام نمیکنن تا با پارتی یکی رو ببرن  

منم همچنان سعی میکردم غر نزنم و خودمو راضی به کار تو شرکت کنم امروز پسرخالم فرم استخدام رو فرستاد تا پر منم و تا فردا تحویل بدم منم گفتم باشه منتها ظهر پیام داد : آنی خیلی بدشانسی گفتم چرا؟ گفتش الان همکارام بهم پیام دادن که یکی از مهندسای فلان پروژه کارش تموم شده و میخوان اینجا بگیرنش که دیگه نیروی جدید استخدام نکنن ... خب اونجوری که فکر میکردم خوشحال نشدم ناراحت هم نشدم فقط ترسیدم... البته یه حس غریبی هم داشتم... حسم به این خاطر که خدا صدامو شنید و دقیقا همونجوری شد که ازش خواسته بودم ، اینکه دقییییقا همونی شد که دعا کرده بودم برام حس خوبی بود بهم نشون داد من حواسم بهت هست، من بهت گوش میدم و بابت این کلی شکر کردم. ترسیدم... گفتم نکنه دیگه کاری پیدا نشه نکنه خدا این موقعیت رو برام پیش آورد ( من این مدت که از بیکاری خسته شده بودم مرتب دعا میکردم یه کار خوب  تو یکی از اداره های شهرمون پیدا کنم که این پیشنهاد داده شد) و بعد من اینجوری کردم دیگه بهم گوش نده ، نکنه فقط همین شانسو بهم داده و صد تا فکر دیگه...

ولی بعد به خودم گفتم آنی وقتی خدا صداتو شنید ، گریه هاتو دید و چیزی که خواستی شد حتما خودش هواتو داره؛ حواسش بهت هست، خدا هیچ وقت روشو از بنده هاش برنمی گردونه. مگه تو نخواستی مگه دعا نکردی اینجا خودشون بگن نه و یه کار خوب تو یه اداره پیدا کنی؟ شاید خدا میخواد همینو به موقع اش بهت بده . الان بهت ثابت شد که اون بهت گوش میده پس نترس و ناامید نشو ازش تازه الان باید کلی امیدوار باشی که بهت توجه کرده و اون روزای پریشونیت داشته نگاهت میکرده و منتظر فرصت بوده تا خواستت رو بهت بده. خدایا من ازت ناامید نمیشم، میدونم چیزی که میخوام بهم میدی تو مهربون تر از اون چیزی هستی که ما درک می کنیم. خیلیییی دوستت دارم و شکرت، شکر ...

اینم از ماجرای کار پیشنهادی من ... ان شاالله هرچی به خیر و صلاحمه اتفق بیفته و یه روز با خوشحالی پست بذارم از کار جدیدی که برام پیدا شده و حتما بشه که برم... آمین.

28.

میدونم خیلی وقته ننوشتم؛ امروز هم اینقدر ذهنم درگیره که نمیدونم پستم چجوریه میشه؟

اول بگم که این مدت نقشه خونمون یا همون طرح کلیش آماده شد ، اونی نشده بود که من میخواستم ولی این طرحم قشنگ بود و مستر خیلی دوست داشت. متراژ خونه رو کردیم 138 متر و هال و اتاق خودمون بزرگ شد. دو تا اتاقای دیگه هم یکیش 12 متر و یکیش یکم بزرگتر در کل خوب شد خدا رو شکر  دلم میخواست با جزئیات از این دوران بگم براتون ولی امروز حسش نیست ...

از بیکاری تو خونه خسته شده بودم، دلم میخواست یه کار خوب پیدا میشد و یکم سرگرم بشم. امروز تا چشمامو باز کردم از ذهنم گذشت که اگه یه روز کار برام پیدا بشه اونوقت استرس زود بیدار شدن صبح ها رو می گیرم و یاد این دوران بیکاریم میکنم. بعدش پا شدم صورتمو شستم و پیامای گوشیم رو چک کردم دیدم پسرخاله مامانم پیام داده آنی مدارک شناسنامه و دانشگات برام بفرست شرکت فلان جا رشته تو رو میخواد واسه مسئول تضمین کیفیت ، اصلا موندم چی جواب بدم؟ آخه فلان جایی که میگه یه شهرک هستش از شرکت ها و خب موقعیت کاری خوبی هستش ولی باید از پنج و نیم صبح پاشی بری به سرویس برسی و بری سرکار تا ساعت 5 عصر که سرویس بیاد و مستر قبلا گفته بود دوست نداره من به خودم سختی بدم و اینقدر طولانی کار کنم.

به مستر زنگ زدم و جریانو گفتم و پرسیدم چی جواب بدم؟ گفت شرایط کاریش رو بپرس و اینا منظورش ساعت کاری بود که پرسیدم و همون چیزایی بود که گفتم و اینکه پنجشنبه و جمعه و روزای تعطیل هم ،تعطیل هستیم. اینم بگم که اونجا مرد میخواستن و پسرخالم صحبت کرده واسه من که قبول کردن ولی مصاحبه داره.

این نکته هم اضافه کنم شهر ما چون کوچیکه ساعت کاری اداره جات از 7صبح تا 3یا نهایتش 3/30 بعد از ظهره و چون تو شهر هستش و مسیر کوتاه و راحت طبعا خیلی راحت تره ولی کو کار ؟ همش شده پارتی بازی و بابای من با اینکه سمت خوبی داره ولی اصلا اهل رو زدن واسه من نیست. میگه الان همه الکی میگن باشه و چشم و منت میذارن ولی تا موقعیتی پیش بیاد آشنا خودشون رو میبرن سرکار که خب درستم میگه.

همه میگن موقعیت خوبیه ولی مستر ته دلش راضی نیست میگه دوست ندارم سختی بکشی وظیفه منِ که فکر زنگی باشم نه تو و از طرفی ام بزرگترین مشکل ما اینه که الان ظهرا با هم هستیم یک ساعت و نیم دو ساعت ولی اونجوری دیگه فقط دو روز آخر هفته و این برامون خیلییییی سخته. در واقع بزرگترین مشکل من و مستر همینه شاید بگین مگه چیه و این حرفا ولی واقعا برای ما خیلی سخته. مستر میگه دوست ندارم ازم دور بشی و برام سخته خودمم که بدتر

با خودم میگم وقتی عروسی کنیم قطعا برام سخت ترِ که همسرم ظهرا واسه نهار بیاد خونه و من نباشم. اصلا عصر بیام خونه دیگه میتونم به زندگیم برسم؟ خب منم به مسیر طولانی عادت ندارم چون شهرمون بزرگ نیست که واسه جایی رفتن تو ترافیک بمونم یا راه زیاد باشه میدونم رفت و آمد خستم میکنه و بدتر از همه من بد ماشینم البته همه میگن سختیش یه ماهه و بعد عادت میکنی، واقعا گیجم نمیدونم چیکار کنم. با خودم میگم تا کاری مناسب تو شهر خودمون پیدا کنم برم که سابقه کار داشته باشم از طرفی بزرگترین مشکلم دلتنگیم واسه مستر هست. میدونم زیادی بهم وابسته هستیم

نمیدوووونم چیکار کنم ...

یه اداره ای هست که از ساختمونش خوشم میاد، حقوق کارمنداشم عااالیه و من همیشه دوست داشتم اونجا کار کنم. حدودای یکی دو ماه پیش آگهی استخدام زدن و من خووشحال که هرچقدر لازم بشه میخونم و قبول میشم و به رویام میرسم!!! اماااا در کمال تعجب دیدم همههه جا نیرو میخواد واسه این اداره جز شهر ما! هیچی دیگه نشد تا اینکه چند روز پیش مستر اونجا کار داشته و رفته و فهمیده نیرو جدید گرفتن! حالا چجوری یهو نیازمند شدن خدا داند. تا اینکه دو سه شب پیش خاله کوچیکه گفت میوان برن خونه فلان دوستش که من یهو یادم اومد این دوستش خیلی وقته اون اداره کار میکنه و ماهی حدود چهار، پنج میلیون می گیره ( همون ساعت کاری 7 صبح تا 3 بعد از ظهر ) بهش گفتم اگه موقعیت پیش اومد ( چون با دوستای دوران مدرسه خواستن برن) بپرس ازش چجوری نیرو جدید گرفتم و بازم میخوان کسی رو یا نه و این حرفا که نشده بود بپرسه. دیگه امروز بهش پیام دادم گفتم بپرسه ببینم چی میشه، کاااااش اینجا بشه نه به خاطر حقوقش بلکه به خاطر ساعت کاری خوب و اینکه تو شهر و من پنج دیقه به هفت هم میتونم از خونه بزنم بیرون تا برسم اونجا اینم بگم که تقریبا روبروی خونه مستر اینا میشه این اداره یعنی اگه بشه عاااااالی میشه. خدایا خودت بخواه که بشه

هنوزم در مورد کار پیشنهادی مرددم ولی این پست رو نوشتم آروم تر شدم، اینم بگم که یکی از دلایلی پریشونی من اینه که با همه رودربایستی دارم! مثلا پسرخالم این کارو واسه من صحبت کرده من میگم زشت نباشه من بگم نه!!! میدونم اخلاق بدی هستش و بااااااید ترکش کنم.

29. متشکرم که به دنیا اومدی...

سلام عزیزانم ، خوبید؟ بازم اومدنم دیر شد، واقعا امکان اومدن به نت نداشتم و خرابی های این مدت اینترنت و دستگاه و اینا هم مزیت بر علت شده بود.

پنجشنه تولد مستر بود و همونطور که گفته بودم میخواستم شام بپزم و با هم بریم بیرون. روز چهارشنبه مستر بعد از ظهر نرفت سرکار و با هم بیرون بودیم و نشد کاری انجام بدم و تمام کارهام موند واسه پنجشنبه یعنی روز تولد قبلا هم جوری جلوه داده بوم ک یعنی از تولد و این چیزا خبری نیست و کادوری روز مرد و تولد مستر یکی بوده. از بدشانسی پنجشنبه سردرد و گلو درد خیلی بدی داشتم و در آستانه سرماخوردگی بودم. اصلا نمی تونستم سرپا وایستم ، تصمیم داشتم شام لازانیا درست کنم. ظهر مواد گوشتیش رو حاظر کردم و خواستم کیک و شکلات مغزدار درست کنم. کیک سفارش نداده بودم چون برنامه بیرون داشتم خامه کیک آب میشد و اگه میذاشتیم واسه بعد که اومدیم خونه خیلی دیر میشد چون مستر تا 10 سرکار بود و بعدشم تا میرفت خونه و نماز میخوند و میومد دیر میشد از طرفی ام نه من نه مستر هیچ کدوم اهل خامه و اینا نیستیم. در نتیجه قرار شد کیک خیس درست کنم که بدون کیک نباشه تولد و شکلات که بعد نهار یه مسکن خوردم تا بلکه بهتر بشم و به کارام برسم ولی اصلا نشد سرپا بمونم. واسه اینکه حالم گرفته نشه مدام به خودم میگفتم آنی خب شکلات درست نکن، اشکال نداره هیچ چیز مهم تر از سلامتیت نیست و به خودت و بدنت احترام بذار و استراحت کن. دیگه یکم دراز کشیدم البته خوابم نبرد اصلا ولی خمون دراز کشیدم حالم رو بهتر کرد و مسکن هم اثر کرد و سرم و گلوم بهتر شد. بعدشم بلند شدم و کیک درست کردم . مامان مستر هم زنگ زد حالمو پرسید و گفت با خواهر شوهر و خاله مستر بیان دنبالم بریم خرید؟ که گفتم تولد مستر هستش و میخوام شام بپزم جالب اینکه مامانش یادش رفته بود اون روز تولد مستر هستش طرفای یه ربع به نه هم کار درست کردن لازانیا رو شروع کردم. حالا این بین مستر میگفت شام بیا خونه ما و من می گفتم نه تو امشب شام بیا اونم میگفت امشب شام نمیخوام، و میخوام ریشم رو بزنم و تا بیام خونتون دیر میشه و این حرفا منم مونده بودم چیکار کنم؟ همون شب که من میخواستم سورپرایزش کنم آقا شام نمیخواست و تازه میخواستم ریشمم بزنه  دیگه بهش گفتم دو شبه مامان اینا میگن شام بیای و نمیشه امشب هم بگم نمیای؟ که گفتش نه ؛میام .

سریع لازانیا رو درست کردم و بعدشم مانتوم رو اتو زدم و آماده شدم و مامان بنده خدا وسایل رو برام آماده گذاشت . آهان کادوش هم بردم تو ماشین پشت صندلی های جلو یه جیب هست  اونجا قایم کردم فکر کنم گفته بودم ادکلن گرفتم و یه جعبه شکلات خوشگل عصر هم براش یه متن قشنگ با خودکارای رنگی که برام خریده بود نوشتم با مضمون " مشتکرم که به دنیا اومدی " بعد یه رژ قرمز زدم و پایین برگه رو بوسیدم  یه جعبه خوشگل هم خریده بودم با یه ساک، دیگه کف جعبه رو گل خشک ریختم و از عطر خودم بهشون زدم، یادداشتم روگذاشتم زیر ادکلن تو جعبه و آسانس هم کنارش رو گل ها بعدم گذاشتم تو ساک. وسایلم گذاشتم تو ماشین مامان هم رو لازنیا هم فویل کشیده بود که سرد نشه دیگه نشستم منتظر مستر. مامان اینا هم شام قرار بود از بیرون بگیرن که داداشم با شام و مستر با هم رسیدن. خب من بهش گفته بودم شام خونه ما هستی ولی دیگه به روی خودم نیاوردم آماده رفتم دم در که مستر گفت آماده ای، بریم؟ اولش تعجب کردم گفتم کجا؟ گفت وقتی آماده اومدی دم در یعنی میخوای بریم بیرون ، یه لحظه ترسیدم نکنه شک کرده باشه که اینجوری نبود خدا رو شکر. دیگه با مامان و بابا خداحافظی کردیم و بابا بهش الکی تعارف زد شام بمونید که مستر گفت مرسی میریم بیرون بابا هم گفت پس دیگه تعارف نمی کنم!!! ( همیشه زیاد تعارف میکنه )

خلاصه رفتیم بیرون و حالا گیر داده بود شام چی میخوری ؟ میگفتم من سیرم نمیخوام بعدا گشنم شد یه چیزی می گیریم ولی مگه ول میکرد؟ ئیگه بهش گفتم فعلا نوشیدنی میخوام ( واسه شاممون میخواستم) دیگه رفتیم واسه من یه ویتامین سی گرفت واسه گلو دردم خودشم میراندا بعد باز گفت خب شام کجا بریم؟ گیییر داده بودا که گفتم نمیخورم، حالم خوب نیست بریم یه جا بشینیم که شک کرد و گفت تو یه نقشه ای داری  دیگه خندیدم و بهش گفتم شام درست کردم دیگه کلی ازم تشکر کردم و خوشحال شد منم هی بهش می گفتم چرا اینقدر گیر میدی مثل خواستم سورپرایزت کنم. دیگه رفتیم یه جای تقریبا خلوت نشستیم. خیلیییی شوکه و خوشحال شده بود ، لازانیام هم خوشمزه و تنددد شده بود. وسط شام بهش گفتم ریموت رو بزن برم دستمال بیارم از تو ماشین حالا تو کیفم بودا خواستم برم کادوشو بیارم که خودش بلند شد و نذاشت من برم دیگه منم پشت سرش بلند شدم و وقتی در ماشین رو باز کرد اشاره کرده به صندلی شاگرد و گفتم اونجا یه چیزی هست بردار خیلیییییی تعجب کرد و خوشحال شد و بعدشم اشاره کردم به صندلی راننده گفتم اونجا هم هست دیگه شکلاتش هم از اونجا برداشت. شب بی نظیری بود ، واقعا مستر سورپرایز و خوشحال شده بود و این واسه من لذت بخش تر از هرچیزی بود. کلییییی ازم تشکر کردم و واقعا خجالت زدم کرد. دیگه اینقدر شام خوردیم که جا واسه کیک نموند .

بعدشم یکم دور دور کردیم و عاشقونه بودیم ، تازه مستر گفت میگم چطور شده بود بابات گفت دیگه تعارفت نمی کنم  یا اینکه خواستم بیام خونتون و بچه های آبجی هی می گفتم ما هم میایم پیش زندایی ولی خواهرم نذاشت و گفت امشب نه !

خدا رو شکر اولین تولد با هم بودنمون خیلی خوب و بود و مستر دوست داشت.

دیروز که جمعه باشه دومین دوره انتخابات مجلس بود که ظهر نهار خونه خواهر مستر دعوت بودیم و از اونور رفتیم رای دادیم و من اومدم خونه . مسترم هم ساعت 9 شب اومد دنبالم و رفتیم بیرون و گفت شام کجا بریم؟ که من گفتم میل ندارم بریم خونتون برام املت درست کن. مامانش اینا شام خونه مادر بزرگش بودن و زنگ زدن ما هم بریم ولی چون شمارش آرا شروع شده بود و آمارش میومد برامون و اونجا نت نبود نرفتیم. مثلا من میل نداشتم ولی اینقدر بوی املتش و ظاهرش خوب بود که خط کشی کردم و به مستر گفتم این قسمت بزرگه ماله منه و اون یکی هم مال تو از مال من نمیخوری که نمیدمت :)) بعد شام هم واسم شربت درست کرد  بعدم رفتیم خونه ما و چون زود رای گیری تموم شده بود نتیجه هم زود اعلام شد البته شمارش تقریبا مونده بود ولی کاندید ما خیلییی جلو بود . دیگهبا مامان و بابا و داداشا و خاله ها رفتیم مجل تجمع و جشن که خیلییییییی شلوغ بود در واقعت یک چهارم شهر طرفدار کاندید ا. صول. گرا بودن و بقیه ا. صلاح. طلب و بعد کل این جمعیت یه جا جمع شده بودن دیگه ببینین چخبر بود تا نزدیکای 2-2/30 بیرون بودیم و خوش گذشت. امروز هم که مستر نهار اینجا بود و بعدشم رفت سرکارمنم الان این پست رو ببندم و برم یکم تی وی ببینم . چه کار مهمی دارم!!!!

شب همگی خوش

28. یک عاشقانه ی آرام ...

چقدر این روزا رو دوست دارم، روزایی که دوباره بعد از یکم درگیری ذهنمون بابت خونه و این چیزای گذرا بازم مثِ روزای اول عاشقی میکنیم...

دوشنبه ساعت 18:28 دیقه یهویی پیام دادی عزیزم ببخش گاهی خوب نیستم بخاطر مشکلات خونه درکم کن...

خب تعجب کردم اینجوری گفتی، آخه تو همیشه خوبی و این منم که بخاطر اینکه تو لوسم کردی گاهی الکی بهانه می گیرم

گفتی همه فکر میکنن بیخالی ولی همه چی رو می ریزی تو خودت ، مثلا دیشبش تا 3صبح خوابت نبرده چون داشتی به خونه دلخواه من فکر میکردی؛ گفتی دوست داری بهترین ها مال من باشه و ...

میدونی وقتی این حرفا رو میزنی قند تو دلم آب میشه؟ ولی از طرفی ام دوست ندارم فکرت درگیر باشه. ازت خواستم به این چیزا فکر نکنی و تو خودت نریزی، گفتم خونه ساختن واسه هیچ کس آسون نبوده و تنها ما اینجوری نیستیم ولی خوبیش اینِ که همه این چیزا گذراس و بعد که رفتیم تو خونمون یادمون میره ... میگی مرسی که اینقدر درکت بالاس تو بهترین هدیه خدا برای منی ^..

... دیشب مجبور شدم چمد ساعتی تنهات بذارم و برم عروسی ولی زووودی جیم شدم و اومدم پیشت، قبلش کلی بغلم کرده بودی و هی میگفتی میشه نری؟ اونوقت من چجوری دلم میومد اونجا بند بشم؟ آخر شب قبل اینکه آرایشم رو پاک کنم، کلی عکس مختلف از خودم گرفتم کاری که به ندرت انجام میدم و همشو برات فرستادم، نتیجش این شد که تا 3 نخوابیدی و پیام های عاشقانه میدادیم آخرشم دلت تنگ شد و خواستی با ایمو حرف بزنیم ولی هیچ کدوم هندزفری هامون رو پیدا نکردیم، آخرش هم زنگ زدی و چند دیقه ساکت ققط همو نگاه کردیم و تو بی صدا قربون صدقم میرفتی و برام بوس می فرستادی  

... امروز دلم خونه خودمون رو می خواست، بهت میگم دلم میخواد زوووودی این روزا بگذره و عروسی بگیریم بهم میگی اون روزم میرسه منم پررو جواب میدم آره اون موقع از کار خونه خسته میشم و دلم میخواد برگردم خونه بابام

پنجشنبه تولدته و من دارم فکر میکنم چیکار کنم واسه اون روز؟ دلم میخواد دوتایی جشن بگیریم و شام بریم بیرون از طرفی ام تو نمیذاری منم مهمونت کنم واسه همین تصمیم دارم خودم شام درست کنم بریم یه جای دنج و آروم و راحت جشنمون رو بگیریم ولی تو تا 10 شب از سرکار میای. هوووم حالا یه کاریش میکنم. واسه روز مرد برات تیشرت و شلوار گرفتم و گفتم این کادوی تولدت هم هست ولی دروغ گفتم واست عطر گرفتم و میخوام سورپرایزت کنم

+ این مدت نت نداشتم و نشد بیام پیشتون و چون خیلی وقته ننوشتم دیگه نشد همه این روزا رو بنویسم پس حس و حالم رو ثبت کردم بجاش

27.

سلام، بعد از ظهر دوشنبه همگی بخیر

ساعت 17:16 دیقه اس که شروع کردم به نوشتن؛ مثلا ساعت 3 خواستم بنویسم!

خب خلاصه این مدت رو تعریف کنم که زیاد طولانی نیشه و حوصلتون سر بره. سه شنبه پست گذاشتم، چهارشنبه بیکار بودم ولی نیومدم نت یکم از دستتون دلخور بودم. چون اصلا آمار بازدید روزانه با تعداد دوستانی که کامنت میذارن یکی نیست، من اصلا برام مهم نیست که مثلا واسه هر پستم تعداد زیادی کامنت داشته باشم و همیشه دوستان بیان و برام حتما یه چیزی بنویسن ولی اینکه این همه دوست خاموش می خونن و حتی یه بار هم روشن نشد کم لطفیه واقعا . ( بلوط حالا تو اشکال نداره :) ) اگه قرار باشه من فقط همین چند تا دوست رو بشناسم که میان و منو میخونن پس رمزی می نویسم و با خیال راحت همه چی رو تعریف میکنم. واقعا سخته ندونی کی میاد تو رو میخونه و میره. بگذریم دیگه

پنجشنبه قرار بود مستر از ساعت 2 دیگه بیکار باشه و با هم باشیم و من بسی خوشحال بودم. نهار هم خونه ما بود ولی دامادشون بهش زنگ زد که ماشین آوردن و با هم برن زمینمون رو صاف کنن که دیگه کم کم خونمون رو بسازیم. خب از یه طرف خوشحال بودم که بالاخره این کار انجام میشه و خودش یه قدمه البته ماشین آشنا بود و پول نمی گرفت وگرنه کلی پولش میشد از یه طرفم خب ناراحت بودم که مستر میخواد بره و پیشم نیست. منم واسه خودم بی حوصله دراز کشیدم تا عصر بعد که نمازمو خوندم شروع کردم به گردگیری اتاقم و بعدم رفتم سراغ هال آخه واسه نهار جمعه خانواده زنداداش رو دعوت کرده بودیم. میز تلویزیون و پشت مبلا رو دستمال کشیدم که مستر زنگ زد کارش تموم شده و میاد دنبالم بریم بیرون. منم سریع دست و صورتم رو شستم و آرایش کردم تا بیادش که وقتی اومد گفت میریم پیش دوستم واسه نقشه خونه وااای کلی خوشحال شدم. اول رفتیم یه چیزی به دوستش بدیم که خونشون نزدیک زمین ما بود یعنی چند تا خونه فاصله داشت بعد زمینمون رو دیدیم و مامان بابای مستر هم بودن و داشتن نقشه می کشیدن که خونتون رو بالا بسازین یعنی پیلوت بزنیم ( کل زیر بنای خونه پارکینگ یه تیکه باشه که باعث میشه خونه کلی بالاتر بشینه و نماش شیک تر میشه) که گفتیم خودمون هم همین قصد رو داریم. بعد رفتیم پیش دوست مستر و نقشه ای که قبلا برامون کشیده بودن و نشون دادیم ( قبل اینکه عقد کنیم مستر نقشه خونه رو داده بوده کشیده بودن که من دوست نداشتم و قرار شد عوضش کنیم ). دوستش وقتی دید گفت چقدر این نقشه افتضاااحه منم یه لبخندی به مستر زدم یعنی دیدی حق با من بود؟  تازه عرض زمینمون هم اشتباه زده بود . دیگه من بهش گفتم چجور طرحی میخوام ولی خب زیربنای خونمون 120 متر هستش و کوچولو میشه خونمون . هی به مستر گفتم بیا این زمین رو بفروشیم بریم یه جا پایین تر زمین بزرگتر و ارزون تر بخریم خخخ الانم کلی دودلم که طرحی که دادم خوبه یا نه؟ البته می تونیم وقتی آماده شد تغییرش بدیم باز گفت حالا میکشم تا ببینید چجوری میشه، آهان پیلوت هم پرسیدیم اگه بخوایم هزینش چقدر میشه؟ که گفت 15 تا 20 میلیون هزینه اضافی داره . داداشم و بابای مستر میگن حتما این کارو بکنید ولی واقعا زیاده تازه موقع ساخت شاید بیشترم بشه و خب این هزینه باعث میشه خونمون دیرتر آماده بشه و واقعا زیاده واسه ما تو این شرایط دیگه تصمیم گرفتیم منصرف بشیم از این کار ولی شاید یه پارکینگ  کوچولو اندازه یه ماشین ساختیم . شبش عقد دوست صمیمی مستر بود ، واسه همین غروب منو گذاشت خونه که بره دوش بگیره ، منم سریع هال و پذیرایی رو جارو و گردگیری کردم. شبم با مامان مستر رفتیم عقد و مستر بعد که منو رسوند خونه باز خودش رفت خونه دوستش . جمعه هم که صبح به زووور بیدار شدم و به مهمونداری گذشت و خیلی خسته شدم. مهمونا طرفای ساعت 4 رفتن و خاله و مامان بزرگم فقط موندن. منم یکم دراز کشیدم ولی خوابم نبرد از دست نی نی خاله و کلی عصبی شدم.  ساعت 9 شب مستر اومد دنبالم رفتیم بیرون و بعدش اومدیم خونه ما ، مامان اینا خواستن برن بیرون و ما غذا از نهار گرم کردیم خوردیم و رفتیم بیرون. چون نشده بود درست با هم تنها باشیم این مدت رفتیم طبقه بالا ( داداش مستر پایین بود و مامانش اینا خونه نبودن) بع من هی استرس داشتم نکنه مامانش اینا بیاتن ببینن ما بالاییم فکر بدی بکنن؟ مستر میگفت بابا آنی درک میکنن میخوایم یکم تنهایی حرف بزنیم با هم ولی من آدمی ام که با همه رودروایسی دارم. یکم بالا بودیم و بعد یه دور زدیم و منو رسوند خونه ، البته مستر فکر کرده بود دوست ندارم تنها باشیم که براش توضیح دادم واقعا بخاطر استرس مامانش اینا بود.

شنبه نهار خونه مستر اینا بودم، بعد اومدم خونه دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه شب هم با مستر رفتیم دور زدیم . دیروز باز مستر عصرش بیکار بود رفتیم بیرون و شام هم خونه دختر عموش که میشد همکلاسی من تو دوران راهنمایی دعوت بودیم. خیلی خوش گذشت و کلی حرف زدیم..

این دوستم خودش پوست روشن، موهای مواج قهوه ای و چشمای سبز داره،  شوهرش پوست روشن و چشمای آبی، خواهرش که اونم شوهرش تو کلاس زبانمون بود و از اونجا باهاش راحت شدم چون گاهی با شوهرش میومد و البته از ما کوچیک تره پوست روشن و چمشای عسلی و شوهرش پوست سبزه تقریبا تیره و چشم و مو مشکی. حالا اینا رو گفتم تا بگم دوستم یه دختر یه پسر مث خودش پوست روشن و چشم سبز خیلییییی ناز داره و خواهرش یه دختر کوچلوی سبزه چشم و مو مشکی! یعنی به باباش رفته و البته بامزگی خودشو داره و من کلی دوستش داشتم ولی وقتی در کنار دختر خالش قرار می گیره اصلا به چشم بقیه نمیاد. البته من دیشب کلی باش بازی کردم و همش میگفتم چقدر تو نازی ولی خب همه که اینجوری نیستن البته هر دو دخترا خیلی کوچولوان و تازه چند تا دندون دارن ولی وقتی بزرگ بشن واقعا اون مو مشکی به نظرم سختش بشه. یعنی ممکنه تو دلش بگه کاش منم مث دختر خاله یا مامانم بودم، مخصوصا تو سن بلوغ که دخترا حساس ترن و ببینه عملا اون چشم سبز خوشگل مورد توجه همه هستش البته واقعا امیدوارم اینجوری نشه و اعتماد به نفس قوی داشته باشه.

چقدر پستم زیاد شد خوب که خلاصه بود! یکم حرف خاله زنکی هم بزنم دی :)))

از خواهر دوستم در مودر مربی کلاس زبانمون پرسیدم که الان ایشون و شوهرش باهاش رفت و آمد خانواگی دارن بعد حرف شد و گفت زن مربیمون قیافه خیلی معمولی داره و زیبا نیست ولی خیلی با سیاستِ و وقتی می بینش اقتدار رو تو صورتش می بینی. گفت وقتی میریم خونشون لباسای شیک می پوشه و روسریش رو مدلای مختلف می بنده، سه جور غذا واسه شام می پزه و کلی دسر و شیرینی و مرتب همسرش رو عزیزم خطاب میکنه! پرسید میدونی چای کراک چیه؟ گفتم نه! گفتش یه نوع چای هست که با شیر درست میشه و کلی زمان میبره و هرکسی اینو واسه زمان زیادش درست نمیکنه ولی هرروز وقت میذاره و واسه شوهرش درست میکنه با انواع کلوچه و شیرینی خونگی. در متقابل از احترامی که شوهرش بهش میذاره گفت ، و اینکه شاید ما خوب رفتار کنیم ولی موقعی که عصبی میشیم حرکتی از خودمون نشون میدیم که واقعا درست نیست و کلا توی رفتارمون سیاست زنونه نداریم. دلم میخواد کلی از حرفای دیشبمون بگم ولی پستم طولانی شد و دوست ندارم اذیت بشید با خوندنش پس تا همین جا کافیه روزتون خوش