4.

سلامممممم به روی ماه همگی. وای که چقدرررر غیبت داشتم و از وبلاگ خودم و همه دوستام غافل بودم این مدت. شرمندهههههه

خب تو این مدت غیبت کبرا یه اتفاق خیلی مهم افتاد و اونم این بود که من و مستر 22 مرداد ماه عقد کردیم یه عقد خیلیییی ساده و با حضور فامیل دو طرف و بدون هیچ رقص و آهنگی تو خونه ما چون محضر رفتن رو دوست نداشتم.

روز عقدم بعد از نهار هانی و خواهرزادش اومدن خونمون دنبالم و کمکم سریع لباسم رو اتو کردن و بعد رفتیم دنبال نمکی و بعدشم خونه هانی تا منو آماده کنن. سالی هم بعدش بهمون ملحق! شد. استرس اونجوری نداشتم و اصلا باورم نمیشد من عروسم!!! به طرز عجیبی آروم بودم. موهامو که یادتونه کوتاه کرده بودم؟ همونجوری باز گذاشتم و قبلش  نمکی برام سشوار و اتو کرد . کار آرایش صورت و چشمم روهانی، لبم رو نمکی و گریم بینی  و لاکم رو سالی انجام داد آرایشگرام واقعا خوب درستم کردن دستشون درد نکنه :)

بعد که لباسم رو پوشیدم سالی ازم عکس انداخت و چند تا هم عکس دسته جمعی سلفی !!!! انداختیم و رفتیم خونه ما و دیدیم مهمونا اومدن. اینم بگم که لباسم هم خیلی خوب شده بود اگه از دوتا اشکالای کسی که رو لباسم کار کرده بود فاکتور بگیریم!

موقع بله گفتن یکم سختم بود ولی خب راحت تر از تصورم و استرس قبلش بود. در کل شب خوبی بود و امیدوارم تمام دوستای مجرد واقعی و مجازیم تجربه کنن همچین روزایی رو

این روزا هم با مستر میگذره. تو هفته دو سه بار اون نهار و شام میاد و من میرم. شبا هم که هر شب تازه ساعت 12 یا 12/30 میریم بیرون تا 2 . الانم اوشون سرکار هستن و من خونه و امروز همو ندیدیم.اینم بگم بنده کماکان تنبل تشریف دارم و امروز تااازه ساعت 2 مامانم بیدارم کرده واسه نهار فقط روزایی که مستر قراره واسه نهار بیاد یا من برم ساعت 11-12 بیدار میشم .

دوستای گلی که ازتون بی خبرم لطف می کنید بیاید از خودتون بگید؟ مثلا فاطی وب جدید ساختی؟ کجایی؟ لطفا خبری از خودت بده. مرسی

پست رو طولانی نکردم تا حوصلتون بشه و بخونید :) خدافظ

3.

سلام

دیشب تا جایی گفتم که مامان اومد تو اتاق، خب مامان اومد و منم بهش گفتم حرفای مسی و ماری از تحقیقاتشون رو، خالم هم بهش گفت همین امشب به بابای آنی و داداشش بگو قضیه رو که همون لحظه داداشم اومد خونه و مامان گفت الان میرم تو اتاقش بهش میگم. خاله هم نتونست فضولیش رو کنترل کنه و گفت منم میرم پیششون ببینم چی میگن. من موندم و یه دنیا استرس، خیلییییی حالم بد بود. از فشار عصبی معدم وحشتناک درد میکرد. رفتم تو هال و رو مبل روبرو اتاق داداش نشستم و منتظر شدم بیان بیرون. خیلی لحظات سختی بود، تا اینکه بعد کلی انتظار یا شایدم واسه من طولانی بود!! مامانم اومد بیرون . سریع بهش گفتم چی شد؟ گفت داداشم گفته مستر رو نمی شناسه و باید بپرسه. همون لحظه بابام هم زنگ درو زد که مامان گفت بابا نیاد تو و برن بیرون به هوای بیرون بردن وروجک جریان رو بهش بگه. اخه من خجالت میکشیدم جلو خودم بگه. باز استرسم شدید تر شد...

بعد چند دیقه داداشم اومد بیرون اتاقش و کلی سربه سرم گذاشت که عروس خانوم و از دستت راحت شدیم و این حرفا. بازم لحظات سختی سپری کردم تا مامان اینا برگشتن ، دیگه بعدش سریع رفتم پیش مامانم تا ببینم نظر بابام چی بوده که مامان گفت بابا می شناخته خانوادشون رو، و خیلی راضی بوده. دیگه خیالم راحت شد و معده دردم تموم شد اما کمرم وحشتناک گرفت.

فردای اون روز هم داداشم با مستر قرار گذاشته بود که ببینش و باهاش صحبت کنه، منم قبلش کلی به مستر تاکیید کرده بودم که اونا نمیدونن ما با هم صحبت می کنیم و ضایع نکنی یه وقت و باز هم استرس داشتم که ببینم داداشم چی میخواد بگه؟ آهان اون روز داداشم از یکی از دوستاش که به قول خودش آمار همه رو داره در مورد مستر پرسیده بود که اونم تایید کرده بود و گفته بود می شناسمش تو باشگاهمونه. خب داداشم و مستر شب با هم قرار داشتن دل تو دلم نبود تا مستر بیاد و سوال پیچش کنم.... تا برگشت سریع بهش گفتم چی شد؟ که گفت داداشت تا منو دیده شناخته :))) و خلاصه همه چی خوب پیش رفته بود. داداشم هم تا برگشت گفت زیاد دیده بودش و به اسم نمی شناخته. همه چی اونشب خوب بود تا اینکه نمیدونم آخر شب چی شد باز من تردیدام شروع شد اونم شدیییید. مستر حالم رو فهمید و هی میگفت چی شده؟ چرا یهو سرد شدی؟ خیلی کوتاه بگم اون شب تا جایی پیش رفتم که میخواستم همه چی رو تموم کنم :( به طرز بدی حالم بد بود و گریه می کردم. از علاقه زیاد مستر به خودم مطمئن بودم و از طرفی دلم نمیخواست از دستش بدم و از طرفی تردیدام ...

اون شب مستر رو با حرفام داغون کردم و شد یکی از بدترین شبای زندگیش :(

بچه ها تو گروه هی درباره ما حرف میزدن منم اعصابم خورد شد و بهشو گفتم لابد دیگه هیچیی در مورد مستر نگید و سوالی هم نپرسید که جواب نمیدم. میخواستم تنها باشم... دوستام خیلیی نگران شدن؛ نمکی مدام زنگ میزد و پیام میداد و من جواب نمیدادم. بعد تهدید کرد جواب ندی زنگ میزنم تلفن خونتون که زد دیوونه!!! همه هم خواب بودن. از ترسم سریع گوشیم رو جواب دادم و کلی گریه کردم و از تردیدام گفتم. تا 4 صبح باهام حرف زد و از زندگی خودش برام گفت... بین حرفاش بهم گفت آنی یه چیزی رو نمی خواستم بهت بگم تا زمانی که تصمیم قطعی خودت رو نگیری، من امروز با نامزدم مستر رو تو محل کارش دیدم. همش چشمش به گوشیش بود و تا پیام براش میومد لبخند میزد، واقعا علاقش به تو از رفتارش مشخص بوده و به نامزدم گفتم چقدر عاشقه! چقدر حس خوبی به آدم میده و حس میکنم می تونم خیلی باهاش راحت و صمیمی باشم... نمکی خیلییی حرف زد و واقعا آرومم کرد.

بعدش دوباره به مستر پیام دادم، گفته بود وقتی ناراحته نمی تونه بخوابه و بیدار بود. بازم حرف زدیم و یکم آروم تر شدیم...

خب یکم خلاصه وار تعریف کنم و فقط چیزای مهم رو بگم تا همه حرفا رو تو این پست تموم کنم تا بتونم روزانه هامو بنویسم...

من و مستر واسه اولین بار خونه خاله کوچیکه همدیگه رو دیدیم و واقعا دیدنش کمک بزرگی بود برام. چون بعدش تمام تردیدام از بین رفت و جاشو یه حس خوب گرفت... تاریخش یادم نیست ولی روز سه شنبه یا چهارشنبه قبل ماه رمضون بود...

با فرصتی که مستر بهم داد و علاقه ای که نشون میداد کم کم علاقه منم بهش زیاد شد تا رسید به الان که دیوانه وار دوستش دارم...

خواستگاریمون روز پنجشنبه 4 ام تیر ماه بود که از خجالت مث یه آدم لال نشسته بودم  و اصلا حرف نزدم

تاریخ عقدمون قرار بود 7 مرداد باشه که بعدا به خاطر شرایط کاری داییم و اینکه میخواستن برن شهر زندایی اینا شد 3 مرداد... منم لباس آماده ای خوب که اینجا نیست دیگه پارچه گرفتم و دادم خیاطی برام بدوزن یه مدل ساده چون قرار بود عقدمون ساده باشه .

17 تیر بود و داشتم کیک درست میکردم قبلش هم مستر اذیت کرده بود تنبل خودم امروز زرنگ شده منم قصد داشتم اگه کیکم خوب شد براش بذارم کنار چون اون مدلی اولین بارم بود درست میکردم. در حال آماده کردن کیک بودم که مستر پیام داد آنی مامانم الان زنگ زد گفت دختر داییم که 4سالشه نمیدونم چرا تشنج کرده و بردنش بیمارستان منم دارم میرم. دعا کن ... خیلی نگران شدم و بهش گفتم بی خبرم نذاره واسه مامان هم گفتم و اونم کلی نگران شد. ساعت نزدیک 8 بود و میخواستم کیکم رو بذارم تو فر که مستر پیام داد دختر داییش تمام کرد :((((  خیلیییی حس بدی بود. تا پیامشو دیدم اشکام سرازیر شدن، مامانم هم شوک شده بود... اصلا بهم خوردن عقد خودم ذره ای برام مهم نبود همش به فکر مامان اون دختر و خانوادش بودم :(

وقتی رفتم مراسم ختم مامان و خاله و مامان بزرگ مستر با دیدنم خیلی ناراحت بودن. خالش میگفت چقدر خوشحال بودیم واسه عقد شما، دختر داییش هم لباس خریده بوده و کلی ذوق داشته و همش میگفته کی عقد میکنن؟ من میخوام برم عقدشون بازی کنم :( مامان بزرگش فقط تکرار میکرد عقد ما تو دل اون دختر موند :(

فردای اون روز ساعت 10 شب مستر اومد دم در خونه داییم تا ببینمش و بهش تسلیت بگم. آخه خونه داییش ندیدمش، ولی زندایی به زور و اصرار زیاد خودش رفت بیرون و خواست مستر بیاد بالا و ما با هم حرف بزنیم. اون شب شد یکی از شبای به یاد ماندنی ...

خب اینم بگم ما جواب آزمایشمون رو تایید نکردن گفتن کم خونی داریم ( البته من دارم) و اصلا چیز مهمی نیست ولی بهتره نوعش مشخص بشه و جواب اون 20 روز تا یک ماه طول میکشه بیاد. اگه سر 20 روز بیاد باید تا 12 مرداد بیاد و بعدش ما یه عقد خیلییی ساده و بدون سر و صدا می گیریم. فقط خدا بکنه جواب بیاد چون دوری خیلی سخته :( خب شهر ما کوچیکه و نمی تونیم با هم بریم بیرون :(

این روزا تازه میدونم عشق واقعی یعنی چی؟ در کنار مستر آرامش و امنیت دارم و چقدر بهم حس خوبی میده اینکه میدونم یکی منو بیشتر از خودش دوست داره و مواظبمه... خدا جونم ازت ممنونم بابت حضور مستر تو زندگیم... شکرت

2. آشنایی...

سلام عزیزان دلم

خب فعلا کسی آدرس اینجا رو نداره و طبعا کسی نمیخونه تا فردا یا روزهای آینده که تو وب قبلیم ببینین من اومدم اینجا

خیلی از جریانات آشنایی و حال و هوای این روزام دور شدم ولی خلاصه وار تو چند پست می نویسم تا هم شما در جریان باشید و هم یادگاری بمونه برام.

یکی از روزای خرداد بود که باید تقویمو نگاه کنم تا بتونم حدس بزنم چه روزی که سالی ( دوستم) بهم پیام داد که جاریش  ( محبوب) که اونم یکی از دوستامه منو به پسرعمش پیشنهاد داده و اونم گفته منو دیده و مامانشم عکس منو تو گوشی محبوب دیده و پسندیده. دیگه سالی از شرایط اون پسر به من گفت و عکسشو برام فرستاد. اولش بازم مث دفعه های قبل تردید داشتم و اصلا  حالم خوب نبود ولی نتونستم در مقابلش مث قبلیا جبهه بگیرم!

سالی تو گروه جریان رو به نمکی و هانی (دوستام) گفت و اونا هم تهدید و اولتیماتوم که وااای به حالت این یکی رو الکی رد کنی و باید باهاش صحبت کنی. اون روز خیلی استرس داشتم و بی نهایت تردید. به مسی ( یکی از پسرای همکلاسی سابقم) پیام دادم تا در مورد اون آقا برام تحقیق کنه. سالی هم ازش برام گفته بود و همه چیش اوکی بود ولی بازم میخواستم بیشتر بدونم. چون خانواده مستر از جریان خبر داشتند منم باید به مامانم می گفتم. فردای اون روز با کلییی استرس و خجالت مامانمو صدا زدم تو اتاقم و بهش گفتم جریان رو که از قضا خانواده مستر رو خیلی خوب می شناخت و بسیار خوشش اومد و در نهایت گفت تصمیم با خودته.

مسی هم نتیجه تحقیقاتش رو بهم گفت که خوب بود و همه از خانوادش تعریف میکرد. باباش یه مرد خیلی خوشنام تو شهرمونه و تو تمام تحقیقات به این اشاره شده بود. این مدت بازم استرس داشتم و دوستام خیلییی زیاد باهام صحبت میکردن که عاقلانه تصمیم بگیرم. دیگه همیشه آنلاین بودن و تمام حرفشون در مورد من بود. نمکی تقریبا هر روز خونمون بود این مدت و سعی میکرد راضیم کنه.

موقع پیشنهاد بابام رفته بود شهر زی زی اینا عیادت بابای زی زی که یه مدت طولانی سخت بیمار بود. از طرفی خانواده مستر منتظر بودن من نظرمو بگم و اینکه کی ما همدیگه رو ببینیم. تو همون حال خیلی یهویی قرار شد مامان و داداشم هم برن شهر زی زی اینا که دو، سه روز بمونن و بعد با بابا برگردن. خب باید مامانم جریان رو به داداش و بابام میگفت و بعد من جواب میدادم. خلاصه مامان و داداش بزرگه رفتن و من و داداش کوچیکا موندیم. منم جریان رو به ماری ( دوستم) گفتم و از قضا دامادشون مستر رو خیلی خوب می شناخت چون محل کارشون یکی بود. ماری هم پرسید ازش و خیلی تعریف کرده بود و گفته بود خواستگاری هر کسی رفته بگو اگه جواب رد بدن پشیمون میشن و دیگه مورد به این خوبی پیدا نمیکنن. با وجود همه اینا باز من تردید داشتم!

روزی که مامان اینا رفتن نمیدونم بود یا فرداش که نمکی اومد پیشم و گفت آنی چه کاریه؟ چند روزه پسر مردم رو معطل خودت کردی ( تقریبا زیاد شده بود) تو اول باهاش حرف بزن و ببین اصلا نظرت چیه؟ تا کی میخوای اینجوری تو بلاتکلیفی بمونی؟ فقط با تردیدات داری خودتو اذیت میکنی ، تو که تحقیقاتت رو کردی تا وقتی مامانت اینا برگردن و مامانت جریان رو به داداش و بابات بگه یه دور هم اونا تحقیق کنن واقعا طولانی میشه و درست نیست. خلاصه اینقدر گفت و گفت تا من راضی شدم با مستر صحبت کنم. به سالی پیام دادم و گفتم و اونم گفت به محبوب میگه تا منتقل کنه. بعد غروب سالی پیام داد که آنی آمادگیشو داری الان بهت زنگ بزنه؟وای که چه حالی شدم خیلیییی استرس داشتم. بالاخره اوکی رو دادم و بعد تقریبا ده دیقه زنگ زد. اینقدرررر هول شده بودم که تمام حرفام و معیارام یادم رفته بود، البته رو نمیکردماااا خخخخ . از اونورم هی نمکی اشاره میکرد اینو بگو اونو بگو منم به اون نگاه میکردم اصلا دیگه نمی شنیدم مستر چی گفته تو این فاصله کلا اوضاعی داشتم  ولی اون خیلی مسلط تر از من بود و حرف زدیم و ازش خوشم اومد و به دلم نشست جوریکه بعد اینکه مکالمون تموم شد بغضم گرفت و به نمکی گفتم اگه نشه خیلی برام سخته!!!!

مستر هم یکی دو ساعت بعد بهم پیام داد تا شمارشو سیو کنم آخه اون موقع از دفترش بهم زنگ زده بود. یکم پیام بازی کردیم ازم خواست چون قراره رابطه خاصی رو با هم شروع کنیم پس بهتره از لفظ شما استفاده نکنیم و رسمی نباشیم. قرار شد بگیم " تو " هرچند من هی اولاش یادم میرفت و اون یادآوری میکرد. چون مامان اینا نبودن فردا صبحش بیدار شدم و آشپزی کردم و بازم پیام دادیم و صحبت کردیم. دیگه مستر اون روز تصمیم قطعیش رو در مورد من گرفته بود و فقط من بودم که باز تردید داشتم. مامان اینا شنبه برگشتن و اصلا نمی دونستن من با مستر در تماسم فقط دوستام و خاله کوچیکه در جریان بودن. شبی که رسیدن دیدم مامان چیزی ازم نمی پرسه که این مدت چی شده و من چه تصمیمی گرفتم؟ منم خیلیی بغض داشتم و دلم میخواست زودی روال فهمیدن بابام و داداشم و تحقیق اونا بگذره تا خانوادم هم در جریان ارتباط ما باشن. کلی به خاله غر زدم که مامان هیچی ازم نپرسیده خاله هم گفت خودم بهش میگم همین امشب به بابات بگه. در حال حرف زدن بودیم که مامانم اومد و ازم پرسید چیکار کردم این مدت...

 

+ این پست طولانی شد و اگه ساعتو ببینین صبح شده لامپ اتاقم هم خاموش کردم مثلا من خوابم!!!! دیگه سختمه نوشتن، ان شاالله ادامه در پست بعد. فعلا...

1. اولین پست در وبلاگ جدید...

سلام

چقدر اینجا احساس غریبگی میکنم. دلم وبلاگ قبلیم رو میخواد  چقدرم شکلکای اینجا زشتن :(((((

اومدم واسه دست گرمی یه پستی اینجا بذارم ببینم می تونم قبولش کنم یا نه؟ می ترسم بازم بلاگفا مثلا یکی دو سال دیگه خراب بشه و باز نصف خاطراتم بره.

حالا فعلا این چند خط رو پستش کنم ببینم چی میشه؟

عنوان هم هیچی به ذهنم نرسید، فعلا اینو که خیلی دوستش دارم گذاشتم شاید بعدا عوضش کنم شایدم نه ولی هرچی بشه عنوان وب قبلیم نمیخوام بذارم.

فعلا