20.

اصلا باورم نمیشه هرچی نوشته بودم پرید !!! ووردم رو بستم یهو هرچی صفحه باز بود رفت!!!! 

خلاصه وار بازم می نویسم...

تا 5شنبه 6 اسفند نوشته بودم تو پست قبلی. جمعه 7ام انتخابات مجلس بود. اولش نمیخواستم رای بدم ولی بعد پشیمون شدم و با مستر تصمیم گرفتیم بریم و به نماینده ا.صلاح.طلب رای بدیم. اون روز نهار خونه مستر اینا بودم و خواهرش هم بود بنده خدا سرماخورده بود و حال نداشت. ما هم بعد نهار تا خلوت بود رای مون رو دادیم و مستر رفت سرکار و منم خونه... تا صبح همه بیدار بودن و هی تو گروها شمارش آرا میومد رقابت اصلی بین نماینده ما بود و یه ا.صول.گرا که نماینده دوره قبل هم بود تا 4صبح که معلوم شد نماینده ما با اختلاف به مجلس راه پیدا کرده و مردم کلی جشن گرفتنو البته من که خونه بودم ولی تعریفشو شنیدم و کلیپا رو دیدم. دیگه خوابیدیم و صبح پا شدیم گفتن رفته دور دوم!!! گویا یهو دو سه تا صندوق پیدا شده و جریان تکرار همیشگی.

یکشنبه مامان اینا رفتن سفر دو سه روزه البته بیشتر به خاطر نامزد داداش تا یه سری خرید بکنه واسه عقدش چون ما رسم داریم کلی لباس و مانتو و همه چی از لباس زیر گرفته تا لوازم آرایش و حتی برس!! واسه عقد می بریم واسه عروس. من و داداش کوچیکه تنها بودیم و شب اول خیلی ترسیدم دیگه از شب دوم مستر خوابید خونمون یعنی بابام گفت بمونه پیشمون و نهار و شام هم من بهش گفتم بیاد. اولین بار شب تا صبح با هم بودیم و خیلییی خوب بود.  یه روز مرغ تنوری درست کردم که دستورش از آنی عزیز بود یه روزم ماکارونی و یه روز تن ماهی سرخ کردم با برنج و روز اولم که نهار از قبل داشتیم. بابا صبح بیدار شدن و نهار پختن ستمه بخدااا .

چهارشنبه مامان اینا اومدن منم از ذوق سریع خریدا رو نگاه کردم. مامان واسه من مانتو، کفش، بلوز و یه پارچه مجلسی خیلی شیک آورده بود به اضافه یه چادر خیلی قشنگ. بهش میگم چرا چادر آوردی مگه من سرم میکنم؟ میگه خیلی قشنگ بودن چادراش دلم نیومد نیارم خیلییی خوشرنگه. نامزد داداش واسه شب عقدش لباس آماده ای نگرفته بود مث اینکه خوشش نیومده پارچه گرفته بود تا بدوزه ولی نه خیاط داشت نه مدل!!! پارچش هم متری پونصد تومن بود و خیلی قشنگ. حالا چرا قیمتشو گفتم؟ چون خانوم بعدش رفت یه لباس آماده ای گرفت که اصلا قبال مقایسه با پارچش نیست و به نظرم اصلا واسه عروس قشنگ نیست. مامان خیلی ناراحت شد ولی چیزی نگفتیم یعنی چی بگیم اصلا؟ البته دختر قانع و خوبیه ولی اینجا اصلا با برنامه کار نکرد و حرف منم گوش نداد که چقدررر گفتم اگه میخوای لباس بدوزی مدل انتخاب کن بعد پارچه بخر. مدل هم بهش دادم که خیلی به پارچش میخورد ولی بازم گوش نداد.

منم پارچمو دادم تا مامان مستر برام بدوزه واسه عید که عروسی داریم هرکی دیده کلی خوشش اومده . آهااان یه چیییییزی ! شنبه میخوام واسه اولین بار موهامو رنگ کنمممم. بالاخره تصمیم گرفتم که واسه تنوع رنگ کنم و مستر هم با اینکه موهای خودمو بیشتر دوست داره ولی گفت هرجوری خودت دوست داری از اینکه درکم میکنه و به خواسته هام احترام میذاره واقعا خوشحالم . راستش یکم استرس دارم که خوب میشه یا اینکه بهم میاد یا نه ولی خب امتحان میکنم دیگه. مطئنم هرجوری بشه باز مستر تعریف میکنه خوب شدی

خب سه شنبه عقد داداش هستش و شاید نتونم درست پست یا کامنت بذارم ولی موقع خوب با گوشی همتون رو میخونم. امیدوارم روزای آخر سالتون با خوبی و خوشی سپری بشه عشقای من

19.

الان دقیقا ساعت 18:36 دیقس که شروع کردم به نوشتن اصلا نمیدونم این پست رو تا آخرش می نویسم یا نه؟

دلیل اینکه دیر شد اینه که قبل پست گذاشتنم گفتم اتاقم رو گردگیری و جارو کنم. موقع گردگیری گفتم بزار کمد میز آرایشم رو خالی کنم آخه فکر می کردم وقتی فندق جعبه ساعتم رو از اونجا برداشته اون تیکه بند ساعتم تو کمد افتاده ولی زهی خیال باطل هرچی گشتم نبود هر گوشه اتاقم که فکر می کردم انداخته گشتم ولی نبود. به شدت عبصی و ناراحت شدم و اشکام بی اختیار میومد پایین آخه ساعت عقدم بود و دوستش داشتم :( از شانس بدم دو تا نگیناش هم تازه افتاده بود و من خوشحال بودم که تیکشو دارم تا عوض کنم. ساعتم گارانتی داره ولی فکر نکنم واسه نگین قبول کنن. میکنن؟ البته از شهر خودمون نگرفتم ولی مامان اینا یکشنبه میخوان برن  اون شهر تنها راه اینه که بدم ببرن شااااید بشه کاری کرد :(((

از این بیشتر حرررررص میخورم که اگه به خالم چیزی بگم به جای شرمندگی یه چیزی هم طلبکار میشه و اصلا واسش مهم نیست این موضوع!!! والا ضررش مال ماست این رفت و آمدای بیش از حد همیشگی. بگذریم خیلییی عصبیم و مستر هرکاری کرد آرومم کنه موفق نشد. هی میگفت فدای سرت مهم نیست بهترشو برات میخرم ولی من میگفتم بهتر نمیخوام الانم داره پیام میده که از عصر تا الان داری حرص میخوری فدات سرت مهم نیست اصلا هووووم واسه من مهمه با ذوق و شوق خریدمش اینقدر گشتم تا یه ساعت پیدا کنم تا به حلقم بیاد بگذریم.

بعد از نوشتن پست قبل تا شب خونه و بیکار بودم و مستر هم باز حالش بد شده بود و از سرکار رفت خونه و گفت شب نمی تونه بیاد. منم اون شب خیلی بیحال بودم از طرفی خالم میخواست بره کلاس و فندق  رو گذاشت خونه ما بعدم که داییم اینا اومدن و بعدترشک خالم اینا از کلاس برگشتن. خونه شلوغ شد و من بی حوصله دیگه زود یه کاسه سوپ خوردم و به خالم گفتم منو ببره خونه مستر اینا و وقتی ام میخوان برن خونه خودشون بیاد دنبال من بیارتم خونه... خونه مستر اینا هم داداشش باز از صبح مریض شده بود و خوابیده بود. نمیدونم چه ویروسیِ که امسال مردم اینقدر مریض بودن ،مامانشم داشت شامو آماده میکرد. دیگه شام کشیدن و هرکاری کردن من نخوردم بعدشم مامانش اینا رفتن خونه مادربزرگ مستر خودم بهش گفتم وقتی من اونجام تعارف نکنه و بره وگرنه من میرم خونمون. خب بدم میاد برنامه کسی رو بهم بزنم تااازه اینجوری یکم با مستر هم تنها می مونم  گرچه اون شب داداشش تو اتاق خوابیده بود. دیگه یکم حرف زدیم و مستر گفت شاید تو یه کار سرمایه گذاری کنه و هنوز هیچی معلوم نیست و اینا دیگه گوزل هم اونجا دیدم و تقریبا آخراش بود مامان زنگ زد میای خونه بیایم دنبالت؟ گفتم آره بیاید. دیگه مامان و خاله و شوهرش که رفته بودن دور دور اوندن دنبالم و یکم هم اومدن داخل حیاط مستر اینا پیشش وایستادن و مامان عذرخواهی کرد که میخواستن بیان عیادت ولی چون بابا نبوده این چند شب نشده . رفتیم خونه ما و حرف این شد که آرایشگری که نامزد داداشم میخواد بره پیشش بهش گفته اون شب سه تا عروس دارم و دیر تحویلت میدم و اینا و من به داداشم گفتم بهش بگو اگه میشه یه جا دیگه انتخاب کنه آخه وقتی از الان میگه دیر تحویل میدم دیگه خدا میدونه اون شب عروس کی بیاد؟؟؟ من که نمی تونم چیزی بگم ممکنه ناراحت بشه و فکر کنه دارم خواهر شوهر بازی در میارم.

دیروز که چهارشنبه باشه مستر بعد چند روز نهار اومد خونمون و خدا رو شکر بهتر شده البته با قرصا وگرنه باز حالش بد میشه. موقع خواب نمیذاشت پیشش بخوابم به زور خودمو تو بغلش جا دادم ولی آقا همش روش اونور بود تا نفسش بهم نخوره و منم سرما نخورم البته بازم خوب بود و کاچی به از هیچی  منم حس سرما خوردگی داشتم و مستر میگفت بدنت داغه منم میگفتم خوبم آخرش گفت وای به حالت اگه مریض شدی دیگه منم موقعی که مستر رفت سرکار یه قرص خوردم و دراز کشیدم ولی خوابم نبرد. عصر خواستم برم حموم ولی قرار شد بریم با عروس خانوم لباس ببینیم .دیگه اون با خالم اومد ( همسایه خالم هم میشن) من و مامان و داداش که جایی که مدنظرمون بود لباس خوب نداشت. بعدش یه جایی من معرفی کردم واسه حلقه رفتیم و یکی رو پسندید. حلقه سفید که وسطش حالت مسی رنگ داشت ساده و قشنگ بود. اونجا عروس خانوم خواست بدونه اگه حلقش کامل سفید باشه چجوری میشه تو دست بعد من دستمو گرفتم کنار دستش که حلقه انتخابیش توش بود و گفتم ببین مال من سفیدِ اگه میخوای مقایسه کن که یه نگاه انداخت و یهو دستشو کشید و گفت حلقه خودم خیلی قشنگ تره اون لحظه واقعا شوک و ناراحت شدم. شاید چون من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم یا یکی یه چیزی بخره  حتی کوچیک که اصلاا مطابق سلیقه من نباشه بهش بگم قشنگ نیست در عوض میگم وای خیلی قشنگه، مبارک باشه چه برسه در مورد حلقه یکی بخوام اینجوری بگم که قضیش فرق داره و پشتش کلی ذوق و شوق و عشق هست . بعدشم اومدیم خونه ما هوا هم که عالی بود و قبلش بارون اومده بود.

نماز خوندیم و رفتیم پلاسکو یکم چرخیدیم . من فقط دو تیکه وسیله برداشتم که 44 تومن شد !!! واقعا همه چی گرونه حالا خوبه خرید کلی رو نکردم و گذاشتم واسه بعد عید که کلا تمام وسیله هامو با هم و یه رنگ بگیرم. بعدشم برگشتیم خونه ما و داداش ونامزدش نیومدن تو و خواستن یه دور بزنن ، منم تو اون فاصله نماز خوندم و دوش گرفتم دیگه اونا هم با کباب اومدن گرچه شام داشتیم. یه قرص دیگه خوردم و بعدشم شام. تا جمع کردیم مستر هم اومد عزیزمممم ریشاشو کوتاه کرده بود دلم میخواست بپرم بغلش و کلی بوسش کنم. البته مستر ته ریش داره و هیچ وقت ریش کامل نمیذاره آهان داداش و نامزدش هم بعد شام رفتن تو اتاق داداش و یه ذره قبل رفتنشون اومدن بیرون. ما هم نشستیم پای تی وی و بابا هم که نبود دیگه خاله زنگ زد به مامان خیابونا غلغلس و بیایم دنبالت یکم دور بزنیم. مامان اول چون ما بودیم نمیخواست بره و به زور مستر رفت داداش هم چون نامزدش تو ماشین خاله اینا بود رفت دیگه من موندم و مستر و داداش کوچیکه که یکم بعد من و مستر هم رفتیم بیرون البته اون موقع دیگه خلوت شده بود تقریبا. بعد یکم دور زدن منو رسوند خونه و خودش رفت.

آهان دیروز کتابام رسید که گذاشتمش یکشنبه که مامان و داداش نیستن بخونم. اول قرار بود بابا هم نباشه و لی خب الان برنامه عوض شد و هست و من باید آشپزی کنم سه روز :((((

هرکاری میکنم چرا یادم نمیره موضوع بند ساعت رو؟؟؟

17.

سلام، بعد از ظهر سه شنبه همگی بخیر

میگم اسفند چقدر رو دور تنده و زود میگذره هااا دقیقا برعکس فروردین که خیلی کش داره

خب از یکشنبه بگم که بعد از نوشتن پستم به مستر زنگ زدم ، عزیزم خیلی سرفه میکرد دیگه گفتش مامان و خالم رفتن بیرون بهشون زنگ بزنم از اونور بیان دنبالت بیای اینجا؟ گفتم نه؛ میخوایم بریم پسش سالی گفت خب از اینور برو دیگه قبول نکردم. راستش خیای دوست داشتم برم ولی چون روز قبلش کلا اونجا بودم روم نشد. از طرفی مامانش میخواست بره خونه مامان بزرگش ( هر شب میره) بعد من میرفتم شاید نمی رفت و اینکه مستر چون مریض بود نمی تونست منو ببره خونه و باید با باباش میرفتم از طرفی مامان گفته بو کیک بپزم میخواست واسه یکی ببرههمه اینا باعث شد قبول نکنم برم. خلاصه کیکم رو درست کردم، نمازمو خوندم و موهام سشوار زدم و یه آرایش خیلی ملایم کردم و منتظر نشستم تا هانی اومد دنبالم و رفتیم پیش سالی وقتی رفتیم نمکی هم تازه رسیده بود. اونا هم مهمون داشتن دوست خانوادگیشون و عمه و دو تا دختر عمه هاش بودن. جالب بود که زنِ دوست خانوادگشون پذیرایی میکرد و دختر عمه هاش نشسته بودن!!!! آخه مامان سالی چشمشو عمل کرده و نمی تونست سالی هم بارداره و خانومه نمیذاشت بلند بشه. یکم بعد خواهر سالی اومد و من و نمی و هانی هی سرمون تو هم بود و جیک جیک می کردیم. حالا من هی می گفتم بریم بعد نمکی و هانی چون شوهراشون پیش دوستاشون بودن نشسته بودن تا دیگه بقیه دختر عمه های سالی اومدن و ما پا شدیم و خداحافظی کردیم.

خونه مستر و سالی اینا نزدیکه و موقع اومدن از جلو خونشون رد شدیم هانی گفت میخوای وایستم بری سورپرایزش کنی؟ گفتم نه ، بریم. بعد هانی گفت من دستشویی دارم و چند تا وسیله جدید واسه خونم گرفتم بریم خونه ما تا نشونتون بدم دیگه ما هم رفتیم. دو تا چهار پایه متوسط و کوچیک گرفته بود کنار در ورودی گذاشته بود و روش وسایل تزیینی گذاشته بود و دو تا قاب عکس و یه چیز گرد سینی مانند دکوری و این چیزا. راستش من مثلا  چهارپایه ها رو می دیدم عمرا می خریدم چون نمی دونستم واسه چی خوبن ولی به خونش جلوه داده بود . دیگه یکی از دوستای هانی  اینا اومد و نشتیم چهارتایی حرف زدن . من همش دلم پیش مستر بود و بهش پیام دادم خونه هانی ام و دلم میخواد زودتر برم خونه ولی هانی ما رو گیر انداخته گفت باشه. حسم میگفت ناراحته ولی چاره ای نبود. دیگه حرف رنگ مو شد منم تا الان موهامو رنگ نکردم، موهام مشکیِ و گفتم نمیدونم واسه عقد داداشم واسه تنوع رنگ کنم یا نه؟ بذارم واسه عروسیم  که سال آیندست و نمکی چند روز پیش گفته رنگ کن و اینا بعد هانی هم همینو گفت. خودم دو دلم هنوز آخه موی مشکی هم بهم میاد و هم اینکه گفتم بذار واسه عروسیم یه دفعه رنگ کنم و تغییر و تحولی باشه اون موقع.

طرفای 11/20 رفتم خونه و به مستر زنگ زدم از بس سرفه میکرد نشد درست حرف بزنیم. بهش پیام دادم ناراحته؟ اول انکار میکرد ولی بالاخره گفت دلش تنگه و دوست داشته یه سر برم پیشش واسه همین ناراحت و یجورایی سرد بود. منم اعصابم بهم ریخت از دست خودم و همون لحظه اشکام سر خورد پایین و چون خالم اینا بودن و توجمع بود سریع پاکش کردم. خب منطقی ببینم مستر حق داشت اون مریض بود و حتی سرکارم نرفته بود و من باید میرفتم دیدنش خلاصه اون شب با حال خراب خوابیدم. دیروز طرفای 9 صبح بهم پیام داد و خدا رو شکر دیگه خوب شده بود :) بهم گفت مامانش گفته  نهار برم خونشون و باز حلش بد بود و نتونسته بود بره سرکار از طرفی مامان منم غذای مورد علاقه مستر رو پخته بود گفت شاید بهتر بشه و بیاد دیگه به مامان گفتم و بنده خدا گفت اشکال نداره برو اگه بهتر شد شام بیایدو البته گفت واسه مستر ببرم ولی قبول نکردم چون سرخ کردنی بود گفتم نمیخوره حالش خوب نیست.

قرار بود باباش بیاد دنبالم که من گفتم نمیخواد با داداشم میام حالا از شانس من دیروز داداشم دیر میومد خونه و مونده بودم چیکار کنم. مامان گفت بگو باباش بیاد گفتم روم نمیشه بنده خدا خواست بیاد من قبول نکرم با آژانس میرم مامانم میگفت باباش بفهمه زشته ناراحت میشه دیگه نهایتش مستر گفت بابام میاد دنبالت ، دیگه تو راه هی حرف ا.نتخاب.ات زدم تا یه چیزی گفته باشم خخخخخخ.

وقتی رفتم دیدم باز تب داره و حالش خوب نیست ولی به من میگفت خوبم پشت تلفن دیگه بهش سه عسل و آبلیمو دادم در طول روز که خدا رو شکر با لیوان دوم گلو دردش خوب شد. واسه کوفتگی بدنش هم گفتم دیکلوفناک بخوره که زنگ زد دوستش براش آورد اونم خورد خیلی بهتر شد. دیگه ساعت 12 شب هم بابا و مامانش منو برگردوندند خونه البته مامانش گفت بمونم شب رو ولی قبول نکردم.

امروز خدا رو شکر بهتره و رفته سرکار منم که خونم و کار خاصی هم نکردم. الانم این پست رو بفرستم اگه بشه یه سر به وب شماها بزنم

16.

 سلام، بعد از ظهر روز یکشنبه تون بخیر ، امیدوام هفته خوبی رو شروع کرده باشین. خب آخرین پستم که سه شنبه بود گفته بودم که مستر پیام داده احتمالا امشب هم همدیگه رو نمی بینیم که همینجورم شد و دوستش موند پیشش و نیومد خونه ما . خمون شب هم نمکی پیام دا که اگه می تونم فردا برم خونشون تا با هم بریم پیش پسردایی مامان من تا براش کار ترجمه انجام بده منم چون نمی دونستم دوست مستر فردا میره یا نه نتونستم جواب قطعی بدمش ولی بعدا دیگه قرار شد حتی اگه رفتم خونه مستر اینا و خواهر شوهرم بود ( آخه روزایی که هستش من دیگه می مونم اونجا و وقتی مستر میره سرکار باهاش نمیام خونه) موقعی که میره سرکار باهاش برم خونه نمکی آخه اونم شوهرش تا 8/30 شب سرکارِ و تنها خونست. دیگه چهارشنبه ساعت 11/20 مستر پیام داد دوستش رفته و من نهار برم خونشون منم سریع یه دوش گرفتم و حاظر شدم و مستر اومد دنبالم و رفتیم خونشون. موقع خواب هم کلی واسه پنجشنبه نقشه کشیدیم، آخه قرار بود مستر نره سرکار تا با هم باشیم تازشم قرار شد برام شاورما بخره  آخه هرچی من عااااشق فست فودم مستر برعکسه منه و دوست نداره اونم از لحاظ بهداشتیش منم نمیذاره زیاد بخورم ولی قول داد پنجشنبه برام بخره البته این شاورما که من میخورم با شاورما لبنانی فرق میکنه و خیلییی خوشمزس. متاسفانهههه نوشابه هم نمیذاره بخورم زیاد .

دیگه چهارشنبه که خونشون بودم گفت برنامه فردا چیه و چیکارا میکنیم منم کلی اذیتش کردم و گفتم اولش شیطونی می کنیییییم  پررو بهم میگه بی ادب منم پرروتر خودمو لوس کردم گفتم یعنی درووووغ میگم؟؟؟ خب فردا کلییی وقت داریم خیالمون راحتههه  دیگه کلی خندید از اداهام آهان راستی گفتش به دوستم زنگ زدم کی وقت داره نقشه خونمون رو ببرم عوض کنه؟ گفته دارم میرم سفر، شنبه هستم منم کلیییی خوشحال شدم که به فکر بوده و تشکر کردم ازش.

دیگه طرفای ساعت 3 که خواست منو ببره خونه نمکی دیدم هواشناسی گوشیش زده هوا ابریه ،موقع رفتن دیدیم یکم آفتابیه و کلی مسخرش کردم. نمکی هم مثل همیشه با چای تازه دم منتظرم بود. کلیییی حرف زدیم و خوب بود، دیگه مستر پیام داد صرفا جهت اطلاع گوشیم اشتباه نکرد و بیرون نم نمِ بارونِ منم با تعجب به نمکی گفتم و بدو بدو رفتیم نگاه کردیم دیدیم بلهههه هم آفتابه هم نم نم ِ بارون . دیگه وضو گرفتیم نماز عصرمونو خوندیم دیدیم بارون تند شده، نمکی پنجره رو باز کرد یه باد و آفتاب ملایم و بارون بود خیلییی منظره قشنگی بود و حس بی نظیری داشت. ما هم نشستیم به ادامه گپ و گفتمون و صد البته چای خوردنمون خخخخخ.

بعد غروب که بارون بند اومد رفتیم ترجمه نمکی رو ببریم، بیرون پر از بوی بارون بود خیلیییی خوب بود و بی نهایت شارژ شدم. خب جایی که رفتیم فاصلش تو خونه نمکی یه دیقه بود :) دیگه نمکی فلشش رو داد تا  پسردایی مامانم متنای زبانشو بریزه تا کامپیوترش که دیدیم همه چی تو فلشه هست جز متنای نمکی. یعنی از آهنگ بگیر تا عکس عروسی خخخخ . شانس آورد همش تو فولدر بود دیگه قرار شد یه روز دیگه ببره. منم رفتم خط چشم گرفتم و از نمکی جدا شدم و اومدم خونه. خاله و فندق خونمون بودن، یکم نشستم دیدم بابای مستر پیام داد که شام برم خونشون الویه دارن که من دوست دارم. منم به مستر زنگ زدم و کلییی سر به سرش گذاشتم میگه چه خبره؟ چی شده؟ میگمش بیرون هوا خوب بود کلی روحیه گرفتم دی :)))

مستر اومدنی از سرکار منو برداشت و رفتیم خونشون و الویه زدیم بر بدن و خیلییی هم چسبید. آهان قبل اومدن مستر من فهمیدم پسرخاله مامانم مشوک به سرطان هستش و چون زود فهمیده ( بعد چهار ماه) میشه دمانش کرد و جلوشو گرفت. چند نوع دارو بهش دادم و الان آخرین دارو و دارن امتحان میکنن اگه جواب بده کلا از بدنش خارج میشه. خیلیی ناراحت بودم و حالم گرفته شد واسه همین رفتیم خونه مستر اینا یکم بداخلاقی کردم باهاش و وقتی همه رفتن بیرون و تنها شدیم چند بار خواست بغلم کنه هی پسش زدم. دیگه آخرکاری رفتم تو بغلش و با هم فیلم دیدیم.

پنجشنبه هم قرار بود مستر بیاد خونه ما دیگه قبل اومدنش گفتش میخواد بره خونه خواهرش یه چیزی ببره دنبال منم اومد که با هم بریم، قرار بود بانکم بریم تا پول کارت به کارت کنه آخه من دو تا کتاب میخواستم که گیرم نیومده بود و از یه سایت سفارش داده بودم. تو راه مست گفت کارتشون فکر میکنه!! دفتر جا گذاشته و با اون یکی کارتش که من گفته بودم دست نزنیم تا پس انداز بشه پولُ انتقال بدیم که من یکم غر غر کردم که چرا مواظب نیستی و همیشه جا میذاری وسایلت و ... یه بارم در خونه مادر شوهر خواهرش که خواهزادش رو دید یهو ترمز زد و من که صورتم نزدیکش بودش خورد به پیرهنش و یکم از رژم گرفت بهش و باز یکم غر زدم. بعد مستر گفت امروز همش دای غر میزنی بهم دیدم راست میگه دیگه معذرت خواهی کردم. چه عجبببب  دیگه رفتیم چند تا بانک ولی نشد پولو انتقال بدیم مستر گفت بعد نهار میریم. فتیم خونه ما نهار خوردیم و من دیدم مستر یادش نیست، بعد منم تا 24 ساعت بعد ثبت سفارش یعنی همون پنجشنبه وقت داشتم پولو بریزم وگرنه لغو میشد . بعد نهار که رفتیم تو اتاق یکم تو قیافه بودم و هی مستر گفت چیه چیزی نگفتم بعد با خودم گفتم چرا دارم امروزم رو خراب میکنم؟ دیگه سرمو تو بغلش قایم کردم و گفتم میدونی چیه؟ من واسه کتابام ذوق دارم و الان ناراحتم که چرا پولو نریختیم مسترگفت خب عزیزم عصر که میریم بیرون می ریزیم گفتمش که نه من باید بعدش زنگ بزنم بگم پول انتقاب دادیم و دیر میشه و شاید تعطیل باشه دیگه مستر پا شد بره پول رو بریزه که من کلی قسمش دادم که بی خیال و بعد دوباره سفارش میدم. بعدشم گفت تنبیه هستی که چرا حرفای دلت و ناراحتیت رو نمیگی و همش میگی چیزیم نیست و پشتش رو کرد بهم که بخوابه  که صد البته نذاشتم و کلی اذیتش کردم و همه چی تموم شد. دیگه مستر یکم خوابید و عصری که خواستیم بریم بیرون از اون سایته زنگ زدن و گفتن تا 8/30-9 شب هستن و ما بیرون رفتنی پول رو انتقال دادیم. پنجشنبه عااالی بود و کلی خوش گذشت، شام هم طبق وعده مستر شاورما خوردم و بسی کیفور گشتم بعدم رفتیم خونه ما استیج دیدیم. جمعه همش خونه بودم کلی هم حوصلم سر رفت آهان شهرزاد هم دیدم. شب هم مستر اومد و استیج دیدیم و من کلی حرص خوردم از تصمیم داورا و داغ شدم و به مستر گفتم ببرم بیرون هوا بخورم :))) بعدا فهمیدم آقا حالش خوب نبوده ولی چون من همش تو خونه بودم چیزی نگفته و منو برد بیرون این شد که شنبه افتاد و بدجور مریض شد. منم نهار اونجا بودم و تا شب موندم مستر که نه غذا خورد و نه تونست از جاش بلند بشه بدجور تب  و سردرد داشت دکتر هم که نمیره. دیگه 11/20 شب داداشم اومد دنبالم و برگشتم البته بابای مستر اصرار داشت برسونتم ولی خودم به داداشم گفتم بیاد. امروزم که تا الان خونم فقط بین نوشتن رفتم آرایشگاه فیش نوبتم واسه 24 اسفند رو گرفتم و اومدم. ظهر دوش گرفتم و هنوز موهام رو شونه نزدم ، شب هم طرفای 8/30 با نمکی و هانی ( دوستام) میریم پیش سالی چون فردا برمی گرده. ممکنه امشب هم مستر رو نبینم خدا رو شکر بهتره ولی باید استراحت کنه. این پستم خیلی طولانی شد دیگه آخراش سعی کردم خلاصه بگم  فعلا

15.

بعد از ظهر سه شنبه همگی بخیر . ساعت بیست دیقه به پنجه که شروع کردم به نوشتن ، از یکشنبه بگم که بعد از نوشتن پستم تا غروب تو نت چرخیدم و بعدشم نشستم پای تی وی و بازم سرم تو گوشیم بود. اون شب مستر به خاط مهمونش نتونست بیاد که اینم خودش یه ماجرا داره که میگم حالا.

این آقا همکلاسی مستر  تو دانشگاه بوده و با یه آقایی که یه جای کوچیک اطراف شهر ما زندگی میکنه دوست هستش. بعد اون شخص خیلی میرفته شهر و خونه همکلاسی مستر و الان با کلی اصرار دعوتش کرده بیاد خونشون و این بنده خدا هم اومده. منتها شبی که خواسته بیاد اوشون گفتم من نیستم امشب و سرکارم این بنده خدا هم اومد پیش مستر فردا صبحشم هم اوشون گفتن خانومم مریضه و بیمارستانم ، ظهرشم گفتن میخوام برم سرکار و تا فردا نیستم!!! در نتیجه دوست مستر پیشش موند و رفت خونه مست اینا این شد که ما یکشنبه اصلا همدیگه رو ندیدم و این اولین بار در این شش ماه عقدمون بود که یه روز کامل همو نبینیم! خب شبش سختم بود ولی باهاش کنار اومدم دیگه حالا خاله اینا که هرشب خونه ما هستن هم اون شب نیومدن. موقع شام هم من حواسم نبود داداش کوچیکه رفته دانشگاه ( ترم اول و بهمن بودش ) واسه اونم بشقاب گذاشتم این شد که مامان جان موقع شام کلی گریه کرد و تا آخر شب ناراحت بود.

دیروز که دوشنبه بود نوبت مستر بود نها خونه ما باشه ولی چون نمی دونستیم دوستش میره یا میمونه دیگه برناممون بهم خود. که انگاری میزبان متواری ساعت 11 اومده بود و مهمونش رو برده بود و صد البته امروز فهمیدیم ظهر بهش گفته من میخوام برم سرکار و تو بمون خونه من نصفه شب میام و این بنده خدا هم چون خانوم این آقا خونه بوده دیگه روش نشده بمونه و با اوشون رفته سرکارش !!!!!

مامان مستر قبلا بهم گفته بود تو این هفته یه شب میایم خونتون دیدنی ولی غروب خبر میدم که تو زحمت نیفتین منتها من به مستر گفته بودم تو زودتر به من خبر بده. دیگه ظه گفتش امشب مامانش اینا میان منم ظهر نصف قسمت 16 شهزاد رو دیدم و بعدش خونه رو گردگیری و جارو کردم و کیک شکلاتی و پرتقالی درست کردم. مامان هم دسر و یه شیرینی دیگه که مورد علاقه خانواده مستر هستش درست کرد. دیگه غروب خاله بزرگه اومد و ووجک همراهش بود ( پسردایی بسیار شیطون تازه 4ساله شده) آهان خاله کوچیکه هم غروب فندق رو آورد و خودش رفت کلاس و من باید هم بچه داری میکردم هم کیک می پختم و مامان هم واسه کاری رفتن بیرون و این وسط خیلی اعصابم خورد شد.

بعد که کارا سرو سامون گرفت آماده شدم و یه تونیک که رنگ خیلی شادی داره با شلوار جذب مشکی پوشیدم و آرایش هم فقط یه ضد آفتاب و رژ ملایم و خیلییی کم ریمل زدم. دیگه مهمونا اومدن که مامان و بابا و خواهر و خاله مستر بودن. تا 11/15 بودن و خوب و خوش گذشت البته وروجک کلییییی آتیش سوزوند. اونا که رفتن خاله کوچیکه و مستر موندن و با هم گوزل دیدیم و همگی رفتن. منم خیلیی خسته بودم ولی قبل خواب لیمو زدم به صورتم آخه جدیدا از پوستم راضی نیستم و لک آورده همه میگن اصلا پیدا نیست و تو وسواسی ولی خوو دوست ندارم اینجوری دیگه روغن قندق هم زدم به ابروم بلکه دنباله ابروم که خیلی کوتاه شده در بیادش :( تا جمع و جور کنم و بخوابم ساعت 2 شده بود.

امروز هم طرفای 11/30-12 بود که بیدار شدم و واسه نهار کمک مامان سیب زمینی سرخ و سالاد درست کردم. نها هم مستر اینجا بود و تا  نهار بخوریم و جمع کنم ظرفا رو ساعت 2/30 شد حالا خوب شد که گذاشتم تو ماشین ظرفشویی و خودم نشستم دیگه سریع اومدم پیشش کلیییی دلم براش تنگ شده بود  امروز بهش گفتم زودی نقشه خونمون رو بدیم دوستت بکشه ـآخه من نقشه ای که قبلا خودش واسش پروانه ساخت گرفته دوست ندارم و تو ذهنم نقشه خونه آیندمون رو دارم ولی باز گفت صبر کنیم الان ذهنم مشغول کارِ جدیدی ِ که گرفتم. هوووووووم من صبر ندارم خب

ساعت 3/15 هم رفت سرکار و دوست مذکور هم اومده پیشش چون میزبان متواری باز رفته سرکار!!!! بعد قرار بود امشب بره شیراز این آقا طبق حرف خودش ولی نمیدونم چرا مستر پیام داد که احتمالا امشب هم پیشم بمونه. خدا نکنهههههه بمونه وگرنه باز نمی بینمش :(((((

مردم چقدرررر عجیب شدن مهمون دعوت میکنن  اونم با اصرارررر ولی خودشون فرار میکنن و میرن!!!!!

پ.ن: الان بنده به شدت عصبانی هستم چون دیشب فندق جعبه ساعتمو برداشته و  یه تیکه از بند ساعتم که توش بونده ( واسه دستم گشاد بود اضافش رو جدا کردم) گم شده. بعد نگین ساعتم دو تاش افتاده من خواستم با این تیکه اضافه عوض کنم  یکی از عادتای بد خاله اینه وقتی میاد خونمون اصلا حواسش به بچش نیست و انتظار داره ما هی بریم دنبالش و مواظبش باشیم یا چیزی دستش باشه ازش نمی گیره و این فندقی برس سشوار منم خراب کرده و دیگه جا نمیره توش :((((((