26.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

25.

باورم نمیشه بلاگ اسکای پست 23 منو خورده باشه

پست قبلی یعنی 24 عکس از دریای شهرمون گذاشتم و تو پست خورده شده کلی حرف زده بودم

از عید گفته بودم که مستر یه روز در میون از ساعت 2 به بعد بیکار بود و می رفتیم بیرون، از اینکه عیدی برام یه کتاب ( از حال بد به حال خوب) و یه نیم ست گرفته بود و اینکه روز سوم عید برام کفش خرید و سورپرایزم کرد. با هم بیرون بودیم و داداشش زنگ زد گفت باهام کار داره تو رو میرسونم خونتون بعد میام دنبالت ولی اینجوری گفته بود تا بره برام کفش بخره و منم ازش خواستم دیگه روز زن چیزی نخره برام.

اینکه 12 ام شام خونه خواهرش دعوت بودیم و 13 ام ما کل فامیل رو دعوت کردیم و رفتیم باغ.

از خودکارای رنگیم هم گفتم، نارنجی، سبز، صورتی، قهوه ای و بنفش و دفتر سبزی که دیشب برام خرید و من میخوام هدف ها و برنامه هام رو توش بنویسم کاری که تا حالا انجام ندادم.

الان دیگه وقت نیست تا بنویسم اینا رو تیتر وار نوشتم که برام بمونه... تو اون پست هم خواهش کرده بودم نپرسید که از کدوم شهرم که نمی تونم به دلایلی جواب بدم. فقط بگم که دریا تو خود شهرمون نیست و داهات های اطراف دارن.

دلم کلیییی براتون تنگ شده بود و اولین پست 95 امم اینجوری شد. ببخشید

23.

عکسها حذف شد...

22.

باورم نمیشه امسال اینقدر زود گذشت و الان من میخوام آخرین پست سال 94 رو بنویسم.

امسال بزرگترین اتفاقی که برام افتاد آشنایی با مستر و عقدمون بود، میشه گفت بهترین اتفاق زندگیم بود. الان معنی عشق واقی رو میدونم، نه چیزی که از جهت وابستگی اشتباها عشق نامیده میشه.

این روزای آخر کمتر شد بیام بنویسم، حتی جریانات عقد داداش رو هم نتونستم اونجوری که باید بنویسم چون به خاطر بهم خوردگی هورمونام اصلا شرایطم مساعد نبود.

امیدوارم سال جدید برای هممون سال خوب و پربرکتی باشه و با دلی شاد شروع بشه و به انتها برسه

دوست دارم امسال برای خودم برنامه و هدف هایی رو مشخص کنم تا پایان سال حس کنم واقعا امسال با همیشه فرق می کرد، دلم میخواد زندگیم از حالت سکون خارج بشه و تو یه زمینه هایی که تو ذهنم هست اطلاعاتم رو ببرم بالا. دوست ندارم وقتی 50 سالم شد حسرت روزای الانم رو بخورم کخ چرا واسه پیشرفت خودم کاری انجام ندادم؟

یکی از اتفاقاتی که دوست دارم تو سال 95 برام بیفته بدست آوردن کار دلخواهم هست، نه فقط برای جنبه مالی که خب اونم به نظرم هر زنی دوست داره استقلال داشته باشه بلکه در کنارش برای تو اجتماع بودن هست. از وقتی درسم تموم شده اونجور که باید در اجتماع نبودم و اسن باعث شده حس کنم رو اعتماد به نفسم تاثیر گذاشته. البته حسم میگه تو سال 95 حتما کاری که میخوام رو بدست میارم. ان شاالله

قصد داریم بعد از نوروز خونه عشمون رو مطابق سلیقه خودمون بسازیم و این برای من یعنی نهایت شادی ، بی صبرانه منتظر رسیدن این لحظه ام و هر روز به مستر میگم کی میریم پیش دوستت که نقشه خونمون رو بکشه برامون؟ البته چیزی که تو ذهنمه رو کاغذ کشیدم که بهشون نشون بدم و بگم اینجوری میخوام همه میگن خونه ساختن خیلی سخته، خیلیییی پول میخواد و ممکنه گاهی به جایی برسین که حسابتون صفر بشه و اصلا حالا حالاها آماده نمیشه خونتون حداقل تا 5سال!!! ولی من گوش نمیدم و میدونم که ما می تونیم و حتما خونمون رو می سازیم و زود هم آماده میشه .مطمئنم خدا جونم کمکمون میکنه و تنهامون نمیذاره...

یادتونه من سالای قبل هر شب عروسی بودم؟ خب امسالم همینجوره و تا الان جز یکی دیگه نرفتم عروسی ها رو و ما تا 8ام هر شب عروسی دعوتیم دوست دارم کنار مستر باشم نه تو عروسی ها پس یا نمیرم یا فقط مال اونایی که آشنا هستن یه سر میزنم فقط و بعد جیم میشم با مستر میریم دور دور  آهاااان مستر تو نوروز یه روز صبح ها میره تا 2 و بعدش بیکاره یه روز هم 2 میره تا 9 شب یعنی یه روز در میون بعد از ظهر بیکاره و میتونیم حسابی بریم بیرون امااا مشکلی که هست قراره برامون مهمون بیاد و خب این برنامه هامون ُحسابی بهم میریزه ولی چه کنیم دیگه؟ فقط خدا کنه بازم مهمون نیاد غیر از اینایی که احتمال زیاد بیان حالا اینا هم مهمون دوستمون هستن و ما تا الان ندیدیمشون ولی چون دوست دارن شهر ما رو ببینن با دوستامون احتمال خیلی زیاد چند روز بیان شهر ما من که اصلاااا حوصله مهمون غریبه رو ندارم مخصوصا که 2 تا پسر بزرگ خک دارن گویا و من راحت نیستم اینجوری ولی مجبوریم تحمل کنیم.

6ام تو فامیل خودمون عروسی هستش و مامان مستر قراره پارچه ای که مامانم آورده رو برام بدوزه گفتم مدل ماهی ساده و یقه چشت و جلو هفت باز بدوزه دیگه مدلی که بهش بیاد پیدا نکردم چون پارچم قشنگه مطمئنم خیلی شیک میشه.

هوووووم دیگه نمی دونم چی بگم، فکر کنم بهتره دیگه این پست رو ببندم...

برای همتون بهترین آرزوها رو دارم، ممنونم که همیشه در کنارم بودید و با محبت هاتون شرمندم می کردین . بی نهااایت دوستتون دارم

امیدوارم سال خوبی رو همراه با شادی و سلامتی و رسیدن به خواسته هاتون داشته باشید. سال نو همگی پیشاپیش مبارک

21.

امروز همین که چشمام رو باز کردم حس کردم روز کسالت آوری خواهم داشت ولی بعد به خودم نهیب زدم که به خودت انرژی منفی نده، البته بهم ریهتگی هورمونا هم بی تقصیر نیست.

این مدت درگیر عقد داداش بودیم، با اینکه قرار بود جشن ساده ای باشه ولی بازم خیلی کار رو سرمون ریخته بود انگار... از شنبه بگم که  9 صبح با استرس رفتم آرایشگاه تا موهامو رنگ کنم. ابروهامم حسابی پر شده بود و کلا قیافم تغییر کرده بود فقط لحظه شماری می کردم زودتر ازشون راحت بشم... اونجا هرکی فهمید میهوام موهامو رنگ کنم گفت حیفِ مشکیِ موهات خیلی قشنگه و بهت میاد ، نکن. منم استرس داشتم و بدتر دو دل میشدم ولی تصمیم خودمو گرفته بودم و رنگ هم خریده بودم حتی. اول صورتمو شمع زدم و ابروهامو برداشت، قیافم کامل باز شد و ابروم همونی شد که میخواستم. بعد نوبت رنگ رسید ... وقتی رنگ رو موهام گذاشت گفت فکر نمی کردم موهای به این مشکی ای اینقدر زود رنگ بگیره... آهان اینم بگم براتون که من و دوست جان معرف حضورتون نمکی قرار بود با هم موهامونو رنگ کنیم و بریم خودمون یه رنگ خوب بگیریم . خب وقتی رفتیم کاتالوگ رنگا رو دیدیم نمی دونستیم کدومو انتخاب کنیم تا من زنگ زدم و از آرایشگرم پرسیدم و .... البته طولانی بود مبحث انتخاب رنگ و چند ساعت طول کشید. خلاصه من خواستم رنگی که آرایشگر گفت رو بگیرم ولی یهو نمکی گفت من نمیخرم اول تو بذار ببینم چجوری میشه بعد من میخرم!!! روزی که رفتم آرایشگاه هم گفت سر راهت اول بیا خونه ما تا من موهات رو ببینم بعد برم رنگ بگیرم و عصر دختر خالم برام بذاره!!!

برگردیم به آرایشگاه... بالاخره رفتم موهامو شستم و وقتی خودمو تو آیینه دیدم حس کردم آدم جدیدی شدم. رنگ موهام عالی شده و عاشقشونم، البته کارم تا یک ظهر طول کشید و بعد داداشم اومد دنبالم و اصلا نشد برم پیش نمکی اونم گفت عکست رو برام بفرست. استرس داشتم مامان و بابا که می گفتم حیفه موهاتو رنگ نکن چی میگن؟  وقتی رسیدم خونه مامان بابا تو آشپزخونه بودن، تا منو دیدن مامان گفت چقدررر قشنگ شده موهات و همین جمله خیال منو راحت کرد، بابا هم کلی خوشش اومد.

عکسمو فرستادم ولی خوب نشد... منتظر بودم زودی شب بشه و مستر بیاد ببینه ، عزیزم اون شب شام نخورده و زودی اومد که منو ببینه و کلی خوشش اومد و گفت بهتر از اونی شده که فکرشو می کردم. امااا نمکی آخر شب بهم گفت رفته یه رنگ دیگه گذاشته و فکر کرده موای اون مث مال من مشکی نیست خوب در نیاد ( بعد به هانی گفته مال آنی روشن بوده من اینقدر روشن نمی خواستم) و موهاش خیلیی طبیعی شده ( یعنی خیلییی تیرس) ولی پشتش رنگ نگرفته. بماند که بعد از نزدیک منو دید شوکه شد و فهمید چقدر موهام خوش رنگ شده ولی ما اون انگار رنگ موی خودشه و فقط تو نور معلوم میشه رنگ کردهو فقط کمی موهاش از سیاهی بیرون اومده.

شب عقد داداش رفتم پیش هانی موهامو فر کردم و میکاپ خوش رنگ، عالی شده بود همه چیزم اینقدر اون شب تعریف شنیدم از لباس و موهام و اینکه چقدر خوشگل شدم کلی اعتماد به نفس گرفتم. کلی هم جواب پس میدادم موهامو کجا و چه رنگی و چه شماره ای گذاشتم؟

عروس ناز شده بود و لباسشم تو تنش خیلی قشنگ بود، بالاخره داداش هم داماد شد  شب خوبی بود و البته تا 4 صبح بیدار بودیم . دوستای خانوادگیمون اومده بودم از شهر دیگه ( مامان بابای زی زی و داداشش) تازه ساعت 3 شب سفره انداختیم و شام برنج و مرغ خوردیم!!!

دلم میخواد باز بنویسم ولی نمیتونم خیلی کمرم درد میکنه و چشمم خسته اس همین چند خط به زور نوشتم تا فاصله نوشتنام زیاد نشه. دوستتون دارم. فعلا