-
14.
یکشنبه 25 بهمن 1394 16:42
خدایااااا چند وقته نیومدممممم اصن نمیدونم چرا وبلاگ زده شده بودم . هرروز تو ذهنم میمومدم اینجا و پست میذاشتم ولی پای عمل که می رسید نمیشد. هرکار میکردم نمی تونستم صفحه وبلاگم رو باز کنم :( این مدت زندگی در جریان بود و میگذشت با خاطرات خوب و تکرار مکررات! از اونجایی که نمیشه این همه نبودنت رو تعریف کرد پس روزمره امروز...
-
13.
سهشنبه 17 آذر 1394 16:32
سلامممم، روزای سردتون بخیر من که الان کنار بخاری دارم براتون پست میذارم. دلم بارون میخواد ولی حیف که خبری از بارون نیست از دیروز بگم که ساعت 11 بیدار شدم و داشتم تکرار کیمیا رو می دیدم که مستر پیام داد هروقت بیدار شدی بگو بیام دنبالت لباست رو پروو کنی. آخه عروسی نمکی 2 دی هستش و مامان مستر میخواد واسه شب اول لباس برام...
-
12.
شنبه 14 آذر 1394 18:30
سلام، خوووووبید؟ عاقا من حافظم ضعیف شده یادم نمیاد این چند روز چیکار کردم یا مثلا روزی که رفتم بیرون چند شنبه بوده؟؟؟ فکر کنم چهارشنبه بود ( شاید سه شنبه !!!! ) قبل غروب ماری یه سر اومد پیشم آهان سه شنبه بود :) ماری اومد و یکم حرف زدیم و اون از خونشون گفت که دارن واحدای بالاش رو درست میکنن. منم یکم حدود قیمتا رو گرفتم...
-
11.
سهشنبه 10 آذر 1394 14:36
سلام، خوبید؟ امروز بدجور دلم میخواست بنویسم و دلم تنگ شده بود . از شانسم تبدیل لپ تاپ رو داده بودم به مامان اینا که تو ماکوفری که جدید گرفتن بزنن و سوخته بود. منم عصبانی شدم کلی ولی چیزی نگفتم اماااا بابا یه تبدیل دیگه پیدا کرد و بهم داد و اینه که الان اینجام. اینقدر نبودم که اصلا نمیشه از اون روزا نوشت پس از دیروز می...
-
10.
دوشنبه 9 آذر 1394 01:35
سلام خوبید؟ من و مستر هم خیلی خوبیم و خدا رو شکر. روزای قشنگی رو میگذرونیم. این مدت به شدت درگیر نوشتن پروپوزالم و گیرای الکی استادم بودم و نشده بود بیام به وبلاگ دوستام و خودم سر بزنم. ان شالله به زودی آپ میکنم :)
-
9.
چهارشنبه 6 آبان 1394 01:51
میگم من بی جنبم و تعادل ندارم. یا فرت و فرت میام یا هیچی :)) در مورد این روزا بگم که همه چی خیلی خوب و عالی میگذره خدا رو شکر و منم بسیار تنبل شدم در آپ کردن وبم واسه همین یه پیج تو اینستا و یه کانال تو تلگرام درست کردم که از اونجا با هم در ارتباط باشیم. دوستای گلم اگه خواستید اونجا ادد بشید اینجا بگین که شمایید تا...
-
8.
دوشنبه 23 شهریور 1394 18:51
سلاممممم چند روز غیبت داشتم هیچی یادم نمیاد بنویسم هههه دی :)) چیزایی که یادم میاد تیکه تیکه بگم... جمعه: بعد نهار دراز کشیده بودم که خاله کوچیکه زنگ زد و داداش جواب داد. گفت میاین بریم فلان شهر؟ ( یه جای نزدیک) منم گفتم بگو بلههههه میایم مامانم هم گفت میادش و قرار شد خاله ساعت 16/30 بیاد دنبالمون.دیگه منم قصد داشتم...
-
7.
یکشنبه 15 شهریور 1394 17:47
سلامممم، حال شما؟ احوال شما؟ چقدرررر سوووت و کور شده وبلاگا از وقتی بلاگفا پوکید همه چی بهم ریخت. خب از چهارشنبه بگم که ما به مهمونی رفتیم. آخه زن پسردایی مستر بازم گفته بود و پسرداییش هم دوباره زنگ زده بود ما هم گفتیم دیگه خیلی بد میشه اگه نریم، مهمونی هم خونه پسر داییش بود. منم بعد از نماز عشا کلی به خودم رسیدم و...
-
6.
چهارشنبه 11 شهریور 1394 19:17
سلام یکی بیاد پریز منو از برق بکشه. ههههه دیشب به مستر گفتم شام بیاد خونمون. چون قبلش هم بابا بهش گفته بود نتونست بگه نه پسر خاله شوهر خاله کوچیکه هم فوت شده بود متاسفانه ( خدا بیامرزدش) دیگه خاله دخترشو آورد اینجا و خودش یه سر رفت اونجا! عاقا این فسقلی 10 ماهه تا من میخوام بغلش کنم از خودش صدا در میاره و میزنه تو...
-
5.
سهشنبه 10 شهریور 1394 19:25
سلام، بعد از ظهر سه شنبتون به خیر تا داغم هی پست بذارم بعد دوباره غیب بشم میگمااا من تو این چند سال وب نویسی هیییچ وقت نشده تو پستام صبح به خیر بگما ( آیکون آنی تنبل) دیروز بعد از اینکه پست گذاشتم یکم وب دوستای گلم رو بعد مدت ها خوندم و کامنت گذاشتم بعدشم تو نت چرخیدم و مدل لباس دیدم آخه قرار بود امروز با مامان اینا...
-
4.
دوشنبه 9 شهریور 1394 17:54
سلامممممم به روی ماه همگی. وای که چقدرررر غیبت داشتم و از وبلاگ خودم و همه دوستام غافل بودم این مدت. شرمندهههههه خب تو این مدت غیبت کبرا یه اتفاق خیلی مهم افتاد و اونم این بود که من و مستر 22 مرداد ماه عقد کردیم یه عقد خیلیییی ساده و با حضور فامیل دو طرف و بدون هیچ رقص و آهنگی تو خونه ما چون محضر رفتن رو دوست نداشتم....
-
3.
دوشنبه 5 مرداد 1394 04:08
سلام دیشب تا جایی گفتم که مامان اومد تو اتاق، خب مامان اومد و منم بهش گفتم حرفای مسی و ماری از تحقیقاتشون رو، خالم هم بهش گفت همین امشب به بابای آنی و داداشش بگو قضیه رو که همون لحظه داداشم اومد خونه و مامان گفت الان میرم تو اتاقش بهش میگم. خاله هم نتونست فضولیش رو کنترل کنه و گفت منم میرم پیششون ببینم چی میگن. من...
-
2. آشنایی...
یکشنبه 4 مرداد 1394 05:37
سلام عزیزان دلم خب فعلا کسی آدرس اینجا رو نداره و طبعا کسی نمیخونه تا فردا یا روزهای آینده که تو وب قبلیم ببینین من اومدم اینجا خیلی از جریانات آشنایی و حال و هوای این روزام دور شدم ولی خلاصه وار تو چند پست می نویسم تا هم شما در جریان باشید و هم یادگاری بمونه برام. یکی از روزای خرداد بود که باید تقویمو نگاه کنم تا...
-
1. اولین پست در وبلاگ جدید...
دوشنبه 29 تیر 1394 18:41
سلام چقدر اینجا احساس غریبگی میکنم. دلم وبلاگ قبلیم رو میخواد چقدرم شکلکای اینجا زشتن :((((( اومدم واسه دست گرمی یه پستی اینجا بذارم ببینم می تونم قبولش کنم یا نه؟ می ترسم بازم بلاگفا مثلا یکی دو سال دیگه خراب بشه و باز نصف خاطراتم بره. حالا فعلا این چند خط رو پستش کنم ببینم چی میشه؟ عنوان هم هیچی به ذهنم نرسید، فعلا...